هوا سردتر میشود و امسال هم رو به تمام شدن است. در آخرین روزهای سال به این میاندیشم که چند سالی دیگر دروازههای آزادی، کار و تحصیل به روی زنان افغانستان بسته خواهد ماند. تا کجا باید فریاد زد و تا کجا باید دوید تا رها شد و به روشنایی رسید. امروز را نیز با خبرهای که روحم را شلاق میزند آغاز کردم.
صفحههای مجازی از فریاد و اعتراضهای زنان افغانستانی بهخاطر بستهشدن آموزشگاههای صحی و پرستاری پر شده است. دیگر هزاران مادر حامله از آوردن فرزندی میترسند که در این سرزمین پرستار بودن ممنوع است. هزاران دختر زیر سن پشت دروازههای بسته، به نکاح اجباری با قلب شکسته و اشکهای داغ روی گونههایشان یا «بلی» میگویند و یا جان میدهند. ولی در یین حال تعدادی زیادی از زنان سربلند و با قدرت دارند مبارزه میکنند. از مجازات، از تجاوز، از زجر کشیدن پشت میلههای زنگزده و دیوارهای بلند زندانهایی نمیترسند که هنوز چاپ پنجههای خونین زنان معترض در آنجا حک است.
آب جوش را از چاینک روی قهوه فنجانم میریزم و بعد از نوشیدن قهوهای گرم، این دل سرد خزانیام را میبرم پارک نزد درختان. درختانی که شاید بشنوند آنچه را که جهان نمیشنود. آسمان خاکستری است. به سوی پارک قدم میزنم. هوا دیگر خیلی سرد شده است. باران نم نم روی گونههایم میبارد. از بوسههای باران با همه دلتنگیهایم لذت میبرم. چقدر قشنگ است این لحظههای ساده، همین قدم زدن بدون ترس از یک طالب که با شلاق، بیخبر سر شانههایت بزند و بگوید «محرم ات کجاست و چرا به پارک آمدی؟» وقتی به پرندگان روی درختان و مرغابیهای که با چوچههایشان در روی آب دریاچه بیخیال شنا میکنند، تماشا میکنم، به زنان افغانستان میاندیشم که از ابتداییترین آزادیها، همانهایی که حتا حشرات، حیوانات و خزندگان زمین دارند، محروم هستند.
درختانی را میبینم که با آخرین برگهایشان وداع میکنند، درست مثل آرزوهای زنان افغانستان میماند که یکی-یکی بر زمین میریزند. در میان انبوه برگهای زرد قدم میزنم که ناگهان با وزش بادی شدید، جاروی جادویی از میان درختان بلند ظاهر میشود. باد و برگها در هوا میرقصند و جاروی جادویی مرا بالایش سوار میکند. با یک چرخشی از وزش باد، به آسمان میبرد و سپس مرا به گذشتههای دور بازمیگرداند؛ به زمانی که طالبان در نخستین دور حکومتشان بودند. زیر تاکهای انگور، میان برگهای خشکیده و زرد، رها میشوم.
دختر ۱۲ساله هستم در خانهمان که آنجا برایم هم تفریحگاه بود، هم آموزشگاه و هم جهانی بود که ستارهها و مهتاب میامدند به دیدارم. هوا سرد شده است و آسمان هم هر روز چادری خاکستری به سر میکند. پرندههای سر شاخههای درختان که فقط یکی دو برگشان باقی مانده، چیغ چیغ میکنند. گربه زرد رنگ همسایه بالای دیوار خیز زده چشمان تیزش طرف پرندههاست. در دستانم جاروب است تا برگهای درختان روی حویلیمان که مثل آرزوهای من، هر روز به زمین فرش میشدند، جاروب بزنم. به شاخچههای بیبرگ درختان نگاه میکنم که آبستن شدهاند. برای سبزشدن دوباره، برای زندگی دوباره. به درختان خیره شده میگویم «آیا آرزوهای من نیز روزی مثل شماها سبز خواهد کرد؟»
صدای فریاد زن برادرم که از اتاقاش میآمد، حرفهای من با درختان را قطع میکند. جاروب را به زمین رها کرده طرف اتاق زن برادرم میدوم. مادرم را میبینم که دست و کمر زن برادرم را گرفته است. زن برادرم غرق در عرق است. گونههایش سرخ شده و لبان خشکیدهاش را از شدت درد زیر دندانهایش گاز میگیرد. با سخنان شکسته برای مادرم میگوید: «دیگر نمیتوانم… باید… باید برویم شفاخانه!» مادرم در حالیکه اشکهایش را پاک میکند میگوید «مگر در شفاخانه پرستار زن نیست! و هیچ امکاناتی برای زایمان وجود ندارد. تحمل کن، قابله را گفتم حال میرسد، اگر نیامد میرویم به خانهاش.»
با دیدن آن لحظه، نفسهایم تند میشود. میترسم از دیدن درد و نالههای زن برادرم و طرف اتاق خودم با شتاب میدوم. خود را زیر لحاف پنهان میکنم. بدنم میلرزد. از همه چیز میترسم. از خودم. از دختر بودنم. از جهانی که در آن به دنیا آمدهام. از شهری که در آن زندگی میکنم و از خانهای که در آن زندانیام.
میترسم. اگر زن برادرم نتواند طفلاش را سالم به دنیا بیاورد. میترسم اگر امکانات صحی در خانهٔ قابله وجود نداشته باشد. بردارم این سو و آنسو میدود، نمیداند چی کاری کند. مادرم را میگوید: «چطور ولادت خواهد داد! نمیشه شفاخانه برد؟» پدرم میگوید: «آیا نمیدانی که یک داکتر زن و یک پرستار زن اجازهٔ کار در شفاخانه شهر ندارد!» دردهای زن برادرم شدت پیدا میکند و بلاخره او را بردند به خانه یک پرستار.
همه به خواب رفتهاند. برق هفتههاست که قطع شده است. من خاموشانه اشکهایم را زیر لحاف پاک میکنم و بر شعله لرزان لمپه (فانوس ) که نصف شیشهاش از دود سیاه شده و اطرافاش پشهها جان دادهاند، خیره میشوم و تاریکیهای محیطام را فرموش کرده در ذهن و روحم فردایی روشن رسامی میکنم. فردایی که آنجا فقط آرمش باشد و آزادی و روشنایی. هرچند کودکیام کمکم از من فاصله میگرفت و من به جوانهزدن نزدیکتر میشدم، اندیشیدن به سرنوشتی که در انتظارم بود، ازدواج کردن و فرزند آوردن، مرا میترساند.
هنوز دلم میخواست روی حویلی خانهمان با تباشیرهای رنگه، بازی سیا (لیلی) را رسم کرده و با دختر همسایهمان تا زمانی که مهتاب و ستارهها هم به تماشای بازیمان میآمدند و برای ما چک چک میزدند، ادامه بدهم .
بیش از همه، دلتنگ کودکیهایم و حوضک جمعشده از باران در میدان بازی مکتبمان میشدم؛ با آنکه دروازههای مکتب شکسته و ریخته بودند و حتا در صحن مکتب پاهایت گاهی در گل و لای فرو میرفت، اما برای من و دوستانم، آنجا محیط بازی و شادیهای طفلانهمان بود. هنگامی که زنگ تفریح به صدا در میآمد، من و دوستانم مثل دختران دریایی، قایقهای کاغذیمان را گرفته به سوی آب جمعشده از باران میدویدیم تا قایقهایمان را روی آب رها کنیم، با خیال اینکه هر کدامشان راهی اوقیانوسهای بیانتها میشوند و ما مانند قایقرانهای فلم دزدان دریایی فریاد میزدیم.
درنک… درنک … صدای زنگ است، نه زنگ مکتبمان، زنگ کلیسای نزدیک پارک خانهام در شهر کینت انگلستان که آمده بودم به دیدار درختان که فقط استخوانهایش باقی مانده است. در حالیکه روی زانوهای درازچوکی چوبی که مانند چوکیهای فرسوده مکتبمان بود، نشستهام، صفحه موبایلم را نگاه میکنم. رسانهها پی یکدیگر از گریهها و نالههای دختران افغانستان خبرهایی نشر کرده اند. فعالان مدنی اعتراض کردهاند، و حتا هوش مصنوعی حوصلهاش سر زده و تصاویری که مردان بالای سر یک زن حامله جمع شدهاند را به تصویر کشیده است.
موبایلم را میبندم و کتاب The Book of Why نوشتهٔ از جودیا پرل و دانا مککنزی، اثری برجسته در زمینه فهم علیت و تأثیر آن بر دانش بشری را ورق میزنم. این کتاب را زمانی که در دانشگاه کالج لندن (UCL) بودم، یکی از استادانم توصیه کرده بود بخوانم. کتاب برایم خیلی جالب است. مفاهیم پیچیده ریاضی و فلسفی خیلی ساده توضیح و نشان میدهد که چگونه مدلهای علیتی به ما امکان میدهند پرسشهایی دربارهٔ چرایی وقایع مطرح کنیم، نه فقط آنچه رخ داده است. اما هرچه در خطوط و پاراگرافهای این کتاب عمیقتر میشوم، ذهنم به چرایی وحشتهای بیپایان افغانستان بازمیگردد.
به این فکر میکنم که چندسال دیگر این سرزمین درگیر جنگ خواهد ماند؟ چندین نسل مهاجر خواهند شد و بیوطنی را تحمل خواهند کرد؟ در میان این همه بیوطنی و ویرانی، ناگزیری فرهنگ گمشدهات را از دل زبانها و کشورهای مختلف دانه دانه جمع کنی، بدوزی و پینه بزنی تا به دست نسلهای مهاجر برسانی، فقط برای اینکه جغرافیایی بهنام افغانستانِ همیشه عقبماندهتر از همسایهها و جهان، فراموش نشود!