«راه دشوار آزادی»
فصل نخست کارزار توقف نسلکشی هزارهها با هشتک #StopHazaraGenocide و اعلام انزجار از حملات خونین دیگرستیزانه و سیستماتیک بیگانههراسان در سایۀ حاکمیت طالبان نوشته شد. فصل دوم کارزار «توقف نسلکشی هزارهها» ایجاد همبستگی است، اما این فصل نیازمند روایت جامع، زیبا و جهانشمول است که در برگیرندۀ روایتهای رنج همۀ هموطنان باشد. باید گفت که راه آزادی و رهایی از استبداد و تمامیتخواهی حاکم بر کشور دشوار است و جنبشهای اعتراضی فصلهای دیگری هم دارد که باید همه را با عشق و امید نوشت.
لیئوناردو داوینچی، هنرمند نامدار ایتالیایی میگوید: «یاد بگیر که درست بنگری.» یعنی اگر هنرآموزی میخواهد هنرمند خوب و برجستهای شود، یاد بگیرد که سوژۀ خود را درست بنگرد. حال ما اگر میخواهیم درست بنگریم، باید تصویر بزرگتری از واقعیتهای موجود افغانستان را بنگریم.
واتسلاو هاول، سیاستمدار، روشنفکر و اولین رییسجمهوری چک (از ۲ فبروری ۱۹۹۳ تا ۲ فبروری ۲۰۰۳) پس از دوران کمونیستی آن، تصویر واقعیت را خود انسان میداند و در آثارش تاکید میکند که خود انسان نیازمند به بازسازی و بازتعریف دارد.
به گفته هاول، این انسان است که به اصلاح عمیق درونی نیازمند است تا او را از وضعیت انفعال و مصرفکننده افکار دیگران به شهروندان فعال و کنشگر تبدیل کند. بهبیان دیگر این انسان است که باید قادر شود از هویتسازیهای دولتها و حکومتهای خود رهایی یابد و برای همبستگی با دیگران تصمیم بگیرد.
یکی از بحثهای اساسی هانا آرنت در کتاب تمامیتخواهی نیز مساله مخدوشسازی هویت انسانی و تنزل جایگاه شهروندی در حکومتهای توتالیتر است. به روایت او، حکومتهای تمامیتخواه میخواهند آدمها را تنها، منزوی و از هم جدا کنند و برای رسیدن به این هدف به سوءظن و بدبینی تکتک اعضای جامعه دامن میزنند تا آنها نتوانند متحد و همبسته شوند. به بیان دیگر، انسان دارای سوءظن، تنها، منزوی و منفعل تا هنگامی که نوبت قربانیشدن خودش برسد، با حکومت تمامیتخواه همکاری میکند تا همدردی و کمک به قربانی.
بنابراین، ما نیازمندیم زیرکانه، هوشیارانه و هنرمندانه به واقعیتهای موجود در افغانستان درست بنگریم که رنج جاری در کشور دامنگیر همه است نه یکی، اما میزان دامنگیری بدبختیهای شهروند افغانستانی متفاوت است. آن انسان افغانستانی که امروز احساس میکند رنج انسان هزاره به او مربوط نیست، دچار اشتباه است و باید پی ببرد که بدبختیهای کشور به ریسمانی بسته شده که به همه وصل است.
فراموش نکنیم حاکمیت جهل طالبانی امروز صرفا محصول فساد مقامات دوران جمهوریت نیست؛ بل نتیجۀ انفعال و عدم هبستگی شهروندان در برابر فساد و کتمان تبعیض سیستماتیک تاریخی نیز است. این ما بودیم که به حکومتهای دو دهۀ گذشته اجازه دادیم که به لایههای تبعیض بیفزاید. ما چشمان خود را بستیم، انکار کردیم و زبان اعتراض در برابر ستم تاریخی نگشودیم.
آرتور کستلر (۱۹۸۳-۱۹۰۵)، نویسنده و روزنامهنگار مجارستانی در کتاب «تیری در آسمان» که چکیدۀ تاملات او درباره فجایع جنگ جهانی دوم است، میگوید: «ما سرگرم جنگ بر سر الفاظ بودیم و نمیدانستیم که کلمات آشنا جهت را گم کردند و سمتوسوی نادرستی را نشان میدهند. دموکراسی همچون ورد زبان ما بود. اما اندکی بعد، بزرگترین ملت اروپا، آلمان به شیوههای کاملا دموکراتیک به آدمکشهایش رای داد و آنها را بر اریکه قدرت نشاند. اراده تودهها را میستودیم اما معلوم شد که ارادهای جز مرگ و خودویرانگری ندارند. ما برای پیشرفت اجتماعی مبارزه میکردیم، اما این پیشرفت به اردوگاه کار اجباری منتهی شد. آزادیخواهیمان ما را همدست ظالمان و ستمگران کرد. صلحطلبیمان مشوق تجاوز شد و به جنگ انجامید.»
تفسیر کستلر از فجایع جنگ جهانی دوم تا حدی به دوران کنونی ما مرتبط و تفسیرکننده دو دهه تجربه دموکراسی ما نیز است. چون همه این کلمات مانند آزادی، صلح، دموکراسی، عدالت، رواداری و پیشرفت ورد زبانها بود، اما به واسطه عدم کنشگری ما در برابر موانع این آرمانیهای متعالی از محتوا تهی شده بود. ما فکر میکنیم که در پس این مفاهیم سیاسی زیبا چیزی نجاتبخش نهفته است که اگر از معنا تهی نمیشد، سرنوشت ما گرفتار چنگال جهالت طالبان نمیشد.
به بیان دیگر ما گرفتار غفلت و ناتوانی از درک این واقعیت شدیم که مشکلات ما همگانی و دامنگیر کل کشور است، اما پاسخهای ما به مشکلات ما متحدانه و همدلانه نبوده؛ بل مبتنی بر هویت قومی، منافع شخصی و مصلحت خانوادگی، گروهی و تباری بوده است. مشکلاتی چون تبعیضهای سیاسی، اقتصادی، قومی، مذهبی و جنسیتی بر سر یک رشته نخی از انکار، عدم مسوولیتپذیری و بیتفاوتی خودمان بسته شدهاند و در طول تاریخ دور ما پیچیده شده تا در لبه پرتگاه فروپاشی در همه ابعاد قرار بگیریم.
بنابراین، ما انسان افغانستانی که اکنون کاملا در لبه پرتگاه ایستادهایم، دو راه بیش نداریم؛ یا برمیگردیم و میپذیریم که تنها راه حل ما پیوستن همه به هم است یا آیندهای نخواهیم داشت و در پرتگاه سقوط دفن خواهیم شد.
حالا که همه ما در یک نقطه ایستادهایم و اگر بخواهیم برگردیم به همزیستی مسالمتآمیز، باید آرمانی جدید بر مبنای عشق و امید ایجاد کنیم. آن آرمان و افق اعلای ما نمیتواند چیزی باشد جز ایستادن در برابر واقعیت موجود. چون واقعیت ما جز ستم و تبعیض چیزی دیگری نیست، آرمان ما نیز نمیتواند چیزی جز آزادی و برابری باشد. از اینرو آرمان آزادی و برابری مثل خنجری میماند که بر گلوی واقعیت ستم و تبعیض قرار بگیرد تا هنگامی که واقعیت عقبنشینی کند.
چنانچه روزا پارکس، از بنیانگذاران جنبش مدنی سیاهپوستان امریکا در دهه 60میلادی، با دانستن این واقعیت که حق ندارد در جای سفیدپوستان در بسها بنشیند، رفت در جایی نشست که نباید مینشست. او با زیر پا گذاشتن واقعیت روزگار خویش، خنجر آرمان برابریطلبی را بر گلوی واقعیت نهاد. در نتیجه چندی بعد، سیاهپوستان توانستند که آن واقعیت تبعیضآمیز را پس بزنند.
بنابراین قدم نخست خلق آرمان مبتنی بر عشق و امید این است که اعتراف کنیم در کشور ما ستم و تبعیض تاریخی وجود دارد. این قدم اکنون برداشته شده و همه همصدا هستیم که نسلکشی هزارهها پایان یابد. همزمان باید بیندیشیم که چه چیزی سبب شده هزارهها بهعنوان یک گروه اجتماعی، مورد ستم، تبعیض و خشونت مداوم قرار بگیرد.
پاسخ پیدا و روشن است و ما نیازمند شهامت اخلاقی اعتراف به این مساله هستیم که نسلکشی هزارهها و بسیاری دیگر با موقعیت مشابه هزاره و ریشۀ اغلب مشکلات ما زیادهخواهی عدهای است که منافع خود را در دیگرستیزی و حذف آنها میدانند.
بار دیگر تاکید میشود تا زیادهخواهی و تمامیتخواهی در کشور مهار نشود، هیچ کدام از تبعیضهای چندلایه که در بالا بدان اشاره رفت، رفع نخواهد شد. روشن اینکه، یک تبعیض فارغ از لایههای دیگر تبعیض نیست و رفع یک تبعیض، منجر به رفع سایر لایههای آن نمیشود، مگر اینکه همه تبعیضها همزمان رفع شوند.
بنابراین ما به خلق روایت همدلانه و آرمان مشترک مبتنی بر عشق و امید نیازمند هستیم که درد هزاره را درد خود نیز بدانیم. این نکته متوجه خود قربانیان هزاره نیز است که رنج خود را فارغ از رنج دیگران متصور نباشند. به بیان دیگر، دادخواهی پایان نسلکشی هزارهها باید به پایان یافتن رنج همگان پیوند یابد و همبستگی همگان را در برگیرد تا فصل دیگری از جنس همزیستی مسالمتآمیز در سایه آزادی و برابری در کشور رقم بخورد.
محمدرضا رضایی