آموزههایی از تاریخ بیهقی
دکتور رازق رویین/ بخش سوم و پایانی
روال کارهای اداری در دربار غزنه
با آنکه امور دربار غزنه با خودکامگی و «حشمت» ویژه همراه بود، ولی هرکس جایگاه خویشتن را میدانست و وقتی از حد خویش پافراتر مینهاد، به توبیخی یا «مالشی» سخت گرفتار میآمد. کمتر کسی از درباریان است که یکبار مزه گناه کرده یا نکرده خود را نچشیده باشد. بههمین علت هرکسی میکوشید رضای امیر را مد نظر داشته باشد. به نمونهیی اشاره میکنم و میگذرم.
باری یکی از «روشناسان» دولت از سوی دربار مورد مجازات قرار میگیرد. بیهقی مینویسد :«در راه بوالفرج بستی را دیدم، خلقانی پوشیده و مشککی در گردن. و راه بر من بگرفت، گفت: قریب بیست روز است تا ستورگاه آب میکشم. شفاعتی بکن- که دانم دل خواجه بزرگ (خواجه احمد حسن میمندی نخستوزیر .ر) خوش شده باشد و جز به زبان تو راست نیاید.» (160.1).
او را گفتم به شغل مهم میروم چون آن راست شد، در باب تو جهد کنم. امید دارم که مراد حاصل شود…. چون قدحی چند شراب بخوردیم گفتم: زندگانی خواجه دراز باد! روزی مسعود است. حاجتی دیگر دارم. گفت بخواه -که اجابت خوب یابی. گفتم: بوالفرج را با مشک دیدم و سخت نازیبا ستوربانیست. و اگر میبایست که مالشی یابد، یافت. و حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار. و سلطان او را شناخته است و نیکو مینگرد. بر قانون امیر محمود. اگر بیند وی را نیز عفو کند. «گفت کردم. بخوانندش! بخواندند. و با آن جامه خلق (کهنه) پیش آمد و زمین بوسه داد و باستاد. خواجه گفت: از ژاژ خاییدن توبه کردی؟ گفت: ای خداوند، مشک و ستور گاه مرا توبه آورد. خواجه بخندید و بفرمود تا وی را به گرمابه بردند و جامه پوشاندند.» و همچنین است داستان فقیه بوبکر حصیری و حسنک وزیر و کسانی چون کاکای سلطان مسعود، امیر پوسف و سپهسالار علی و دیگران.
باری بوالحسن دبیر برای دلگرمی امیر مسعود و برای آمادگی بهتر جنگ دندانقان چنین پیشنهاد میکند: «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار و امیر جهت لشکر آمده به زیادت حاجتمند است. و همه از نعمت و دولت وی ساختهایم. نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و در ادامه بیهقی میافزاید: « امیر را این سخن ناموافق نیامد و بوالحسن را به خط خویش نسختی نبشت و همۀ اعیان تازیک را در آن در آورد. و آن عرضه کردند و هرکس گفت «فرمانبردارم» و از دلهای ایشان ایزد عزوجل دانست.»
امیر مسعود با آن که در کار دولت داری، استبداد رای دارد، ولی پیش از هر تصمیمی با ارکان دولت، به کنکاش میپردازد. «امیر خالی کرد (خلوت کرد) با خواجه بزرگ احمد حسن و اعیان و ارکان دولت، خداوندان شمشیر و قلم، و در این باب رای زدند» (1.ص 222.) ولی فیصله نهایی با امیر است. « امیر گفت: آن چه فرمودنی باشد، فرموده آید. و قوم باز پراگندند.»
بیهقی در این میان از حق و حقوق مردم به ندرت سخن میگوید. حضور مردم تنها در جشنها و پذیراییها از اراکین دولت و لشکرآراییها نمود ویژه مییابد: امیر وقتی از بلخ به غزنین میرسد. بیهقی از چگونگی پذیرایی مردم مینویسد: «و دیگر روز … امیر سوی حضرت دارالملک راند. با تعبیۀ سخت نیکو. و مردم شهر غزنین، مرد و زن و کودک برجوشیده و بیرون آمده. و بر خلقانی، چندان قبههای با تکلف زده بودند که پیران میگفتند بر آن جمله یاد ندارند. و نثارها کردند از اندازه گذشته. و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازهها (دروازههای زینتی برساخته و تزیینی) گذشتن. و بسیار مردم به جانب خشک رود و دشت شابهار رفتند. و امیر نزدیک نماز پیشین، به کوشک معمور رسید و به سعادت و همایونی فرود آمد. وعمت حره ختلی، برعادت سالیان گذشته که امیر محمود را ساختی، بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود، بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد…. و دیگر روز بار داد، و در صفۀ دولت نشسته بود، بر تخت پدر و جد. و مردم شهر آمدن گرفتند، فوج فوج و نثارهای به افراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان که به حقیقت بر تخت ملک این روز نشسته بود سلطان بزرگ. و شاعران شعرهای بسیار خواندند، چنانکه در دواوین پیداست و اینجا از آن چیزی نیاورم که دراز شدی. تا نماز پیشین، انبوهی بودی. پس برخاست امیر در سرای فرود رفت و نشاط شراب کرد، بیندیمان و نماز دیگر، بار نداد.»(ص215).
در همینجا بیهقی با باورمندی و بزرگواری یک انسان میهندوست که خیر ملک و میهن را خواهان است با تاثر از زیرکسارانی به سطح وزیران، که با کردارهای نسنجیدۀ خویش در پی ویرانی ملک بودهاند، با دوربینی و راستی چنین میگوید: « و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها برقرار میرفت و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان، همه شادکام و دلها بر این خداوندِ محتشم بسته. و وی نیز بر سیرت نیکو و پسندیده میرفت، اگر بران جمله بماندی، هیچ خللی راه نیافتی. اما بیرونِ خواجۀ بزرگ احمدحسن (یعنی جدا از او.ر) وزیرانِ نهانی بودند (مانند بوسهل زوزنی و سوری صاحب دیوان) بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت و از بهر طمعِ خود را، کارها پیوستند که دل پادشاهان، خاصه که جوان باشند و کامران، آن را خواهان گردند.» (1.ص216.)
2- ویژگیهای ساختاری زبان بیهقی
نثر بیهقی نثر ساده یا مرسل است هرچند بیهقی در پی آن نیست که زبانش را از ساختارهای عربی بپیراید، ولی از آنجا که بیشتر به زبان روان و گفتاری مردمش میگراید، شیرینترین نمونههای نثر دری را از خود به یادگار میگذارد. واژهها و ساختههایی را از زبان مردم میآرد که تا هنوز در میان مردم خراسان گفته میشود و هنوز زنده است. به نمونههایی چند ببینیم: «بد بودن» به معنای دشمن بودن با کسی: «و دیگر که خواجه، با بوالحسن علی بد بود.» یا «با ابوسهل سخت بد بود.»، «غور کار میدانستند»= عاقبت کار را میدانستند. «گور کردن» = دفن کردن. «وی را در آن رباط گور کردند.»، «نان خوردن» = بهجای غذا خوردن یا طعام خوردن: «بر این جانب سرای، سرهنگان و خیلتاشان (سرکردگان خیل و قوم ر) و اصناف لشکر را بر آن خوان نشاندند و نان خوردن گرفتند.» و یا «نان دادن»، طعام دادن. «از نان دادن و زبرِ همگان نشاندن و به مجلس شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعتِ فاخر باز گردانیدن،» (ص136)، «بیچارگک» ترکیب دلسوزانگی. «و این بیچارگک میآمد و مینالید.»، «رویشناسان» امروز سرشناسان «و اعیان و رویشناسان، چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا حاجب آید.» ، «قومیاند نا به کار (بیکاره) و بیمایه (نادار و بیدم و دستگاه) و دم کنده (بیپشتیبان) و دولت برگشته (بدبخت و شکستخورده)»، « حق نان و نمک را نگاه باید داشت» که امروز هم به همین معنا به کار میرود. «بالشت»= بالش. «شوربایی ساختن»، شوربایی پختن. «مانده شدن.» خسته شدن: گفتند:«بیا تا برویم» گفتم: «بسی ماندهام» (.533 ص) «بازی کردن» رقص کردن. «زنان پایکوب و طبل زن دیدم که پای میکوفتند و بازی میکردند.» واژههای پگاه، چاشت، پیشین، دیگر و خفتن، واژههاییاند که در تاریخ بیهقی بار بار آمدهاند که هرچند امروزه هم بر زبان مردم ما جاریست ولی بدبختانه در نوشتار بیشتر جایشان را به واژههای عربی چون صبح، ظهر و عصر داده است. «سرای و سرایچه» خانه، خانه کوچک .
برساختههای زیبای واژگانی (ترکیبها و عبارتهای نحوی): بیهقی در کاربرد جملهها و عبارتها استادیست بیهمتا. در کار ترکیبسازی و عبارتپردازی دارای مهارت بالاییست. از این جاست که جملهها و عبارتهای برساختهاش قصههایش را هم از زبان راویان و هم از سوی خودش، شیرینی ویژه میبخشد که خواننده را با سرمستی و دلگرمی، همراهی میکند. او از نثر ساده سده چهارم که بیشترینه بیپیرایه بود و بیشتر سخن سر راست، به پهنههای تازهتری از تمثیل و صحنهآرایی و تشبیه و استعاره و نمود شخصیتسازی دست یافت. و این همه را با کاربرد از زبان صمیمانه مردمش، رنگ و آرایش و چاشنی گفتگو زد. ترکیباتی زنده و خوشایندی دارد مانند: «یکرویه شدن» یک جهت شدن، «یال برکشیدن» بزرگ شدن. «لشکری در پر کلاغ انداخت» لشکری را به تهلکه انداخت. «خاک ونمکی بیختند» ظاهرسازی کردند. «تا به ایشان نمایند پهنای گلیم» تا به آنها نشان دهند که قدرت در دست کیست. «دست بر رگ او نهاد» او را خواست رام خود کند. امروز هم میگوییم: رگ خواب او را یافت. این جملههای زیبا: «چون این پادشاه در سخن آمدی، جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شکر شکستی.» یا مینویسد: «بخندید و شکرستانی بود در همه حالها.» و این استعاره بالکنایه زیبا را بخوانیم: «از استادم شنیدم (ابو نصر مشکان.ر) که امیر ماضی ( محمود.ر) به غزنین، روزی نشاطِ شراب کرد. و بسیار گل آورده بودند. و آن چه از باغ من از گلِ صد برگ بخندید (بشکفت. ر)، شبگیران را، به خدمت امیر فرستادم و بر اثر به خدمت رفتم.» (ص270 ) یا در سوگ استادش این جمله بکر و درخشان را به کار میبرد که تمامی احساس یک ادیب شاعر و شاگرد حقشناس را بازتاب میدهد وقتی میگوید: «قلم را لختی بر وی بگریانم، تا تَشَفی باشد مرا و خوانندگان را.»
بیهقی از ضربالمثلهایی نیز استفاده برده است که در آن روزگار مورد کار برد بوده است: «پلیته برتر کنیم» جدیتر برخورد کنیم. «آفتاب تا سایه نگذارند» یعنی مرا نخواهند گذاشت تا روز به شب برسد. مرا از میان برخواهند داشت. «پنبه از گوش وی بیرون کنم» او را از خواب غفلت بیرون میارم. «این پوست باز کرده بدان گفتم تا خوابی دیده نیاید.» راست و صریح گفتم تا توهمی پیش نیاید.«گامی فراخ نیارست نهاد» از حد خودش نمیتوانست تجاوز کند.» و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فراروی او بتوانم داشت و بدانکه مرا در این کار ناقه و جملی نبوده است.» یعنی چون من در این کار نفع ویژه ندارم. من هم میتوانم نامه بنویسم و همه گفتهها و انتقادها را به روشنی بیان کنم. «اگر بهمثل شیر مرغ خواهش کردی، در وقت حاضر بودی» امروز هم این مثل زنده است. شیر مرغ و جان آدمی آماده میتوانم. «این مشرفی بکرد و خداوندش در دلو شد» خبرچینی کرد و خود در دام افتاد. «بر مرکب چوبین نشست». به ادبار افتاد….
البته ترکیباتی هم هست که بیشتر واژههای ارکاییک و کهن را نمایش میدهند مانند: «اینک از جای بشد» یعنی سخت هیجانی شد. «به مشهد همه مردم» در برابر چشم همه. «با خود گفتم در بزرگا غلطا که من بودم» یعنی عجب اشتباه بزرگی میکردم. «اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد.» زوری باید نشان داد تا هیمنت و اتوریته بالا برود. «همگان عشوهآمیز سخن گفتند» یعنی همه چاپلوسانه و فریبکارانه سخن گفتند. «یا جان را بزنیم، یا بر آییم یا فرو شویم.» یعنی تا حد جانبازی بجنگیم یا موفق میشویم یا نابود میشویم. «کرا کند» یه معنای سزاوار است. «بر آسمان آب بر انداختن» تف کردن.
در زبان بیهقی پیشوندها مانند: فرا، فرو، بر، با ، در آراستن معانی نو زیاد استفاده شده است که کار واکاوی آنها در یک مقاله میسر نیست. مانند: فرا کردن= تحریک کردن. فرا نمودن= جلوهگر ساختن. فرا یازیدن= دست دراز کردن. فرو نگریستن= به دقت نوشتهیی را مطالعه کردن. فرو گرفتن= تنزیل مقام دادن یا از قدرت بر انداختن. باز نمودن= به عرض رساندن. باز رساندن= آگاهی دادن. بر نشستن= سوار اسپ شدن. باز داشتن= توقیف کردن. برکشیدن = بلند بردن ترقی دادن. نشاندن = زندانی کردن. (این واژه هنوز هم در محاکم و ادرههای امنیتی ما کاربرد دارد. میگویند: برو بشانش!)
و اما واژههایی هم استند که در زمان بیهقی بسیار معمول بوده است ولی امروزه از کاربرد بیرون رفته و با ما نا آشنا اند. مانند: تثبط= درماندگی. تجلد= کوشش. خیاره= ممتاز و زبده. رهبت= ترس. مستوفز= نیمخیز. اغرا= تحریک کردن. ممالحت= با هم نان و نمک شدن. هزاهز= هیجان و جنب و جوش. رهینه= گروگان. سقط = دشنام دادن. شطط= زورگویی و…. واژههایی هم هستند که امروزه تغییر معنا دادهاند مانند: مثال= دستور و فرمان. امضا= به معنای تصویب. ساخته به معنای آماده و مجهز. مواضعه= قرارداد سیاسی. دواتخانه= بایگانی سلطنتی و….
نام شهرها و شهرکهایی هم هستند که در تاریخ بیهقی آمدهاند ولی امروزه تغییر نام دادهاند مانند: پیروز نخچیر= که امروز پیر نخچی میگویند. (انگورش در گوارایی مشهور است: «امیر از آنجا برداشت (حرکت کرد.ر) به سعادت و خرمی، با نشاطِ شراب و شکار میرفت، میزبان بر میزبان، به خلم و به پیر نخچیر و به بدخشان، احمدعلیِ نوشتگین آخور سالار که ولایت این جایها به رسم او بود و به بغلان و تخارستان حاجبِ بزرگ بلگاتگین.». پاریاب= فاریاب. «و دیگر روز امیر به پاریاب رسید. 127ص»، کالف= امروز کِلِفت. «و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالف، تا راه آموی گیرد و خود را به نزدیک خوارزمشاه افگند..». غوروند= غوربند. پنجهیر= پنجشیر. نام کویها (یا کوچهها) و کوشکها (کاخها) در بلخ و غزنین که بدبختانه امروزه همه این نامهای تاریخی را از دست دادهایم. از بلخ آغاز کنیم: کوی چاچیان، کوی سبدبافان، کوی سیمگران، کوی عباد، کوی و کوشک عبدالاعلا. کوی علا. بازار عاشقان، باغ بزرگ، باغ خاصه، و در غزنین: کوی دیلمان، کوشک محمودی، کوشک مسعودی، کوشک نو مسعودی، کوشک امارت. کوشک سپید، کوشک کهن. باغ پیروزی، باغ صدهزار، باغ محمودی، بازار صرافان و از این شمار..
در این تاریخ آموزههای اخلاقی و انسانی فراوان است که به نسبت درازی سخن تنها به یادآوریهایی از چند مورد بسنده میکنم و از اقتباس آوردههای بیهقی میگذرم.
یکی از قصههای زیبا و پر از پند و آموزه، داستان حسنک وزیر است. دیگر داستان قاضی بست -بوالحسن بولانی و پسرش، سهدیگر فرو گرفتن سپهسالار علی و فرجام جنگ دندانقان. همه اینها و سراسر کتاب آموزنده و زیباست. این چند خط که به فشردگی ویژه مینویسد و خلاصه همه تلاشها و تجربههای اوست چه نیکوست. پس از مرگ مسعود و استادش ابونصر مشکان، مینویسد: «و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت. تا آن پادشاه برجای بود. و پس از وی کار دیگر شد- که مرد بگشت. (منظور بیهقی از واژه «مرد» ابوسهل زوزنی است که به گفته بیهقی شرارتی و زعارتی (بدخویی در طبع داشت.ر) نوبت درشتی از روزگار در رسید و من به جوانی به قفس افتادم و خطاها رفت، تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم. و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم. و همه گذشت. و مردی بزرگ بود این استادم (بونصر مشکان.ر) سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از باز نمودن این احوال در تاریخ؟» (1.ص508).
یکی از نیکبختیهای بیهقی آن است که این مرد دوراندیش و ادیب، از آوانی که به کار دبیری در دستگاه محمود میآغازد از همان آوان در پی گردآوری اسناد و ضبط حوادث برمیآید تا روزی آن همه را به گونه یک کتاب زنده به آیندگانش بسپارد که باور بر این دارد که: «غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است: یکی آن که با این قوم صحبت و ممالحت (نانونمک شدن) بوده است، اندک مایهیی از آنِ هر کسی باز نمایم، و دیگر تا مقرر شود حالِ هر شغلی که به روزگارِ گذشته بوده است. و خوانندگانِ این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.» (ص206) و برای اطمینان خوانندگانش میگوید: «و من که این تاریخ پیش گرفتهام، التزام این قدر بکردهام تا آن چه نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه.»- وبا افسوس و درد مینویسد: «و سخت عجب است کارِ گروهی از فرزندان آدم که یکدیگر را برخیره میکشند و میخورند، از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند تنها به زیر زمین، با وبالِ بسیار. و در این چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟» (1.ص176)
او هنگامی به نوشتن کتابش میآغازد که دیگر در کار دیوانی نیست و در گوشهیی از غزنه شهر دوستداشتنیاش در پرتو چراغکی، به تنظیم یادداشتها و نقل حوادث چشمدیدش میپردازد. (دوره فرخزاد- پسر مسعود) یعنی دیگر سایه دست قدرتی بر برگهای کتابش سایه نمیافگند که چی را بنویسد و چی را نه. شاید یکی از رازهای ماندگاری این تاریخ بزرگ، همین باشد .
اگر بخواهیم ویژگیهای این برگهای زرین تاریخمان را از نگاه دستور و آرایههای ادبی بررسی کنیم، هفتمن کاغذ خواهد شد. خواست من این است که فرزندان بیهقی و ادبشناسان گرامی از رفتن به پیشواز این اثر زیبا و آگهیافزا، دریغ نورزند که همه سرمایۀ سود است، و نه زیان.
یادداشتها :
(1) تاریخ بیهقی. جعفر مدرس صادقی.1377. تهران. چاپ اول.
(2) احسان طبری. ابوالفضل بیهقی و جامعۀ غزنوی. 1380. انتشارات حزب توده ایران.