رویاهای برگشت به وطن
بهار سال ۱۳۸۸ بود که در یک غروب دلگیر سوار بر بس حامل افغانهای بیکارت بهسمت افغانستان حرکت کردم و فامیل و تمام خاطرات ۲۵ سال زندگی را پشت سر ماندم. بس در جاده پرگرد و خاک حرکت میکرد و من آخرین کوششها را میکردم که از کلکین کوچک، مادرم و خواهرانم را ببینم که مرا بدرقه میکردند.
با خود میگفتم دختر این چه اشتباهیست که میکنی، همیالی از بس پایین شو و به خانهات برگرد. به چهار دیواری امنت و باز یادم میافتاد که در دو سال بعد از مدرک لیسانس چطور بدون کدام وظیفه، سرگردان میگشتم و هر روز مادرم دلداریام میداد که درست میشود، که چطور هر روز فامیلها مرا میدیدند و پرسان میکردند درسهایت خلاص شد، کدام وظیفه نیافتی و حیف این همه زحمت که کشیدی. این گپ مرا تا سرحد جنون دیوانه میکرد.
دیوانهوار فرصت میپالیدم وظیفهیی پیدا کنم تا اینکه یکی از دوستان خبر از ثبت نام دفتر بینالمللی مهاجرت برای محصلان در افغانستان داد. ثبت نام کردم. شب و روز رویابافی میکردم تا جواب مثبت آمد. حال وقتش بود تا حرکت کنم!
در راه مدام به آینده موهوم فکر میکردم. گاهی پر از بیم بودم. گاهی پر از امید. گاهی سرزنش و گاهی دلداری تا آخر سفر. آهنگ «دوست دختر من نازه، دامنش چه کوتاهه» که دریور در تمام سفر پشت به پشت مانده بود، مزید به علت استرسم شده بود.
صبح بسیار زود رسیدیم به مرز اسلامآباد. مسافران مانند صحرای قیامت به محض پایین شدن بیک خود را به پشت انداخته و به هر سوی روان بودند. حیران نگاه میکردم که چه کنم تا یکی از همسفران نزدیک شد و پیشنهاد داد همراه او و فامیلش بروم به یک مهمانخانه و از آنجا یکجا تکت برای کابل مقصد بعدیمان بگیریم. شکبرانگیز بود که به یک دختر تنها کمک میکنند، ولی چون احساس بیکسی به من دست داده بود مردد قبول کردم.
در شهر هرات به یک مهمانخانه بسیار ارزانقیمت و تا حدودی کثیف رفتیم. من که حسابی سرم بد خورده بود، تصمیم گرفتم به تنهایی برآمده و کارهای خود را عاجل انجام بدهم و به کابل برسم.
فامیل اصرار داشتند که صبر کن تا خستگیشان برآید و بعد یک جای حرکت کنیم، ولی من قبول نمیکردم. ناچار بچه کلان خانواده را با من روان کردند تا خاطر خودشان جمع باشد.
با هم به شهر رفتیم و بعد از پالیدن چند اجنسی بالاخره یک تکت ارزان برای کابل و پرواز چند ساعت بعد و سیمکارتی خریدیم. به خیال خودم که در مصارف صرفهجویی کردم.
بچه فامیل مرا تا میدان هوایی رساند. هنوز هم بعد از سالها با خود فکر میکنم که من چقدر خوشچانس بودم که با این فامیل سرخوردم و چقدر به من نیکی کردند.
شب بود. بالاخره بعد از چند ساعت تاخیر پرواز، بر فراز آسمان نورانی کابل رسیدم. با خود میگفتم این شهر، شهر آرزوها، زندگی نو و خانه نو خواهد بود. راستی که کابل در آن شب بسیار زیبا و اغواگر بود. با خود گفتم خودت را به خدا و دعای فامیل بسپار.
هشت سال بعد، هر روز صبح پسر کوچکم را میبوسم و از خانهام در قلعه فتحالله به سوی دفترم که یکی از دفاتر سازمان ملل در شهر نو هست حرکت میکنم. در دفتر به اتاق کار خودم میروم. پشت میزم مینشینم. با همکاران سلام و علیک گرمی میکنم و مصروف کار میشوم.
هرچند وقت یکبار، همانطور که مصروف کار میشوم، فکرم پرواز میکند به هشتسال پیش. روزی که اولین بار به افغانستان آمدم. به مسیرهایی که گاهی غلط یا درست حرکت کردم. به دوستانی که یافتم. کسانی که به من کمک کردند و کسانی که نکردند (البته کسانی که یاری رساندند!) بیشتر بودند، دوستان بسیار خوبی یافتم. بهرغم زمانهایی که زندگی به من خیلی سخت گرفت و تجربههای تلخی داشتم و دوستان و همکاران خوبی را در جنگها از دست دادم، رنج کشیدم، خندیدم و گریه کردم، اما زندگیام ادامه پیدا کرد.
لحظات خوبی را از دست دادم تا به فرصتهای جدید برسم. کمتر بودن در جمع فامیلم. لحظات خوب و شیرین با مادر جان و خواهرانم. بزرگ شدن خواهرزادههایم و شریک شدن در غم و شادی اعضای فامیل را کمتر دیدم تا آرزوهایی که داشتم تعقیب کنم. سفر، تجربیات جدید، ماستری، کار خوب و از همه مهمتر اعتماد به نفس.
زندگی در افغانستان برای یک زن و دختر بیحد سخت است تا جایی هم غیر قابل تحمل! غلبه کردن به این سختیها هم آسان نیست. اما همیشه فرصتهای اندکی مانند روزنههایی در تاریکی هست و همیشه تجربههایی برای شنیدن و یاد گرفتن. دور و بر ما پر از زنهایی هست مانند من. این زنان گاهی از راه دوری آمدند و گاهی نزدیکتان هستند. به آنها یک فرصت بدهید. همچنان که فامیلم به من این فرصت را دادند تا ظرفیتهای خودشان را نشان بدهند، تجربه کنند و امروز احساس بهتری داشته باشند!
ریحانه حسینی
روایت زندگی (۳)