کدام سرو سبز میتواند تفسیر تو شود!
قیام کردی، وقتى همه نشسته بودند؛ اقامه خواندی، آنگاه که گلدستهها شکسته بودند؛ فریاد شدی، در سکوتی که همه حنجرهها بسته بودند؛ و رود شدی، در روزگاری که واحهها تشنه و برکهها خشکیده بودند! کدام سرو سبز میتواند تفسیر تو شود و با بلندای پر شاخ و برگش، شکوه سر به عرش ایستادگی و استواری تو را تمثیل کند!
ای قامتی که آسمایی هر صبح و شام، از بلندای هر صخره و قلهاش، به سلول نمور دهمزنگِ دردآهنگِ تو خم میشد؛ تا خورشید را از پیشانی تو بگیرد و به خانه خانۀ شهر هدیه دهد! تو آن غرور تسخیرناپذیر از عشق و حماسه بودی، که “فرق خودرا با پولاد جنگ دادی و نیروی ارتجاع هرگز در درونت رخنه نکرد.”
آن غیرت ناگزیر از ایستادگی و صلابت، که از سرپنجۀ صبر و استقامت پانزده سال سلولنشینی در دهمزنگ شکنجه آهنگت، “قلب سخت یار و هم زنجیر و هم زندان شکست!”
آن غربت گلوگیر از حیات و حریت، که روح رهایی را از زولانه و زنجیر، به دلها و جانها جولان و جریان دادى! آزاد زیستی، آزاد مُردی و گفتی که “بلخیا آزاد میمیریم و بعد از مرگ هم؛ عکس ما آزادگان را شاهد آزادگیست!”
در دیجوری از درد و رنج، شمع شدی و بر دیوارههای شب شراره زدی؛ تا هرچه سیاهی را از سرنوشت ستمدیدگان بزدایی؛ و با جامهیی از جنس صبح، سپیدهوار به امامت آزادی بایستی؛ تا شناور در اشک و آتش بسوزی و پیرایههای شب را نیز پاس به پاس و پاره به پاره بسوزانی و همسرود با سحر، روشن و مهیمن از دریچۀ بستۀ هردلی، به هر منزل و ماوایی، منشور روشنایی بریزی؛ تا در پرتو گرم و شفق رنگت، پروانههای عاشق را به طواف بنشانی و عشق روشن شدن و شوق بال زدن در آتش را به هر شبزدۀ شررگرفتهیی بیاموزی و ققنوسوار از خاکستر خود برخیزی و بخوانی که: “شمع آزادی چو من پروانهها بسیار سوخت؛ رمز وصل شمع را از مردۀ پروانه پرس!”
شهبال بلندپروازت را نه پنج سال و ده سال، که پانزده سال در قفس فرسودند؛ تا شوق شتاب برقلههای شامخ آزادی، و صفیر پرکشیدن برای رهایی را بستانند و بر خاکستر بال و پرت خاموش بنشانند؛ اما تو، ای عقاب کبیر! بر اوجهایت افزودی و شهاب شدی؛ تا از آسمان رهایی و کهکشان جاودانگی؛ بر هرچه سیاهی، سپیده بباری و از شرارههای شعر و شعور، بر پرچینهای سرد و ستبر ستم، پیاپی حریق افگنى و به هرچه ظلم پذیری و سر بزیری فریاد زنی که: “در بند زلف بودن آزادگیست بلخی؛ ما را به صدق مطلب زندان و چاه کافیست!”
عمامۀ سپیدت، طوماری از یک تاریخ ایمان و آرمان بود؛ که بر پیشانی بلند و اندیشمندت لنگر داشت! و قامت سبزت با شمهیی از شوکت پیامبران، گلدستهیی را میمانست سر به آسمان، که نجوای “ان اکرمکم عندالله اتقیکم” آسمانی را به زمین و زمان طنین میداد!
سیمای فرزانه و فروزندهات، همچون مهتاب مشعشع از چهاردگیهای معراج کمال و جمال، شبان سیاه استبداد را در کوچههای تاریک قرن، تنها و شکیبا میشکافت، و پیاده پای و پرتقلای بر سنگفرش خواب و خاموشی، گام به گام پرتو پایدارى و خروش بیداری میافشاند و آیات برادری و برابری انسانی میخواند: “پرسید ز من دوش رفیقی ز کجایی؛ گفتم بشرم لیک ملل مینشناسم! گفتا که تو از قلۀ بلخابی؟ و گفتم: با قلۀ توحید قلل مینشناسم!”
بیست و چهارم سرطان؛ سالروز شهادتت را با درد و اندوه گرامی میداریم و نام و یادت را زندهتر از هر زمان، بر تارک تاریخمان فریاد میکنیم و میگوییم درود و سلام بر تو ای زمزم زلال بهار و باران! ای دجلۀ روان و جوشان علم و عرفان! ای فرات پر فوران و همیشه در جریان عشق و عطش! و ای حنجرۀ سبز و گر گرفتهیی از هرچه ترانه و حماسه!