بونوبو واقعا کنجکاو شده بود که بفهمد اوشوک چیست. حرفهای امروز کلاغ ماهیخور شبیه پرگوییهای همیشگیاش نبود: «نگفتی چطور پیدا کردی؟ به نظرت راه آسمان پدر و زمین مادر را هم بتواند نشانم بدهد؟»
«حتما میتواند. از راه عشق که سختتر نیست، هست؟»
«هست. البته من خیلی نمیفهمم عشق چیست. فقط یادم میآید مدتها پیش دختر اورفیک بزرگ را کنار درخت بائوباب دیدم. قبلا هم دیده بودم. اما آن روز طور دیگری دیدمش. احساس کردم شاید راه آسمان پدر از چشمهای این دختر بگذرد. همان دم از او خوشم آمد. از چشمانش. آن هم فقط چند لحظه. بعد از آن دیگر این حس را تجربه نکردم. اگر عشق همین باشد که خیلی هم سخت نیست.»
«آه بونوبو! تو حتی سایۀ عشق را هم ندیدهای!»
کلاغ ماهیخور این جمله را گفت و از تاب و تپش افتاد. نگاهش را از بونوبو گرفت و به سمت چپ غار رفت. راستش بونوبو هم در حرف زدن و سوال پرسیدن و توجه کردن به کلاغ رکورد زده بود. به همین خاطر ترجیح داد که دیگر سوالی نپرسد. اصلا چه اهمیتی داشت که بفهمد اوشوک چیست؟ او فقط کنجکاو شده بود و کنجکاوی خطرناک است. به یاد حرفهای اورفیک بزرگ افتاد که میگفت: «راه آسمان پدر و زمین مادر را تنها خودت میتوانی پیدا کنی!»
بونوبو تقریبا هر روز تلاش کرده بود تا این راه را پیدا کند اما موفق نشده بود. حداقل خودش اینطور فکر میکرد. خیلیها راه آسمان پدر را پیدا کرده بودند. خیلیها راه زمین مادر و بعضیها هم هر دو راه را. بونوبو دوست داشت روزی به یکی از این گروهها بپیوندد. کسانی که این راهها را یافته بودند علایم مشخصی داشتند. مثلا اهالی آسمان پدر همیشه خوشحال بودند. بعید بود ناراحتیشان را ببینی. آنها حتی وقتی نزدیکانشان را از دست میدادند میخندیدند. اهالی زمین مادر در شبانه روز فقط چهار ساعت میخوابیدند! این گروه شب و روز مشغول فعالیت بودند. لحظهای آرام و قرار نداشتند. هر وقت هم که کارهای خودشان به اتمام میرسید حاضر بودند بروند کف دریاچه، سنگ و مرواریدهای رنگی پیدا کنند و به دیگران هدیه بدهند اما بیکار ننشینند. بونوبو چندبار از آنها پرسیده بود که آیا هیچ زمانی خسته نمیشوند؟ آنها هم جواب داده بودند که خیر، نیروی قدرتمند زمین مادر همراهشان است.
گروه سوم اما از همه عجیبتر و خواستنیتر بودند. آنها خصوصیات اهالی آسمان پدر و اهالی زمین مادر را با هم داشتند. جز این رفتارهایی ازشان سر میزد که دیگران فاقدش بودند. مثلا هیچ موردی گزارش نشده بود که کسی از آنها نزد اورفیک بزرگ شکایتی کرده باشد. بلی. آنها مرتکب خطا نمیشدند.
بونوبو مجذوب همین ویژگی «خطا نکردن» بود. خطاها او را آزار میدادند. نمیتوانست خطاها را فراموش کند. نه خطاهای خودش و نه خطاهای دیگران را. مثلا سالها پیش که بونوبو کودک بود و به همراه دوستش «کالیگو» برای (باران بازی) به صخرههای «موهر» رفته بودند اتفاقی برایش افتاد که تا همین امروز از یادش نرفته بود و خودش را سرزنش میکرد.
باران بازی اینطور بود که بچهها مشتهایشان را پر از شن و ماسه میکردند و با تمام توان آنها را به سمت بالا پرتاب میکردند. سنگدانهها پایین میآمدند و بچهها زیر باران ساختگی میرقصیدند و شعر میخواندند:
باران است
باران است
بپر تا آسمان
بپر تا بیکران
آسمان نزدیک است
بارانش شیرین است
و آنقدر بالا و پایین میپریدند تا اینکه از فرط خستگی نقش زمین میشدند.
هنوز ساعتی از باران بازی بونوبو و کالیگو نگذشته بود که چشمشان به سنگهای رنگارنگ کنار یکی از صخرهها افتاد. به نظر میرسید که یکی از اهالی زمین مادر آنها را جمع کرده و برای هدیه دادن گوشۀ صخره انبار کرده بود. یکی از مرواریدها سبز بود. از همه زیباتر و درخشندهتر. بونوبو مروارید را برداشت و کمی بازی کرد. کالیگو هم سه تا سنگ لاجورد را برداشت و به بونوبو گفت: «اینها را به مادرم میدهم تا برایم یک گردنبند زیبا بسازد.»
بونوبو اما مروارید را سر جایش گذاشت: «نباید اول از کسی که اینها را جمع کرده اجازه بگیریم؟»
«اجازه؟ چرا؟ اصلا شاید موج سنگها را آورده باشد!»
«من برنمیدارم. اگر موج آورده بود همه جا پخش میشدند. اینها را یک نفر اینجا گذاشته است.»
کالیگو خیلی از سنگهای لاجوردی خوشش آمده بود. نمیخواست از آنها صرف نظر کند. ولی اگر برمیداشت ممکن بود بونوبو به همه بگوید. بگوید که او بیاجازه چیزی را که مال خودش نبوده تصاحب کرده است. حتی ممکن بود که بچهها دیگر با او بازی نکنند.
کالیگو سرش را کمی خاراند و به بونوبو گفت: «فردا جشن است. حتما این سنگها را برای فردا جمع کردهاند که به همه هدیه بدهند. من و تو سنگی را که دوست داریم برمیداریم و فردا به همان شخص میگوییم! من مطمینم او ناراحت نخواهد شد. هیچکس بچهها را دعوا نمیکند. اما اگر حالا برنداریم شاید فردا سنگی گیرمان بیاید که دوستش نداریم.»
به نظر منطقی میآمد. حق با کالیگو بود. مروارید سبز ممکن بود شبها بدرخشد. بونوبو میتوانست در همان کودکی و با نور مروارید شبها هم به دنبال راههای آسمان و زمین باشد. عجب فکر بکری!
چشمان هر دو برق میزد. سنگها و مروارید را برداشتند و به سمت جنگل دویدند.