در راه برگشت بونوبو تا توانست از حس خنک نسیم دریا که سر و صورتش را مینواخت لذت برد. عطر ریگ و سنگریزههای تر و نمناک با منظرۀ غروب خورشید و صدای مرغان دریایی یکجا شده بود و بونوبو هم هیچ عجلهای برای رسیدن به جنگل نداشت.
تماشای طلوع و غروب خورشید هیچوقت برای بونوبو تکراری نمیشد. این بالا و پایین رفتنهای هر روزۀ خورشید قصههای زیادی در ذهنش خلق کرده بودند. در یکی از قصهها خورشید میتوانست همان آسمان پدر باشد که در انتهای روز هنگام غروب آرام و آهسته به زیر دریا میرود تا بخوابد. ماه هم میتوانست دوست خورشید باشد که شبها بیدار میماند و به نیابت از آسمان پدر (خورشید) از جنگل و ساکنانش مراقبت میکند.
هر روز صبح خورشید بعد از صحبت با جانوران دریا و مطمین شدن از حال خوب همه از دل دریا بیرون میآید و بالا میرود. سر راهش ماه را میبیند و احوال جنگل را در شبی که گذشت میپرسد.
از نظر بونوبو، ماه بهترین دوست خورشید است. ماه زیبا، ماه جوان، ماه آرام، ماه درخشنده، ماه سفید، ماه دور، ماه بیعیب و نقص! این دوست هرگز نمیتواند اطلاعات نادرست به خورشید بدهد. این موجود هرگز نمیتواند نامهربان باشد و در غیاب خورشید با دیگران بد رفتار کند. خورشید شبها با آرامش کامل میخوابید و تا آن زمان که بونوبو بالا و پایین رفتنش را دیده بود هرگز اتفاق نیفتاده بود که خورشید نیمه شب از خواب پریده و بالا آمده باشد، هرگز! اینها همه به خاطر ماه بود.
و اگر خورشید همان آسمان پدر بود یکی از بزرگترین مشکلات بونوبو حل میشد؛ مثلا دیگر مجبور نبود بهدنبال آن راه مخصوص باشد. او آنقدر بالا و پایین رفتن خورشید را به دقت نظاره کرده بود که تمام مسیرها را میدانست و هر زمان که به مشکلی برمیخورد میتوانست سر راه خورشید حاضر شود و مسالهاش را حل کند. البته همیشه همهچیز آنطور که ما میخواهیم پیش نمیرود. متاسفانه و بهرغم میل بونوبو خورشید آسمان پدر نبود. ستارۀ بزرگی بود که به دستور آسمان میآمد و میرفت، میرفت و میآمد.
خورشید تقریبا در دریا غرق شده بود که بونوبو و کالیگو به جنگل رسیدند. کنار درخت بائوباب ایستادند و قبل از خداحافظی دوباره سنگهایشان را به هم نشان دادند و لبخند زدند. لاجوردها بینور بودند، اما دربارۀ مروارید سبز حدس بونوبو درست بود. میدرخشید. نور و زیباییاش طوری بود که بونوبو دوست داشت تمام شب روی درخت محبوبش بائوباب بنشیند، مرواریدش را به سمت آسمان بگیرد و به کمک نورش راهی بیابد. اگر «بینا» مادرش نگران نمیشد حتما همین کار را میکرد.
از کالیگو خداحافظی کرد و سرش را به طرف آسمان گرفت، یک لبخند به ماه زد و یک لبخند به ستارۀ کنار ماه. مرواریدش را نشانشان داد و به سمت محل زندگیشان دوید. همین که مادر را دید با هیجان و بدون وقفه تمام حوادث را برایش تعریف کرد. توضیح داد که بارانبازیشان چطور پیش رفت، چطور سنگها را پیدا کردند و چرا به حرف کالیگو گوش داد و مروارید را برداشت.
گفت که مثل همیشه رفتن خورشید به زیر دریا را با دقت تماشا کرده است و به نظرش آمده که صدای مرغان دریایی هم کمی با دیروز فرق داشته است. بونوبو به مادرش گفت مطمین است که ماه امشب به او لبخند زده: «باور کن مادر! من لبخندش را دیدم. او هم از مروارید خوشش آمده بود. ماه دوست ندارد شبهایی که آسمان ابریست بچهها در جنگل گم شوند. دوست دارد؟ ندارد! این مروارید میتواند همیشه کمکم کند.»
بینا موقع گوش کردن به حرفهای دیگران حالت چهرهاش تغییر نمیکرد. به سختی میشد ناراحتی یا خوشحالی را از چهرهاش تشخیص داد. باید منتظر میماندی تا حرف بزند. وقتی جواب میداد اطرافیانش تازه میفهمیدند که چقدر دقیق شنیده است. یک واو را هم جا نمیانداخت. اهل حاشیهپردازی نبود. همان حرفی را میزد که مطمین بود نفر مقابلش میخواهد بشنود. شمرده شمرده صحبت میکرد و صدایش فراز و فرود نداشت. یکنواختی چهرهاش در تن صدایش هم احساس میشد: «خوشحالم که از بارانبازی امروز لذت بردی! خورشید امروز گرم گرم بود، حتما از سردی آب دریا خوشش آمده و به خواب عمیقی فرو رفته است. مرغها هم شاید بیمار شدهاند که صدایشان تغییر کرده، «آلباتروس سرگردان» بینشان نبود؟
«نه، شاید هنوز در سفر باشد.»
«حتما همینطور است. سفرهای آلباتروس سرگردان تمامی ندارد. و اما دربارۀ مروارید؛ کالیگو به تو گفت مطمین است کسی که سنگها را جمع کرده ناراحت نخواهد شد. آیا کالیگو میتواند ذهن افراد را بخواند؟»
بونوبو جواب را میدانست، نه! کالیگو نمیتوانست ذهن کسی را بخواند. هیچکس نمیتواند. نگاهش را از بینا گرفت و به زمین خیره شد: «نمیدانم ….»
بینا از واکنش و چهرۀ خجالتزدۀ پسرش فهمید که تقریبا به هدف زده است: «تو آزاد هستی که برای خودت تصمیم بگیری. بهجای خودت فکر کنی و از طرف خودت حرف بزنی. اما نمیتوانی به جای دیگران نقش بازی کنی. ذهنخوانی خطرناک است. فقط کسی که سنگها را جمع کرده میتواند تصمیم بگیرد که چه کند. امیدوارم فردا زیاد خجالت نکشی. شاید هم بتوانی راهی پیدا کنی تا آرامشت فرار نکند.»
اما کار از کار گذشته بود. بونوبو طعم تلخ اولین خطای زندگیاش را تجربه میکرد و همۀ اینها فقط چند ثانیه زمان برده بود. گرچه ذهنخوانی نکرده بود، اما با ذهنخوانی کالیگو موافقت کرده و آرامش را فراری داده بود…