بهیاد دوستی که قربانی «تبیان» شد
سال اول دانشگاه بود. دانشجویان خرسند بودند. پسرها و دخترها با لباسهای رنگارنگ و لهجههای شیرین روستایی و شهری، محیط بهاری دانشگاه را گلرنگ کرده بودند. دانشجویانی که از دامن کوههای بدخشان، بامیان، ارزگان و… گلهای باغ معرفت شدند. چهرۀ آنان سرشار از نشاط، دلهایشان پر از امید برای فردای روشن و گامهایشان استوار برای پیمودن قلههای معرفت بودند.
من هم مثل صدها دانشجو ذوقزده بودم. به دانشگاه و رشتهام عشق میورزیدم. دو ماه از درس گذشت. کمکم عشق به دانشگاه کم شد. توهین و تحقیر شروع گردید. تهدید استادان و ترس از منفکی و چانس، امیدهای اولیه را به باد داد. دیگر آرزوهایم مرده بود. من مثل بسیاری به این فکر بودم چه باید کرد و کدام چپتر را باید بیشتر خواند تا چانس نخورم. خبر از کتاب و مطالعه نبود. فقط چپتر و چپترخوانی بود.
بعدها با رهنمای استاد خوبم دکتور نورالدین علوی و دوستانم نعمت ضیا و عظیم بشرمل فهمیدم که چه وقت چپتر خواند و چه وقت کتاب مطالعه کرد.
آخر ماه ثور ادارۀ دانشکده بر اساس بالاترین نمبر کانکور، ۱۸ نفر از محصلان را به خوابگاه معرفی کرد. من نیز در میان آنها بودم. فردای آن روز جهت گرفتن کارت به خوابگاه دانشجویان رفتم. در صف خداداد را دیدم. خود را معرفی کرد: سید خداداد احمدی هستم همصنفی تو از غزنی….
روزهای بعد مدیر خوابگاه برای ما هجده نفر یک اتاق داده بود. در حالیکه اتاقهای خوابگاه برای ۱۲ نفر تنظیم شده بود. دستهجمعی رفتیم پیش مدیر خوابگاه و مشکل را گفتیم. مدیر خوابگاه گفت که برای ۱۲ نفر چپرکت تنظیم شده و دو نفرتان پیش پنجره بخوابید. باقیمانده در اتاق دوستانشان جای پیدا کند. وی گفت که خوابگاه جای درس و مطالعه نیست. هرکه مطالعه میکند به کتابخانه مرکزی برود. من کتابخانه را ندیده بودم. با خود گفتم راست میگوید. پسان دیدم که کتابخانه بیشتر قرارگاه دوستپسران و دوستدختران است نه محلی برای مطالعه. فقط تعداد اندکی برای مطالعه میآمدند.
بلاخره توافق کردیم یک اتاق را بین هجده نفر قرعهکشی کنیم. هرکه قرعهاش برآمد در اتاق بماند. باقیمانده برای خود اتاق پیدا کند. تعدادی قرعهشان برآمد و اقبالشان گل کرد. دیگران چند روز دنبال اتاق گشتیم. کسی به ما جای نداد.
در نهایت با فشار نمایندگان دانشجو، مدیر خوابگاه، دانشجویانی از دانشکدههای مختلف را در پارتیشن (سالون بزرگ بین هر وینک برای مطالعه دانشجویان) در نظر گرفت. در پارتیشن ۴۲ نفر بودند. مشکل زیاد بود. چپرکتها خراب و بسیاری از آنها توسط تار بسته شده بود. هوای داخل آن سالون بینهایت گرم بود. هر گپ هم که میشد همگی باخبر میشدیم. مطالعه نمیشد. اکثر بچهها به ساحه دانشگاه برای مطالعه میرفتند.
بعدها خبر شدیم که مدیر خوابگاه طور غیر قانونی به کارمندان دولت، دانشجویانی که سهم نداشتن، خیاط و کراچیوان اتاق داده بود. از هرکس سهم خود را میگرفت. در این امتیاز بعضی نمایندگان دانشجویان نیز سهم داشتند.
سمستر گذشت. تابستان شد و خزان آمد. بهدلیل جنگ بین دانشجویان، امتحان سمستر دوم به ۱۵حوت به تعویق افتاد. سال اول تحصیلی به پایان رسید. در امتحان، سمستر دوم سپری شد. بهار آمد و سال دوم تحصیلی شروع شد.
من و احمدی از آشناییهای اولیه گذشتیم. در کنار همصنفی بودن، دوستان خوب برای همدیگر شدیم. روزها در ساعتهای تفریح قصه میکردیم و میخندیدیم.
روزی احمدی بسیار خوشحال بود. در ساعت تفریح بیرون رفتیم. گفت که کار پیدا کردهام. سوال نکردم چه کاری، ولی هر دوی ما در آن لحظه خوش بودیم. چکر زدیم و بولانی خوردیم.
بعدها به دفترش در مرکز فرهنگی تبیان رفتم. او از روی ناچاری مدیر اداری مرکز فرهنگی تبیان بود. مرا نیز در چند برنامهاش دعوت کرد. در همین دعوتها بود که فهمیدم آنجا جای رشد و پیشرفت نیست، بل فقط اردوگاهی برای تامین مخارج اولیه زندگی و روزمرگی است. در این مرکز بحث مردم و توسعه کشور نیست؛ بل طبق مثل عامیانه، نان به نرخ روز خوردن است. بارها به این دوستم توصیه کردم که مرکز تبیان درد تو را مرهم نمیکند. این مرکز نه نان درست دارد و نه نام درست. بیا دستات را از دسترخوان این مفتخواران و میکروبهای جامعه و حصارکشان پیشرفت، بیرون کن. او نیز از وضع ناراحت بود، اما برای یک فرصت بهتر صبر کرد.
سال دوم، سمستر سوم، خداداد احمدی را استاد نیکبین، در مضمون فلسفۀ غرب بدون دلیل موجه چانس داد. نیکبین یکی استادان فلسفه با ادعای زیاد و مغز میانتهی، فسادآلودترین استاد در دوران ما بود. با هم نشستیم تا راه حلی برایش پیدا کنیم. قبلن کسانی که بر نیکبین تاثیرگذار بودند حالا نبودند. اما نیکبین گفته بود خداداد را بگو که برای سال آینده آمادگی بگیرد.
کار به جایی نرسید. تصمیم گرفتیم که شب برای مشورت به خانه استاد علوی برویم. دکتور نورالدین علوی با دانایی بسیار در رشتۀ جامعهشناسی یکی از استادان تاثیرگذار برشاگردان و استادان است.
موضوع را با استاد علوی در میان گذاشتیم. تاکید کردیم عریضه میکنیم که پارچه باید دوباره بازبینی شود. علوی گفت که نیکبین، کامیاب نمیکند. اگر به نیکبین بگویی که جواب این سوال چنین است او میگوید این جواب از نظر من درست نیست. در نهایت مشورت داد که سال آینده بیایید. دیگر امید نداشیم. این آخرین امید بود که چنین شد. خسته و ناامید ۱۰بجۀ شب بیرون شدیم. تاریکی بود. ما بودیم. از حسرت و ناامیدی بر خود لرزیدیم. از تنهایی همدیگر گفتیم.
افغانستان المپیاد لویاتان غدار، مجاهدین ویرانگر و زورداران پولپرست است. هر لحظه زوزۀ خشونت این غداران به گوش میرسد. کسانی که باورمند به انسانیت، قانون، آزادی و برابری نیستند. این زورگویی و فرهنگ خشونت و رفتار ناشی از نادانی و کورفهمی به محیط دانشگاه نیز رسیده است و هنوز هم از انسانهای مظلوم قربانی میگیرد.
احمدی ظلم و بهعدالتی که نسبت به او رفته بود را از کنارش گذشت و با یک سمستر تاخیر دوباره درس را شروع کرد. در کنار اینکه مشکل زیادی متحمل شده بود دورۀ دانشگاه را موفقانه سپری کرد.
دوباره روزهای خوشی شروع شد. او خوشحال بود و امید برای زندگی داشت. فراغت از دانشگاه را با دیگر دانشآموختگان و دوستانش جشن گرفت.
او ششماه پیش با یکی از همصنفانش ازدواج کرد. از زندگیاش راضی بود و برای فردای بهتر تلاش میکرد. مصمم بود که ماستری بخواند.
اما حالا خداداد از میان ما رفته و دیگر در میان ما نیست. او پنجشنبه ۸ جدی در حادثۀ انتحاری در مرکز فرهنگی تبیان جان باخت و خاطر دوستانش را داغدار کرد.
چنانچه برهمگان آشکار است تبیان، مرکز فرهنگی و اجتماعی نیست؛ بل مرکز استثمار اذهان دانشجویان و مردم است. این مرکز با وعدههای چرب مثل فرستادن به بورسیه در دانشگاههای ایران، دانشجویان آسیبپذیر را در گرو خود میگیرد.
خواهر و برادری گرامی، احمدی از میان ما رفت. این ملک احمدیهای زیادی را به خاکوخون کشاند. او دیگر در میان ما نیست. اگر میخواهید قربانی چنین حادثههایی نباشیم باید زنجیر بردگی این مزدوران خارجی را رها کرده و برای افغانستان عاری از خشونت مبارزه کنیم.
رضا صدر موسوی