دسته‌بندی نشده

نفرینی جاودانگی

روی درازچوکی/نیمکت چوبی نشست، هوا سرد بود اما ستاره‌ها با بی‌تفاوتی می‌درخشیدند. دفترچهٔ قدیمی را از جیب‌اش بیرون آورد و برای هزارمین بار نوشت چرا این جا هستم؟ چرا هنوز ادامه دارد؟

نگاهش در خاطره‌ای دور خیره مانده بود. به یادش خاطرهٔ جنگ خطور کرده بود. جنگی که بین مسلمانان و یهودیان بود. در آن جنگ تعداد زیادی از زنان و کودکان کشته شده بودند. در میان فریادهای قربانیان و نعره‌های دشمن گریهٔ کودکی توجه‌اش را جلب کرده بود. کودکی که بالای جسد غرق در خون مادرش شیون و ناله می‌کرد.

نگاه عمیق و کش‌داری به مادر کودک انداخت. با خود فکر کرد چرا این آدم‌ها نمی‌توانند در کنار هم در صلح زندگی کنند؟ آیا واقعا خدا این را می‌خواهد که این انسان‌ها به‌خاطر او همدیگر را از بین ببرند؟

دوباره نگاهی به مادر پسرک انداخت. انگار داشت حسادت می‌کرد از این‌که مرگ آن زن را با خود برده بود، ولی او را با خود نبرده بود. لحظه‌ای با تفکر به آن خاطره اندیشید. بعد دفترچه‌اش را باز کرد و به روزی رفت که خاطرهٔ مرگ آن پسر را نوشته بود.

نوشته بود: نمی‌دانم امروز چه روزی است. زمان برای من همیشه یکسان است. شب و روز جز تکراری بی‌معنا برای من نیست. اما امروز او مرده است. بعد از شصت‌سال مرگ به استقبال او هم آمد. احساس می‌کنم همین دیروز بود که از آن جنگ وحشتناک نجاتش دادم، ولی امروز او هم رفت و رهایی یافت. گاهی فکر می‌کنم که آیا من بودم که آن کودک را نجات دادم یا این مرگ و زندگی است که خود را در چرخه‌ای بی‌پایان می‌چرخاند؟

دستش را به دور چانه‌اش حلقه کرد. گویا می‌خواست از چیزی محافظت کند، ولی هیچ چیزی نبود، این‌جا در دنیایی که به نظر می‌رسید. هیچ چیزی از قبل نمی‌‍داند، تنها چیزی که تغییر کرده بود همان کشته‌ها و مرده‌ها بود که به‌طور پیوسته در حافظه‌ای حک می‌شدند.

نگاهش را به ستاره‌ها دوخت. شاید در آن لحظه، آن‌ها هم مثل او در چرخه‌ای بی‌پایان می‌چرخیدند. تنها چیزی که در این دنیا ثابت بود، همین مرگ و زندگی بودند که به شکلی نامریی به هم می‌پیوستند و از هم جدا می‌شدند. چقدر ساده‌انگارانه بود که فکر می‌کرد انسان‌ها با مرگ می‌توانند از چرخه رهایی یابند.

کودک را نجات داده بود، اما آیا خود او در جایی از همین چرخه گرفتار نشده بود؟

از روی نیمکت بلند شد و نگاهی به پارک انداخت، در خاطرش بود که این پارک در صدسال قبل چطوری بود و چه آدم‌هایی به این‌جا می‌آمدند.

روبروی خود دختران جوان را دید که با خنده‌های بلند برای کشتن وقت‌شان بازی‌های بی‌معنا را بازی می‌کردند. زیر لب به‌خود گفت: اگر من می‌دانستم روزی می‌میرم از روزهایم نهایت استفاده را می‌کردم.

چرا این آدم‌ها فکر می‌کنند مرگ پدیده‌ای است که در آینده اتفاق می‌افتد؟ در حالی‌که ممکن است هر لحظه مرگ مانند مهمان ناخوانده سر بزند.

دفترچهٔ یادداشت‌اش را دوباره باز کرد و نوشت: من بارها خودم را در معرض مرگ قرار داده‌ام، ولی هیچ کدامش کارساز نبوده است.

در جنگ‌ها شرکت کردم، خود‌کشی کردم، هر بار مردم اما دوباره زنده شدم.

او دفترچه‌ای قدیمی از جیب‌اش دوباره بیرون آورد. تمام یادداشت‌هایش را می‌خواند و برای لحظه‌ای آرزو می‌کند که می‌توانست مانند دیگران، فقط برای یک بار بمیرد.

روایت دخترانه/ کرشمه بارش

 

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا