کابل؛ شهری در چنگ دود و ترافیک
ساعت چهار بعد از ظهر است و هوا رو به تاریکی میرود. شهر بیشتر از دیگر وقتها پر جمع و جوش به نظر میرسد. نشانۀ شب در دور دست، در دامنۀ تپههای شهر به چشم میخورد. وقتتر از محل کارم بیرون میشوم که زودتر خانه برسم و اگر امکانش بود گزارشی تهیه کنم و از نزدیک با کسانی صحبت کنم. به دهافغانان میروم جایی که مرکز شهر است و شاید سنگینترین ترافیک کابل در آنجا اتفاق میافتد. آدمهای زیادی روی سرک ولو شدهاند. از کارمندان حکومتی گرفته تا کارگران و شاغلان مراکز خصوصی. همه مضطرب به نظر میرسند. انگار چیزی دارد اذیتشان میکند. مطمینن این عامل اذیت کننده هیچچیزی نیست جز ترافیک سخت، دود و خاکی که تمام شهر را احاطه کرده است. به نظر میرسد همه میخواهند هرچه زودتر به خانههایشان بروند.
ترافیک سنگین است. موترها و آدمها در میان غباری از دود گم شدهاند. همه جابهجا ایستادهاند و اصلا تکان نمیخورند. تا بوده همینطور بوده. هیچوقتی دیده نشده که ده افغانان مرکز شهر، باز باشد و موترها به راحتی بتوانند رفتوآمد کنند. جمعیت زیادی انتظار میکشند.
بعد از جستجو و تقلای زیاد بالاخره موفق میشوم موتر دهمزنگ را سوار شوم. هیچ وقتی نمیتوان به راحتی یک مسیر را در یک موتر رفت. وقتی یکی میخواهد مسیری را طی کند، از مبدا تا مقصد باید چندین موتر سوار شده و دو-سه برابر کرایه پرداخت کند.
در تکسی پنجنفر نشستهایم، تصمیم دارم با راننده تکسی صحبت کرده و از وضعیت ترافیک بپرسم.
مرتضی نام دارد. تا که میپرسم، شکوهاش از وضعیت شروع میشود. «برادر هیچ حرفش را نزن. پطرول قیمت شده. زیادی چهارراهها توسط ترافیک بسته و راههای زیادی دیگری را زورمندان بند کردهاند. این فقط ما هستیم که بدبختیم. همین اکنون هم که راه بند بود، یک زورمند قرار بود تیر شود.»
از حرفهایش میفهمم موتری که مسافر سوار میکند هم از خودش نیست. به کرایه گرفته و کار میکند تا خرج زن و بچهاش را در بیاورد. دهمزنگ رسیدهایم. از آنجا موتری یافته و به کوتهسنگی میروم. کوتهسنگی غوغایی برپاست. سروصدای دستفروشان از یک طرف، بوق و کرنای موترها از طرف دیگر، خرابی هوا و کثافتهای روی سرک، گذشتن از این میدان را برای آدم سخت میکند.
ساعت پنجونیم شام است. چوک شهید مزاری ایستگاه موترها میروم. چه جمعیت پر شکوهی اینجا جمع شدهاند. از هر قشر مردمی میتوان در این مکان پیدا کرد. یکی بیل و کلنگ به دست در گوشهیی سرک سرگردان ایستاد است. خانمی طفلی روی دستش انتظار موتر را میکشد. پیرمردی پلاستیک به دست، آنطرفتر ایستاده است. همۀ اینها انتظار یک چیز را میکشند: “موتر”. اما موتری نیست. فقط گهگاهی یک موتر میآید جمعیت از هر سو روی موتر میریزند. عدهیی کمی میتوانند سوار شوند، دیگران پس بر میگردند. آدمهای ناتوان که نمیتوانند موتر سوار شوند، با کمی سهلانگاری زیر پای این همه آدم لِه میشوند. بیست دقیقۀ است اینجا ایستادهام. وضعیت واقعا آشفته و خستهکننده است.
زمستانهای کابل و هوای به وجود آمده در این فصل واقعا حال آدم را بد میکند و مطمینن یکی از بازیهای گندیده انسانها با طبیعت است که با این کارشان دارند جان خودشان را نیز میستانند. باورمندم، این آلودگی دلایل زیادی دارد که باعث و بانی همۀ این دلایل، خود مردم شهر کابل هستند.
گرچند شهر کابل در فصلهای دیگر هم حال و هوایی درست حسابی ندارد، اما هوای زمستان کابل واقعا خطرناک و کشنده است. بدیاش اینجاست که مسوولان این بخش هیچ توجهی به وضعیت پیش آمده ندارند و بدتر از آن اینکه مردم در عین حالی که آه و نالهشان از بابت خرابی هوا گوش زمین و زمان را کر میکند، اما همچنان به استفادۀ مفرط از زغال و بخاریهای زغالی ادامه میدهند.
کابلِ بابر شاه اینگونه نبود. بابر شاه حاضر بود کشمیر پاکستان را رها و در کابل زندگی کند و تا حدی شیفتۀ کابل شده بود که وصیت کرد، جنازهاش را در کابل جان دفن کنند. همین کار را کردند. مطمینن بابرشاه هنوز هم از این کار خود سخت پشیمان است و افسوس و بغض اینکه چرا جای دیگری دفن نشده، در سینهاش همچنان باقی مانده است.
به چیزی یا اتفاقی فکر میکنم. اما همه چیز به کنار، تنها چیزی که در لحظۀ اکنون مهم است موتریست که سوار شده و خانه بروم. متاسفانه نیست و نمیشود کاریش کرد.
درست ساعت چهار بعد از ظهر از دهافغانان حرکت کرده و اکنون که ساعت ششوپانزده دقیقه شب است در تانک تیل دشت برچی رسیدهام. دوونیم ساعت داخل موتر و حبس.
از آنجا که همه روزه در سرک دشت برچی رفتوآمد دارم، یاد گرفتهام که داخل موتر کتاب بخوانم و یا اینکه در یادداشت تلیفونم چیزهایی بنویسم و گاهی اوقات هم به آهنگهای مورد علاقهام گوش بدهم.
متاسفانه بعضی وقتها این رانندهها اینقدر بیانصاف تشریف دارند که مراعاتِ حال هیچکسی را نمیکنند. اینها همه روزه فقط آهنگهای مزخرفِ «شاکوکو جان» و «گلپیکی» را از ضبط موترشان پخش میکنند. واقعا هیچ نمیشود با این گروه حرف زد.
پل خشک رسیدهام. بوق، کرنا، جیغ و داد دوباره شروع میشود. کسی نیست اینجا را مدیریت کند؟ از آنجا که نزدیک به شب است فروشندگان کراچیهایشان را وسط سرک آوردهاند. بسهای مسافربری در هر جایی از سرک ایستاده و مسافر سوار میکنند. هیچ چیزی سرجای خودش نیست و هیچکسی هم اهمیت نمیدهد. یک موتر مسافر سوار به راحتی بیست دقیقه در یک مکان بند میماند و منتظر راه. اما هیچ کس، هیچ توجهی به این وضعیت نمیکند.
تنها چیزی که ترافیک سنگین کابل روی دوش ما میگذارد و از ما میگیرد زمان است. زمان، این ارزش نایاب را چه خوب از ما میرباید و به نیستی میکشاند. چه میتوان کرد و مهمتر از آن چه باید کرد؟
غضنفر کاظمی