مقاله

پلِ ‌سرخ …!

سکانسِ اول / درون‌بُرونی

عصرها زمانِ وقوعِ روایت‌مان باشد وُ یَک فست‌فودِ شیک درست سرِ چهارراهِ پلِ‌ سرخ مکان. مسلمن هر کسی می‌تواند به حکمِ مشتری بودن، قهرمانِ روایت هم باشد. چه فرقی می‌کند از کدام نوعِ آدم‌ها؟ کلاسیک، بدبین و تلخ، تمامِ آرزوهاش رسیدن به یک پست، رابطه یا سرگشته‌یی پر از دانش. هر کس سهمی از زندگی برای قهرمان شدن دارد، به شرطِ دیدنِ موقعیتِ خودش در یک لحظه‌ی کوتاهِ زمانی.

جمعیت زیاد شده، همه بی‌تابِ خوردن وُ گفتن. جمع که منحصر به یکی نشد، حرفِ هر کناردستی هم شنیده خواهد شد. یکی از تمامِ اتفاق‌های روزش قصه کرد، یکی در حال گفتن از سیاست هست، یکی نسشته ماتُ رفته به خیالی، یکی از کِیفِ خریدِ چند ساعتِ پیشِ خودش سرمیزنشسته‌ها را به وجد بیاورد و یکی آن وسط ناگهان بگه؛

– پلِ ‌سرخ جای زندگی‌ست، جای‌جای کابل خانه داشتم، هیچ‌جا به این اندازه زندگی جاری نیست.

می‌توانم حرف‌هاش را تایید کنم، اما عادت کردم به هر چیز فکر کنمُ چند دید داشته باشم. همین پلِ‌سرخ ….

سکانسِ دو / درونی

فردی پشتِ یک میز، زن و مرد؟ چه فرقی می‌کند. نشسته فکر می‌کند به زندگی، پلِ‌سرخ و جاری بودنِ شبیهِ آبِ بدبوش.

بعد می‌رسد به جمعِ دور و بر. یَک لحظه برقِ ذهن وقتِ فکر کردن وَ رسیدن به یک مفهوم: جنونِ مصرف.

پایانِ روایت / زندگی

برداشتِ سو نشود. نه قضاوتی راجع به فردی دارم و نه کاری به کارِ طریقه‌ی زندگیِ کسی. اما به نظرم زندگی، محدود به میز و محتویاتِ رویش نیست. مفهومِ فراتری که پشتِ همین میزها، خیلی از ما، لحظه‌یی فکر کردیم به آن، لعنتَ‌ش فرستادیم، گاهی لبخندش زدیم و خیلی وقت‌ها خسته بودیم ازِش. چه زنی هر روز موفق و چه مردی با فکرِ یک خانه پر از آرامش.

زندگی را باید مصرف کرد یا تولیدِ کیفیت برایش؟

نه، سخت و پیچیدش نکنیم. ما یک مشت قهرمان‌های ساده‌ییم. درکِ مفاهیمی که ساده نیستند برای ساده‌ها دشوار است.

اما وقتی درجمع هستیم، یک بازی‌گرِ حرفه‌یی هستیم. اسمَ‌ش را دروغ و فریب نمی‌گذارم. نقشی از آرزوها  و رویاهایی که یا دست‌نیافتنی هستند یا تلاشی برای رسیدن به آن نیست.

بعد فکر می‌کنم به حساسیتی که همه به صادق بودن یا فریب‌کار بودن داریم. برآشفته می‌شویم، از دستِ دیگری نه از دستِ خودی که سرگشته و حیران، هر بار نقشی به گردن می‌گیرد.

ما مصرف نمی‌کنیم، مصرف می‌شویم. وقتی هیچ مفهومی برای فردیت، زندگی و خود نداریم.

از فست‌فود بزن بیرو پیاده‌روها به چهره‌ها نگاه کن. به آدم‌های عابر. انگار می‌شود فکرشان را خواند. همه عجله دارند، هیچ‌کس برای دیگری وقت ندارد، ولی نمی‌فهمی این همه عجله برای چیست، وقتی می‌بینی هیچ کارِ مفیدی در پیِ این شتاب نیست.

شاید این وضعیت از آن‌جا می‌آید که این گذشته است که حالِ ما را رقم می‌زند. که یعنی چیزی به نام زمانِ حال وجود ندارد. داریم ادامه‌یِ گذشته‌یی را دنبال می‌کنیم که هیچ حس و تفاوتی برایش قایل نیستیم. حال اما، حالِ خوب اما، شروعِ لحظه‌هایی بعد است که نیامده هنوز. ما آینده‌یی نداریم چرا که حالی برای ما نمانده. چه قدر خوب پشت این میزها حرف از کاری نبود که کردیم، قصه از کارهایی باشد که قرار است انجام دهیم و به آن فکر کردیم.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا