چرا رهبران بدنام خود را دوست داریم؟
وقتی احزاب جهادی در منطقه کوتهسنگی باهم درگیر شدند، ما مجبور شدیم از کوتهسنگی به کارتهپروان پناه ببریم. کارتهپروان نسبتا امن بود و هنوز دامنه جنگ به آنجا نرسیده بود. ولی دیری نگذشت که کابل مبدل به چندین زون درگیریهای مسلحانه شد.
نیروهای دوستُم بالاحصار را در کنترول گرفتند و حکمتیار هم چهارآسیاب را مرکز نظامی خود ساخت. به زودی ساحه جنگ تا پل محمودخان و مکروریان اول رسید. مسعود بهخاطر تقویت نیروهای خود توپخانه بزرگی را در حالی که با هلیکوپتر حمل میکرد، بالای کوه کارتهپروان جابهجا ساخت تا این گونه غرب و جنوب کابل را بهتر نشانه بگیرد. کوه افشار در تصرف حزب وحدت درآمد که از آن کوه کارتهپروان را هدف قرار میداد. این وضعیت باعث شد تا ما از کارتهپروان راه ولایت کندز، جایی که سالها قبل، از دست کمونیستها آن را بهقصد کابل، به اتهام فیودال بودن و تقسیم زمینها (شش جریبه) ترک کرده بودیم، در پیش بگیریم. وقتی نزدیک کوتل خیرخانه رسیدیم ازعقب موتر (پیک آپ) به عقب میدیدم که دود سیاهی ازساحات شهر نو، مکروریان و قلعه فتحالله بلند میشد. خیابانهای کابل خالی شده بود و هرکس به هر سمتی بیرون از کابل فرار میکرد. کابل آن روز مثل همان صحنه غمانگیز فلمهای هالیوودی شده بود که شهرها گرفتار آفات و ویرانیهای بزرگی میشوند و مردم به خاطر نجات خود به هرسو میگریزند.
تا رسیدن به کندز، مثل گذشتن از هفت خوان رستم بود، ولی بالاخره رسیدیم. اما دیری نگذشت که دامنه جنگ تا کندز هم به دنبال ما رسید. جنرال دوستُم بعد از بمباران چند روزه و بدون وقفه، وارد شهر کندز شد و آن را تصرف کرد. قوماندان امیر (امیر چوغه) که از قوماندانان وابسته به سیاف بود وبا اراضی کندز از قبل آشنایی داشت در تاریکی شب وارد کندز شد و نیروهای دوستم را بیرحمانه درهم شکست و شهر کندز را دوباره تصرف کرد. بعد از یک هفته وقتی از منطقه «سه درک» میگذشتیم جسدهای جوانهای ازبیک که بیشتر از ولایتهای فاریاب و جوزجان، به خاطر تصرف کندز آورده شده بودند و با اراضی کندز ناآشنا بودند در اطراف جاده افتاده بود. جنگهای ویرانگر مجاهدین همین گونه ادامه یافت تا این که زمینه را برای ظهور طالبان که داستان به قدرت رسیدن و سقوط آن بر همه معلوم است، مهیا ساخت.
حالا تقریبا دو دهه از آن زمان گذشته، ولی هر روز آن مانند دیروز در ذهن من حک شده است که به جز سیاهی و دربهدری در آن چیزی نمیبینم. با دیدن جوانانی که با افتخار با عکسهای رهبران جهادی رژه میروند، تعجب میکنم که چگونه بالای رهبرانی فخر میکنند که خود همه مایه بربادی و شرمساری افغانستاناند. من که همه این حوادث را دیده و شخصا تجربه کردهام، چگونه میتوانم به رهبران این دوره احترام بگذارم و آنها را قهرمان جنگهای آزادیبخش و نمونهیی از سلحشوری سرزمینی به نام افغانستان بخوانم؟ کدام عقل سلیمی میتواند دشمن و قاتل خود را رهبر و الگوی خود بپذیرد؟ برای من که همزاد و همنسل جنگ و بربادی افغانستانم، جنگسالارهای جهادی، بدون استثنا قاتلند که بهخاطر حرص سیاسی خود، هردم ما را به خاک و خون کشیدند.
از نظر علم سیاست
در علم سیاست مطالعه شخصیتپرستی با طبقهبندی ماکس وبر که از نوع صلاحیت فرد ارایه میکند، بیشتر گره میخورد. او صلاحیت و مشروعیت کارکرد فرد را برخواسته از سنت، کاریزما و بروکراسی (عقلانی-قانونی) میداند.
رهبرانی که دارای کاریزما هستند معمولا منبع الهام، ستایش و حتی پرستش رهروانشان قرار میگیرند. از آنجا که کاریزما به تنهایی خود نمیتواند پایدار بماند، ولی از راههای مختلف خود را نهادینه میکند. اقدامات دولتی، نمایشهای مذهبی، تبلیغات رسانهیی و گردهماییهای گروههای پیرو از جمله راههای معمولی است که به بازخوانی فکر رهبر میپردازند و سعی میکنند هدف و ماموریت رهبر را تقدیس نموده، آن را نجاتبخش معرفی کنند تا با اهداف و رویاهای روزانه مردم همسو باشد.
نورت و والیس، هردو در کتاب معروف خود (خشونت و نظمهای اجتماعی) مفهوم جدیدی برای درک خشونت در جوامع توسعه نیافته ارایه میکنند و آن را «نظم دسترسی محدود» میخوانند که برای شناخت سطح پذیرش رهبران جامعه مهم است. آنها معتقدند که در کشورهای جهان سوم که منابع عایداتی آن محدود است، بهخاطر نگه داشتن سود و منفعتهای رانتی، الیت سیاسی دست به ایتلافهای سیاسی میزنند و تا زمانی از خشونت اجتناب میکنند که منفعت آنها تامین باشد. دولت در چنین جامعهیی ضعیف است و قدرت بهکارگیری قوه قهریه را ندارد. الیت سیاسی در حقیقت تامینکننده نظم جامعه است و زمانی که کنار زده شود، نظم حاکم جامعه تحت کنترول خود را عمدا برهم میزند (بینظمی در ولایت بلخ پس از کنار رفتن عطا محمد نور مثال خوبی از این وضعیت است).
سیاستمداران در جوامع با «نظم دسترسی محدود» سیستم نئوپاتریمونیال را بهوجود میآورند که در آن موقفهای دولتی (وحتی غیردولتی چون شرکتهای وابسته به آنها) و مکانهای عایداتی را به گروههای حامی خود میبخشند. در عوض گروههای حامی با عملکرد خود باید نشان بدهند که آنها وفادار به رهبرند.
بنابراین گروههای حمایت کننده از تملق و چاپلوسی تا حد جاننثاری و سرسپردگی در راه رهبر پیش میروند تا عشق و وفاداری خود را نسبت به رهبر نشان بدهند. ترسی که رهبران میان گروههای حامی بهخاطر حذف شدن از صحنه سیاسی و اقتصادی ایجاد میکنند باعث میشود که گروههای حامی بدون درنظرداشت نقاط ضعف، رهبران خود را دوست بدارند، تکیهگاه و ناجی خود بپندارند و موجودیت خود را به موجودیت آنها گره بزنند.
متاسفانه وضعیت افغانستان همین گونه است. از برد کریکت و فیرهای هوایی تا رژه رفتن هفته شهید و ده محرم، همه و همه بزرگنماییهایی با پیامهای سیاسی هستند که هر گروه میخواهد نشان بدهد که کسی نمیتواند ما را حذف کند. رهبران حیلهگر سیاسی هم از نفهمی وسطح پایین آگاهی مردم سود میبرند و آنها را بهخاطر برآورده شدن اهداف سیاسی خود، بسیج و هر روز بقای خود را با اختلافات قومی و خود بزرگنماییها تضمین میکنند. اگر به جای ترس، قانون حاکم شود و ساختارهای سیاسی نئوپاتریمونیال بشکند، بدون شک مردم هیچ دلیلی برای دوست داشتن و پذیرش رهبران بدنام قوم خود نخواهند داشت.
نویسنده: مجیب رحمان اتل