و این بار توهمی رها در باد
نویسنده: سیامک هروی
پاسخی به نوشتۀ ثریا بها که تحت عنوان «سرقت بزرگ اسپنتا» در شماره مورخ چهارم سرطان 1396 روزنامه راه مدنیت به نشر رسید.
من با ثریا بها از طریق شبکه اجتماعی “فیسبوک” دوست هستم و گاهی نوشتهها و مطالبی را که از آن طریق بهنشر میرساند، میخوانم. قبل بر این کتاب “رها در باد” را هم خوانده بودم و از نثر شیوا و سلیس او خوشم آمده بود، هرچند در محتوای کتاب او ملاحظات فراوانی داشتم. اما به هر صورت از اینکه بگذریم ایشان چندی قبل در صفحۀ “فیسبوک” خود تحت عنوان “سرقت ادبی داکتر رنگین سپنتا” نوشته بودند: «به زودی نقدی خواهید خواند در مورد سرقت ادبی محتوا ربایی، ایده دزدی سپنتا از شیوه نگارش، تکنیکهای هنری و داستانی، سلسله مراتب، چوکات و فضای منحصر به فرد کتاب (رها در باد). نقد درسی باشد این دزد خلاقیت فکری دیگران. من با داشتن کاپی رایت و ثبت در کانگرس امریکا شکایتم را رسمی میتوانم کرد؛ این جا قانون است و بازپرسی .»
وقتی من این آگهی را خواندم لحظههایی گیج و مبهوت شدم. نخست شک کردم و با خود گفتم که این ادبیات و این جملهبندی و این اتهامها کار بانو بها نیست؛ اما بعد که به صفحۀشان سری زدم متوجه شدم از این دست چند مطلب دیگر هم وجود دارد و آنگاه از خود پرسیدم: مگر ممکن است؟ من که سپنتا را میشناسم و به توانایی نویسندگی او شک و شبه ندارم. چطور ممکن است مرد صاحبقلمی مثل او محتوا، تکنیک، ایده، شیوه نگارش، چوکات و فضای کتاب یک نویسنده دیگر را ربوده باشد؟! راستش همانلحظه حس کردم کار از جایی میلنگد و چنین یغمای ادبی و آنهم از سوی مردی که خود صاحب قلم است، ناممکن است. بالاخره انتظار به پایان رسید و نوشتۀ بانو بها به تاریخ چهارم سرطان در روزنامۀ راه مدنیت به نشر رسید که مشتاقانه آنرا خواندم.
بانو بها در شروع نوشتهاش نام سپنتا را با «الف» مینویسد و در یادداشت جداگانهیی در صفحۀ خود مینویسد که بهطور قصدی به این عمل دستیازیده است. بانو بها بدینسان میگوید که رعایتی ندارد و از جایگاه یک نخبه که به مخاطبش حد و احترامی قایل است، سخن نمیزند. ایشان در شروع نوشتۀ خود مینویسند: «شش سال پیش داکتر سید مخدوم رهین کتاب “رها در باد” را به داکتر رنگین اسپنتا اهدا کرد؛ روح اسپنتا از خواندن رها در باد چنان به وجد میآید که بیدرنگ تصمیم میگیرد تا کتابی بنویسد بهشیوه و سبکِ نگارش رها در باد.»
بگذریم از این که سید مخدوم رهین این کتاب را واقعا به آقای سپنتا اهدا کرده و یا خیر، اما این حضور ملکوتی بانو ثریا بها و خواندن ذهن سپنتا که جناب ایشان هماندم “بیدرنگ” با دریافت کتاب “رها در باد” تصمیم میگیرد با دزدی از محتوای کتاب ایشان کتابی بنویسند، درخور تعمق است. شما را نمیدانم اما منی که بیشتر از دو هفته منتظر این نوشته بودم در ختم این پاراگراف خشکم زد.
بعد ایشان مینویسند: «دوستان به من پیام دادند که اسپنتا به گونۀ گسترده از کتاب “رها در باد” سرقت کرده است و پیدیاف کتاب خود را خودش خلاف ادعای خود، برای براأت جنایات کرزی به گونۀ رایگان در گوگل به دسترس خوانندگان درونمرزی و بیرونمرزی قرار داده است تا کتاب هرچه زودتر به همین گستردگی پخش و مردم را شستشوی مغزی دهد برای برگشت دوباره کرزی و خودش در رکاب کرزی برای انتخابات امسال. اسپنتا خواسته برای آن که خواننده از گزافهگوییهای خشک و خستهکن سیاسی کتاب وی دلگیر و خسته نشود، کتابش را با کاپیبرداری از ادبیات و فضای رومنتیک رها در باد آب و رنگ ادبی میدهد تا خواندنی شود.»
اگر از چند غلطی املایی و نگارشی از این تکۀ بالا بگذریم بانو بها ادعا و گمانهزنیها را با دوستانش نیز تقسیم میکند و میگوید که دوستانش برایش پیام دادند که گویا سپنتا ضمن سرقت از محتوای کتابش، پیدیاف آنرا هم برای برائت “جنایات کرزی” به گونۀ رایگان در گوگل بهدسترس عام گذاشته است تا برای برگشت کرزی و خودش، مردم سشتشوی مغزی گردند. در اینجا خوانندۀ خشکزدۀ که من باشم شگفتیزده هم میشوم. ما چه زود و چه آسان توهمزده میشویم! فکر نکنم کتاب “روایتی از درون” بتواند کسی را شستشوی مغزی دهد و یا برگشت دوبارۀ کسی را به قدرت تدارک کند. فکر میکنم باور و حتی نقل این پیشفرضها و داوریها و توهمات در شان بانوی صاحبنامی بهسان بانو بها نیست چه برسد که ایشان خود بنشینند و در این زمینه به زعم خویش ثبوتهایی سرهم کنند، بر روی کاغذ بریزند و به نشر بسپارند.
قبل از اینکه به بحث اصلی و به گمان بانو بها موارد ثبوت سرقت “محتوایی، تکنیکی، داستانی، ساختاری و…” آقای سپنتا برسیم، میخواهم اشارۀ به خاطرهنگاری داشته باشم.
خاطرهنگاری در بسیاری واژهنامهها به این صورت تعریف شده است: خاطرهنگاری، یكی از انواع ادبی و شكلی از نوشتار است كه نویسنده در آن، خاطرات خود؛ یعنی، صحنهها یا وقایعی را كه در زندگیاش روی داده و در آنها نقش داشته یا شاهد آن بوده است، شرح میدهد.
خاطرهنگار میتواند برههیی از زندگی خود را بنویسد و یا همۀ سرگذشت خود را. خاطره میتواند از کودکی شروع شود که بسیاری خاطرهنویسان همین کار را کردهاند و برای این که جنبه عاطفی و شکلگیری حیاتشان را به دیگران روایت کرده باشند از کودکی خویش شروع کردهاند. این شیوه تازگی ندارد و در مالکیت هیچکسی هم نیست.
من خوشبختانه کتاب “رها در باد” نوشتۀ بانو ثریا بها را خواندم و همانوقت یعنی به تاریخ پانزدهم سپتامبر سال 2017 با آنکه میدانستم وطندارم جناب آقای کاظم کاظمی چه مدتزمانی را صرف ویرایش و پیرایش این کتاب کرده و چه زحمتهایی به عنوان ویراستار روی آن کشیده است، در صفحۀ فیسبوک خود نوشتم: «در این روزها کتاب “رها در باد” را میخوانم. ثریا بها نثر شیوا، روان و زیبایی دارد. این کتاب اگر شعار و داوریهای بیحد و حصر نویسنده را کم میداشت میتوانست جایگاه شامختری در تاریخ معاصر ما داشته باشد. موفقیتهای مزید خواهانم.» به همینگونه کتاب “روایتی از درون” نوشتۀ آقای سپنتا را هم خواندم ولی هیچ چیزی دربارۀ آن کتاب به جز از مطلبی که به جواب خلیل رمان نوشتم، ننوشتم. خلیل رمان در نوشتهیی ادعا کرده بود که سیامک هروی را سپنتا به ارگ آورده و از جملۀ دوستان عقیدتی اوست. من به جواب ایشان نوشتم که من ماهها قبل از آمدن سپنتا به افغانستان و ارگ ریاست جمهوری، در دفتر مطبوعاتی آن اداره کار میکردم و قبل بر آن مدیر مسوول روزنامه ملی انیس بودم و از آنجا به ارگ رفتم و واسطهام قلمم بوده نه کس و یا جریانی. میخواهم بگویم که دوستی و رفاقت من و آقای سپنتا فقط بعد از اینکه در کنار من برای ایشان بهطور موقت الی فراهمساختن دفتر کار، کمپیوتر و میزی گذاشتند، شروع شد و در آنجا همدیگر را از نزدیک و بهتر شناختیم. به صراحت میخواهم بگویم که سپنتا سوای اینکه خوش ما بیاید یا نیاید صاحب اندیشه و قلم بود و هست و در این عرصه سر و تنی از بسیاری وزیرها، معینها و رییسها بلندتر داشت. به هر صورت نمیخواهم راجع به او بیشتر بنویسم، چون به احتمال، برخی خواهند گفت که از دوستش تعریف کرده است. اما اگر از حق نگذریم بهخاطر همین احتمال من راجع به کتاب او حتی برابر به چند سطری که دربارۀ کتاب بانو بها نوشتهام، ننوشتم.
بانو بها برای ثبوت ادعاهایش از کتاب “رها در باد” مثال میآورد: «از خاطرات دوران کودکیم آغاز میکنم و چند صفحه آن در مورد پسخانۀ خانه پدرم است که پنجره کوچکی داشت به باغ همسایه و برایم دنیای زیبایی بود که گلها و ستارهها و آسمان را از همین پنجره خانه پدریام نگاه میکردم.» بعد مینویسد که سپنتا در کتاب خویش عنوانی دارد بنام «از پنجرۀ خانه پدری» که ایده آن را از کتاب “رها در باد” رونوشت کرده است.
میخواهم بدانم کجای این عنوان رونوشت و دزدی است؟ این چه ربطی به نوشتۀ بانو بها دارد؟ مثل این صدها متن و عنوان مشابه وجود دارد و حتی یکی از تلویزیونهای ایرانی سالها میشود که برنامهیی را تحت عنوان “پنجرهای رو به خانه پدری” نشر میکند. در همینحال من با یک کلیک بر روی گوگل در ظرف کمتر از یک ثانیه به لست بلندی از این عناوین دست یافتم: “پنجرهای رو به خدا، پنجرهای رو به حیاط، پنجرهی اتاق من، از پنجره کوهستان، پنجرهای رو به آسمان، پنجرهای رو به باغ گل، پنجرهای رو به بهار، پنجرهای رو به خیال و…” حالا ما بیاییم و بگوییم که آن نوشتۀ بانو بها الهامگرفته از این عناوین و مطالب تحت آنهاست؟ اگر در جهان ادبیات به دنبال تشابهها باشیم، فکر کنم به میلیونها سر بخوریم و به دریای بیانتهایی شناور شویم.
بیشتر ما، به شمول خودم روستازادگانیم و خانههای ما پنجرهیی رو به باغ و صحرا و کوه و دشت دارد و اگر خاطرات خود را بنویسم و از کودکی شروع کنیم و یادی از آن پنجره نکنیم و تصویر و ترسیمی از آن نداشته باشیم خاطرهنویسی ما چیز مهمی را کم دارد. اگر بانو بها خانۀ پدری آقای سپنتا را از نزدیک ندیده است، من دیدهام. قبل از این که سپنتا را بشناسم من به آن سرزمین سفرها داشتم و طبعیت آنجا مرا واداشت تا راجع به آن تحت عنوان”گرگهای دوندر” رمانی بنویسم. این رمان خیلی مشهور هم هست و همین سالپار برنده جایزه جلال آل احمد ایران شد و قبل از این دهها بار نقد گردید و در رسانه و محافل ادبی بازتاب وسیع یافت. حالا برای خوانندههای این نبشته قلعه طاهریها، زادگاه دکتور سپنتا را که در آن کتاب هم به آن اشارتی دارم، ترسیم میکنم: «قلعه طاهریها در کنار رود کرُخ و در میان انبوه درختان بید و بنوش و توت و سیب و بادام بنا یافته است. وقتی در کنار پنجرهای از این قلعه بیایستی رودخانه کرُخ، کوه دوندر که حتی در تابستان بر سرش شال سفیدی از برف دارد جلوهگر میشود و سینهی تو با بادی که از دشت “چارتاق” و “ارملک” برمیخیزد و سر پایین میاندازد و به گندمزارها رها میگردد پر از بوی برف میشود و به تو جان و رمق دیگری میبخشد.» (امیدوارم بانو بها نگوید که در اینجا واژه “رها” از کتاب شان چپاول شده است.)
بها مینویسد: «پدرم پیش از تولدم به جرم آزادیخواهی با دیگر مشروطهخواهان به زندان رفت و هژده سال در پشت میلههای سیاه زندان نادرخانی و هاشمخانی بماند و سرود آزادی خواند اما هرگز تن به تسلیم نداد.» بعد میگوید که سپنتا اینطور نوشته است: «پدرم سه ماه پیش از تولدم، با ده تن از اعضای خانواده ما به اتهام قتل هفت بازرگان زندانی شدند. پدرم با فروش بخشی از زمین و دارایی خود مبلغ دوصد هزار به مدعیان پرداخت و آزاد شد. (اسپنتا: ص ۲۶ سیاست افغانستان)»
خوب چه مینوشت؟ مینوشت که پدرم زندانی نشد چون پدر بانو بها هم زندانی شده بود؟ کاری که برای هردو متاسفانه اتفاق افتاده است کجایش کاپیبرداری است؟
بعد بانو بها میافزاید: «پدرم دوهزار بیت در هجو نادر در زندان سروده بود که دژخیمان در همان زندان آتشش زدند. پدرم با روح سرکش و تسلیمناپذیری که داشت، تازیانۀ ستم را بر تنش پذیرفت، تیلداغش کردند و شلاقش زدند، که تنش پر از زخمها و شیارهای شلاق بود.» و سپس سطری از کتاب آقای سپنتا را میآورد: «وقتی پدرم رانندگی میکرد، متوجه فرق سرش شدم پر از شیارها و زخمها بود که سرش را در زندان تیلداغ میکردند. (اسپنتا: ص۲۷ سیاست افغانستان)» و بعد بانو بها در این قسمت از نوشتۀ خود نوتی هم اضافه میکند: «زمان حکومت نادر و هاشم تنها زندانیهای سیاسی را تیلداغ و شکنجه میکردند، پدر اسپنتا با آنکه متهم به قتل هفت نفر بود اما چون خان کرُخ بود با دادن پول آزاد شد. من واژه شیار را زیاد به کار بردهام، اسپنتا نیز خوشش آمده که در فرق سر پدرش زخمها و شیارها باشد، مگر یک فرق سر چقدرجا دارد که پر از زخمها و شیارها باشد؟»
اصل نقل قول در این رابطه چنین است: «پدرم بعد از شکست شورش کوچک طاهریان و تیموریان در برابر سلطنت و برکناری هاشم خان صدراعظم از حکومت از مخالفت با پادشاه دست کشید و به یکی از جانبداران پادشاه تبدیل شد؛ اما ستمهای هاشمخان را هرگز از یاد نبرد. یادم میآید که روزی وقتی پدرم رانندگی میکرد و من در عقب موتر نشسته بودم، متوجه فرق سرش شدم که پر از شیار و داغهای مانده از زخم بود. از او پرسیدم که پوست سر شما چرا این طور است؟ گفت وقتی ما را در زندان شکنجه میکردند، یکی از شکنجهها این بود که دور سر ما را با حلقۀ خمیر میگرفتند و بعدا فرق سر ما را تیلداغ میکردند. در آن سالها این یک نوع شکنجۀ متداول بوده است. اما انقلابیون حزب دموکراتیک خلق و برادران جهادی و طالبان، چنان ستمهایی بر مردم افغانستان روا داشتند که به روایت مادرم، پدرم در واپسین سالهای زندگیاش میگفته است که “خدا پدر همان هاشمخان را بیامرزد.»
بانو بها در اینجا مرتکب خطایی هم میشود. او میگوید که در زمان حکومت نادر و هاشم تنها زندانیهای سیاسی را تیلداغ و شکنجه میکردند پس پدر آقای سپنتا که زندانی جنایی بوده هیچ شکنجه نشده است و تیلداغ و شیارهای سر او دروغی بیش نیست. دوستی دارم که با شنیدن گپهای عجیب و غریب میگوید: «گاهی گپهای میشنوی که پشت گردنت تراتیزک سوز میکند.» باور کنید همین حالا که این مقایسههای بانو بها را میخوانم حس میکنم پشت گردنم تراتیزک سبز شده است. مگر میشود این حدس و گمانها و این مثالها را برای یک ادعای بزرگ آورد. سوای این که زندانیان جنایی هم در دوره بربریت نادرشاه و هاشمخان شکنجه میشدند، همه مردمان هرات میدانند که شاهعلم طاهری پدر آقای سپنتا مرد عیار، عصیانگر و در همینحال متنفذی بود که برایش دسیسه چیدند تا روانۀ زندانش کنند و زندانی شدنش انگیزه سیاسی داشت. بانو بها در “نوت” خود خطای بدتری را هم مرتکب میشود و میگوید که سر پدر سپنتا زخم و شیار نداشته و چون خوش سپنتا از واژه شیار آمده است آنرا از کتاب “رها در باد” به سرقت برده است. اما این تیلداغ و زخمهای سر و بدن در آن دوران خاص نبوده که صرف برای زندانیان سیاسی مانند مرحوم پدر خدابیامرز بانو ثریا بها اتفاق افتاده باشد. این نوع شکنجهها عام بودند که در کتابهای تاریخی زیادی از آنها ذکر به عمل آمده است. برعلاوهی سپنتا از مرحوم شاهعلم طاهری فرزندان دیگری به شمول اقارب و بسیاری از نزدیکانش حیات دارند و گواه این ادعای آقای سپنتا اند. اشاره سپنتا به شکنجه و تیلداغ هنوز به تایید واقعیت تاریخیست که بانو ثریا بها از آن در کتابش یادی کرده است.
بعد بانو بها مینویسد: «پدرم با روح سرکش و تسلیمناپذیری که داشت دل به ادبیات شکسپیر بست و از انگلستان لیسانس ادبیات گرفت و با برگشت به کابل به جنبش مشروطیت پیوست.» و همانجا نمونۀ نوشتۀ آقای سپنتا را میآورد: «پدرم خواندن را خوب بلد بود، اما در نوشتن مشکل داشت، پدرم با این که فرزند کوچک خانواده بود، روح سرکش و تسلیمناپذیری داشت. (اسپنتا: ص ۲۳ سیاست افغانستان)»
اصل نقل قول در کتاب آقای سپنتا چنین است: «پدرم خواندن را خوب بلد بود، اما در نوشتن مشکل داشت. او در نوجوانی بعد از مرگ پدرش مجبور شده بود، از تحصیل در مدرسۀ سلجوقیان هرات دست بکشد و به امور زندگی و سازماندهی اقوام طاهری که بعد از مرگ پدرش پراکنده شده بودند، بپردازد. کاکاهایم مردان مدیری نبودند؛ پدرم با اینکه پسر کوچک خانواده بود، روح سرکش و تسلیم ناپذیری داشت.»
کجای این دو نوشته بههم شباهت دارند، کجایش دزدی است؟ من که هاج و واج ماندم بهخدا!
بعد بانو بها با “نوت” میپرسد: «نمیدانم در برابر کی سرکش و تسلیمناپذیر بود؟»
خوب این چه ربطی به ادعای شما دارد؟ هر چند سپنتا گفته که پدرش روح سرکش و تسلیمناپذیری داشت و همین هم هدف او را خوب میرساند. با آنهم گیرم که او توضیح نداده است که پدرش در برابر کی سرکش و تسلیمناپذیر بوده است، این چه ربطی به شما که به دنبال ثبوت دزدی محتوا، تکنیک، ایده، داستان، چوکات، فضای منحصر به فرد کتاب خود هستید، دارد؟
در زیر شماره پنج خود بانو بها مینویسد: «نمیدانم چرا واژۀ بهار در روح مادرم حلول میکرد. مگر بهار و مادرم هر دو در آفرینش از یک هستی بودند؟ برای مادرم سبزه لگدکردن، به دامن دشتهای پرگل و ارغوان، کوه خواجهصفا و چشمۀ خواجه روشنایی خود را رها کردن، رهایی از افسردگی و سردی زمستان بود.» بعد به عنوان ثبوت دزدی مینویسد: «مادرم بهاران به کوههای سبز و پر ازآب و علف کرُخ میرفت. (اسپنتا: ص ۲۸ سیاست افغانستان)»
اصل این نقل قول نیز در صفحه ۲۷ و ۲۸ چنین است که با ادعای خانم بها هیچ همسانی ندارد: «مادرم هرگز با دِهنشینی پدرم خوی نگرفت. او بهاران با رمههای گوسپندانش و چوپانها به کوههای سبز و پر از آب و علف کرُخ میرفت. مادرم، از شاخۀ ساربانخیل طاهریان بود. چادر سیاه کوچیان را که هراتیان به آن خانه پلاس میگویند، برپا مینمود. هنوز هم نامهای یورتهایمان را به یاد دارم: تخت خانم، تاوهسنگی، چشمهدراز و… روزی که در پی سالها غربت در سال 2002 از آلمان به خانه برگشتم، با جمع بزرگی از اعضای خانواده به کوههای کرُخ رفتم و یورتهایمان را پیدا کردم. هنوز هم جای خانههای پلاسمان به وضوح نمودار بودند.»
همانطوری که در بالا نوشتم من عمری را در کوهها و قشلاقهای کرُخ سپری کردهام. در بهار، بیشتر قشلاقهای آنجا از مردم تهی میشوند و خیلیها به کوهها و دامنهها میروند و در کنار چشمهساران و آبشاران خیمه برپا میکنند و از زایش و رویش طبعیت و مالداری شان و از چیدن رواس و دیگر سبزیهای بهاری لذت میبرند و جشن واقعی برپا میکنند. اگر سپنتا از این عنعنه مردمی و زیبا و پرشکوه سرزمینش یادی نمیکرد حتی من که زادۀ آن دیار نیستم او را نمیبخشیدم.
ثریا بها؛ ادعای ششم: «عمهام باغی در وادی زیبای پغمان داشت، باغی که مانند بهشت برین، افسانهیی مینمود. بخش اول آن با گلهای زیبای فلاکس به شکل دایرهیی آراسته شده بود. و در ادامۀ آن زینههای سنگی از زیر دالانی پوشیده از گلهای نسترنِ سپید به دیوار کاخ بزرگ چوبیِ دو طبقهیی وصل میشد. این کاخ، در زمان شاه امانالله ساخته شده بود. اما بخش دوم این ویلا، بنایی بود در دو طبقه، که بیشتر از ده اتاق بزرگ داشت. هر تابستان قوم و خویش پدرم که چندین خانواده میشدند و هر خانواده اتاق جداگانهیی داشتند، ایام تعطیلات برای مدتی میآمدند و در آنجا زندگی میکردند. بخش سوم این ویلا، باغ بزرگی بود با استخری ژرف و هراسانگیز (کتاب رها در باد).»
ثریا بها با نقل از کتاب روایتی از درون: «قلعه بابای من، ساختمان بزرگی بود با شش برج برافراشته که روزگاری تفنگداران در آن به پاسبانی میپرداختند. در طبقه دوم، اتاقهای بزرگ تابستانی مهمانان قرار داشتند و در مقابل آنها اتاقهای آفتاب رخ زمستانی بودند. در قلعه داخل میشدی چپ و راست اتاقهای تاریک بودند.»
اصل این نقل قول چنین است: «قلعۀ بابای من، ساختمان بزرگی بود با شش برج برافراشته که روزگاری تفنگداران در آن به پاسبانی میپرداختند. در طبقۀ دوم، اتاقهای بزرگ تابستانی مهمانان قرار داشتند و در مقابل آنها اتاقهای آفتابرخ زمستانی بودند. از در قلعه که داخل میشدی، چپ و راست اتاقهای تاریکی بودند. این اتاقها نشانهایی از زورمداری خان قبیله را در دل نهان داشتند. دزدان و رهزنان و آنهایی که هنجارهای قبیله را میشکستند در اینجا انداخته میشدند. تا یادیهای من در میان اقوام طاهری و تیموری کرُخ، اوبه و کشک اغلب رجوع به حکومت و قاضی برای حل منازعات رسم نبود. حتا اگر کسی چنین کاری را میکرد، متهم به هنجارشکنی میشد.»
مگر سپنتا در تعریفی از قلعه خود چه مینوشت؟ کجای متن و نوشتۀ او همخوانی با نوشتۀ بانو بها دارد؟ من به عنوان داستاننویس ده کتاب دارم و تمامی کتابهایم مانند نویسندگان ماقبل من پر از تصویرسازی و ترسیم و توصیفاند. شاید بعضی از توصیفها و تصویرسازیهای من با دیگر نویسندهها شباهتهای داشته باشند و از نویسندههای مابعد من به من تشابههایی. کجای اینکار دزدی است. کجای اینهمه مثالی که بانو بها آورده است سرقت است؟
ایشان چند نمونۀ دیگر از همیندست میآورند و بعد با یک نتیجهگیری عجولانه و غیرحرفوی مینویسند: «دزدی ادبی با این دیدهدرایی و پررویی ندیده بودم؛ مگر دزدی ادبی شاخ و ُدم دارد؟»
مگر خانم بها قرار نبود شما دلایل و ثبوتهای خود را بنویسید تا دیگران قضاوت کنند؟ شما برعلاوه که امانتداری را در نقلوقولها رعایت نکردید و هیچ ثبوت منطقی و قابل قبولی برای ادعاهای بالابلند خود ارائه نکردید حتی در پای نوشتۀ خود، خود به پای قضاوت نشستهاید و آب یخی بالای دست خود ریختهاید! کاش همانهایی که برای شما پیام داده بودند که سپنتا کتاب شما را به سرقت برده است، خود چیزی مینوشتند و به نشر میرساندند تا شما چنین بیگدر به آب نمیزدید و خویشتن توهمزده را اینگونه در باد رها نمیکردید.
کتاب سپنتا که کاپی «رها در باد» هم نباشد، در مجموع به انشای یک متعلم صنف هشتم مکتب میماند و کدام چیز قابل توجه در آن نیست. همین که او «رودهدرازی» کرده خاطرات ناچیزش را در دو جلد طویل ساخته، خود رساننده آنست که آقای سپنتا نه کدام دانش بلند و نه هم کدام چیرگی در نویسندگی دارد. بلی چیزی که او دارد، پوزهمالی به کرزی است و لاف و پتاق که یک انسانی که اندکی شرافت خودش را دوست داشته باشد هرگز به اینگونه خاینپروری متوسل نمیشود.
وقتی گلنور بهمن شاعر بزرگ می نویسد “نویسنده ی کتاب رها درباد یک نویسنده ی معمولی نیست؛ نویسنده ی بسیاربسیار مسلط به زبان و ادب پارسی و صاحب قلمی موشگاف و کم نظیرماست که به لحاظ رعایت ظرایف پنهان و ٱشکار و استفاده از امکانات بی شمارزبان و ادب فارسی بانو بها درمقام برتراز سپنتا وامثال سپنتا نشسته است قلم بانو بها از نادر قلم هایی است که دریک سده ی پسین پارسی را عزت بخشیده است. در این باره می توان بیشتر نوشت. “