بونوبو معمولا با خیرهشدن به آسمان یا کاویدن زمین زیر پایش به دنبال جواب سوالاتش میگشت. رییس قبیلهشان «اورفیک بزرگ» میگفت که آسمان پدر و زمین مادر است. هر دو بخشندهاند. میگفت هروقت با مشکلی مواجه شدید یا به آسمان پناهنده شوید یا به زمین، هر دو به وقت مشکلات ما را یاری خواهند کرد. هر موجودی در جنگل یوگن راه مخصوص خودش را به بلندای آسمان و ژرفای زمین دارد. هیچ کدام از راهها شبیه به هم نیستند و هیچ کسی نمیتواند برای پیدا کردن این راه از دیگری کمک بگیرد.
بونوبو احساس میکرد هنوز راهی برای خودش دست و پا نکرده است. بههمین خاطر فقط به آسمان خیره میشد. یا زمین زیر پایش را چنگ میزد. با خاک و گیاهان بازی میکرد. گاهی با تکه چوبی زمین را میکند. اما اگر تصادفا به لانۀ مورچهها و کرمها آسیبی میزد بلافاصله سعی میکرد با انگشتش خرابی احتمالی را بازسازی کند. هیچ چیز به اندازۀ خرابکردن خانه موجودات زیر زمین اذیتش نمیکرد. آنقدر که بلافاصله به خودش نهیب میزد که: «نه! این آن راه مخصوص نبود. باز چه کردی بونوبو؟» و پیش خودش شرمنده میشد. بونوبو در مقابل موجوداتی که جثهشان کوچکتر بود عطوفت و مهربانی بیشتری از خود نشان میداد. فکر میکرد که آسمان پدر و زمین مادر او را بزرگتر از مورچه، کرم، حلزون، ماهی سرخ، عنکبوت و زنبور متولد کرده تا مواظبشان باشد.
اصلا بهخاطر همین عادتها بود که بعد از شنیدن نام اوشوک بهجای اینکه به کلاغ ماهیخور نگاه کند و سوالش را بپرسد ناخوداگاه به آسمان چشم دوخت. انگار که دوست داشت از آسمان پدر جوابش را بشنود. یادش آمد که هنوز راه آسمان را پیدا نکرده است. سرش را به سمت کلاغ ماهیخور برگرداند و دوباره پرسید: اوشوک؟
کلاغ ماهیخور هم کلاغ چند دقیقۀ پیش نبود. کمی ترس، کمی خشم و کمی بهت را میتوانستی در نگاهش ببینی: «بلی. اوشوک. اگر تو هم میداشتی حتما عکسالعملی نشان میدادی! چرا کبوتر را نجات ندادی؟»
بونوبو سعی کرد خونسرد بماند. نگاهش را از کلاغ دزدید و دوباره به آسمان دوخت: «آرام باش! من دیر رسیدم. اصلا نمیدانستم ماجرا چیست. نباید از من دلخور باشی. از اوشوک حرفی نمیزنی؟ بار اول است که میشنوم.»
«آه بونوبو! آه! ماجرای تلخی را تعریف کردی. چطور آرام باشم؟ اینطور وقتها دلم «یومارون»ام را میخواهد. فقط نگاههای یومارون است که میتواند آرامم کند. فقط صدای او زیبا بود. یومارون را که فراموش نکردهای؟ هان؟»
«نه. خیلی وقت است که ازش حرفی نزدهای. اما اگر دوست داری میتوانی برای هزارمین بار تعریف کنی. من از شنیدن قصۀ عشق تو خسته نمیشوم.»
این جملۀ بونوبو خون تازهای به رگهای ظریف کلاغ دواند. یاد یومارون میتوانست به او هم زندگی را ببخشد و هم زندگی را بگیرد یا حداقل تلخش کند: «اصلا من به خاطر یومارون اوشوک را پیدا کردم. اوشوک که داشته باشی با همه مهربان میشوی. تصور کن که اگر همه اوشوک داشتند چه اتفاقی میافتاد؟ همه مهربان میشدند، حتی یومارون! این راز را «ایگل» به من گفت. حتی راه پیدا کردنش را هم نشانم داد.»
«ایگل؟ همان عقاب پیر؟ تو واقعا فکر میکنی هرچیزی که میگوید حقیقت دارد؟»
«ندارد؟ او هم به اندازه اورفیک بزرگ میفهمد. شاید هم بیشتر.»
«اگر اوشوک مهربانترت کرده باشد حرف ایگل را میپذیرم.»
«مهربانتر؟ هیچوقت در زندگیام مثل حالا نبودم. راستش خیلی درد میکشم. هرجا را که میبینم یومارون جلوی چشمم ظاهر میشود. به آسمان که نگاه میکنم میبینم یومارون قبل از من آنجا بوده. به درخت محبوبت بائوباب نگاه میکنم و یومارون را میبینم. حتی شاخهها و برگهایش مرا به یاد یومارون میاندازد. حتی همین تگرگها. حتی باران. ابرها. اسم گل حنا را هم نمیآورم، چون گل حنا خود خود یومارون است. با این تفاوت که یومارون من کمی زیباتر است.
من درد میکشم بونوبو. اما این دردها به خشم تبدیل نمیشوند. مهربانی هم همین است. اینها جادوی اوشوک است. اوشوک نمیگذارد به دنبال انتقام باشی. خیلی چیزها را مهار میکند، مثل خشم و نفرت. شاید اگر اوشوک نبود یومارون را تکه تکه میکردم! آری! تکه تکه! جواب عشقی که به یومارون داشتم این نبود. اما خوب، خیلی وقت است که کینه و نفرت در من مرده. من باید سپاسگزار ایگل باشم. سپاسگزار یومارون هستم. سپاسگزار تو هستم. سپاسگزار این دانههای درشت، سفید، براق و شکنندۀ تگرگ هم هستم، حرفم را که گفتم تگرگ نشانۀ نحسی است پس میگیرم. مطمئنم تگرگ از من ناراحت نخواهد شد و مرا خواهد بخشید. و البته مهمتر از همه، سپاسگزار اوشوک هستم.»
بونوبو واقعا کنجکاو شده بود که بفهمد اوشوک چیست. حرفهای امروز کلاغ ماهیخور شبیه وراجیهای همیشگیاش نبود: «نگفتی چطور پیدا کردی؟ به نظرت راه آسمان پدر و زمین مادر را هم بتواند نشانم بدهد؟»