مقاله

خواهی نخواهی حال تو با ما تفاوت می‌کند

سیمرغ قاف تخیل (نقدنامه‌یی بر شعر معاصر)

استاد ضیا رفعت، نام تابنده و فروزنده در سپهر شعر حوزه زبان فارسی دری است که از سال‌های دور بدینسو غزل می‌نویسد، اما سخت زیبا و محکم می‌نویسد. رفعت علاوه بر ادبیات‌پردازی، استاد دانشگاه کابل و سیاست‌ورز ژرفنگر است که در تاویل و تفسیر حوادث و رخدادهای سیاسی تجارب بلیغ و زبان فصیح دارد.

نگارنده این جستار در حدود یکصد و پنجاه غزل وی را خوانده و آنچه در پی می‌آید، درک و دریافت نگارنده از ساختار زبانی و بافتار معنایی این غزل‌هاست که در پرتو دو انگاره نظری تعامل نمادین (Symbolic Intractionism) زبانی و تخیلات فراواقع‌گرایی یا سورریالیزم هنری صورت گرفته است.

رفعت را اگر پدیدآورنده سبک منحصر به خودش در غزل معاصر بدانیم، خطا نرفته‌ایم. ظرافت کارهای زبانی او کمتر از سعدی نیست و خیال بلند و جولانگر او، مخاطب را به بلندای خیال بیدل می‌کشاند. شعر رفعت نگاره‌یی از زیبایی‌های ظریف و معانی بلند است که از زمان و مکان خودش و از پدیده‌های پیرامونش سخن می‌گوید و خوانندگان آن خود را در سال‌های پس از یازده سپتامبر می‌یابند.

این وِیژگی البته در کارهای بسیاری از شاعران معاصر ما نیست و اگر با نام و نشان شان معرفت نداشته باشیم، به دشوار می‌توان دریافت که آثارشان در زمان ما تولید شده‌اند. فراورده‌های شعری رفعت ساختار زبانی نسبتن ساده دارد، اما آنچه این ساختار ساده را قدرت و جذابیت بخشیده است، بافتار معنایی یا نگاه ژرف شاعر به هستی و پدیدارهای پیرامون اوست که جایگاه و پایگاه او را در شعر معاصر فارسی دری و در میان شاعران عصر ما متفاوت و متمایز به نمایش می‌گذارد.

نگاه رفعت به هستی و هستنده‌های آن از جنس دگراندیشانه است و مفاهیمی که او در شعر خلق می‌کند با منطق قراردادی قابل سنجش نیست. تصاویر، تعامل و تشابهاتی که او به کار می‌برد، هم ملموس است و هم فراواقع‌گرایانه و در نهایت زنجیره کلامی او در شعر، نقش‌آفرینی‌های دگرگونه بر اوراق خیال و هستی است که مخاطب را تا دوردست‌های ناپیدا با خود می‌کشاند و چشم‌انداز شگرف و جدیدی را فراروی او می‌گشاید.

البته در بافتار مفهومی و معنایی غزل‌های رفعت که برتابنده نوع نگاه و نگرش او نسبت به پارادایم عشق و پدیده معشوق است، نگاه آبژه‌یی برجسته می‌نماید که قدسیت عشق و صداقت عاشق را سوال‌برانگیز می‌سازد. ویژگی دیگری که رفعت دارد، تسلط رشک‌برانگیز او بر عروض است که خود اوزان خودش را در غزل آفریده است. در این جستار اما من چهار غزل از میان یک‌صد و پنجاه غزل وی را انتخاب کرده‌ام که هر کدام را با دقت مرور می‌کنیم. تاکید می‌کنم آنچه در پی می‌آید، درک و دریافت من از شعرهای استاد رفعت است و معتقدم که به تعداد خوانندگان و علاقه‌مندان شعر آقای رفعت درک و دریافت وجود خواهد داشت.

خواهی نخواهی حال تو با ما تفاوت می‌کند

از همدیگر بیداری و رویا تفاوت می‌کند

گفتم بهای دیدنت از هر پری افزون‌تر است

گفتا مرا کیفیت کالا تفاوت می‌کند

گفتم که دارد فرق‌ها نرخ لب و پستان و ساق

گفتا بلی از زیر تا بالا تفاوت می‌کنند

دل بود نرخ بوسه، اکنون جان، چه سازم با نفس

بازار آزاد است و قیمت‌ها تفاوت می‌کند

در سینۀ ما سرزدی از خاک و باد اندیشه کن

آب و هوای شهر با صحرا تفاوت می‌کند

خود را مزن در چشم ما، اشک است، آب بحر نیست

مشق شنا از حوض تا دریا تفاوت می‌کند

در بحر قلبم سیر خوشتر از فضای دوردست

گردش به کشتی با هواپیما تفاوت می‌کند

آغوش لذت باز کن ما را مترسان از خدا

آیین ما از مذهب ملا تفاوت می‌کند

(غزل 61 از کتاب رفتن رسیدن نیست)

ساختار زبانی این غزل نسبتا ساده و بی‌تکلف می‌نماید، اما بافتار مفهومی و معنایی آن به نگاره‌های ناب، دل‌انگیز و چیده‌شده در کنار همدیگر می‌ماند که در یک زنجیره تعاملی زبان حال یک شاعر را با چشم‌انداز دیگرگونه به عاشقی به نمایش می‌گذارد. برای شکافتن بافتار این غزل، هر بیت را جداگانه می‌خوانیم:

خواهی نخواهی حال تو با ما تفاوت می‌کند

از همدیگر بیداری و رویا تفاوت می‌کند

در این بیت یک مقایسه جالب میان حالت بیداری و رویانگاری یا رویاپردازی صورت گرفته که خود یک چشم‌انداز فلسفی نسبت به زندگی و پدیدارهای پیرامون آدمی است. هر بیداری الزاما رویانگاری نیست و آنانی که رویا می‌نگارند، جهان را یا به قول هوسرل، پدیدارهای پیرامونش را با چشم مسلح می‌خوانند و برای کشف زیبایی‌های زندگی تا دوردست‌های ناپیدای تخیل سفر می‌کنند.

در این بیت شاعر رویانگاری می‌کند، بر سفره آفرینش و نگارش نشسته است و مخاطب فقط چشم در چشم هستی دوخته و به تماشاگری می‌ماند که به هستی می‌نگرد، اما بدون اینکه ره در دل رویا کشاید. البته به این واقعیت نیز باید توجه کرد که رویانگاری، اساس کشف نامکشوف‌هاست و همین رویاپردازهای آدمی است که او را از مرزهای سخیف به دوردست‌های ظریف می‌کشاند و به پدیدارهای پیرامونش معنا می‌بخشد. متاسفانه یکی از پیامدهای جنگ مصیبت‌برانگیز بستن چشم‌اندازهای رویا یا خیال‌پردازی است که جهان آدمی را کوچک و کوچکتر می‌سازد و در نهایت او را در خودش فرو ریزد.

گفتم بهای دیدنت از هر پری افزون‌تر است

گفتا مرا کیفیت کالا تفاوت می‌کند

گفتم که دارد فرق‌ها نرخ لب و پستان و ساق

گفتا بلی از زیر تا بالا تفاوت می‌کند

این هر دو بیت در واقع بیان وضعیت مناسبات عاطفی در عصر ماست که اغلب بر اساس مناسبات بازار و کیفیت کالا و نرخ بر اساس کیفیت تعیین و تنظیم می‌شود. شاعر در هر دو بیت گزارشگر یا روایت‌پرداز بازار عاشقی معاصر است که هرگونه تعامل در این بازار مستلزم پرداخت هزینه می‌باشد و نوع تعامل میزان هزینه را تعیین می‌کند. در روایت‌های شاعرانه از ادوار قدیم، عاشقی یک پارادایم عاطفی است که بهای آن در پرتو گدازه‌ها و گزاره‌های احساس و عاطفه تعیین می‌شد. امروز اما متاسفانه چنین نیست و همگام با فرایند رشد تکنالوژی، دلبستگی‌های عاطفی نیز از آن متاثر شده و به همین دلیل از آن به اعتبار یک صنعت با قیمت‌های متفاوت استفاده می‌شود. این دو بیت را می‌توان بیان صریح یک واقعیت معاصر تعبیر کرد که بخشی از ناگزیری‌های زندگی ما شده است.

دل بود نرخ بوسه، اکنون جان، چه سازم با نفس

بازار آزاد است و قیمت‌ها تفاوت می‌کند

این بیت نیز بیان ظریف و زیبا از همین واقعیتی است که به آن اشاره رفت. در گذشته بهای بوسیدن معشوق، عواطف و احساسی بود که از عمق شراره‌های دل برمی‌خواست، اما در عضر ما اوضاع دیگرگونه شده است و برای آن هزینۀ سنگین‌تر از دل پرداخت، به این معنی یا خطری را به اندازه خطر جان پذیرفت یا چیزی را پرداخت که سلامتی آدم را با خطر مواجه می‌سازد. اما نام این آشفته‌بازار، بازار آزاد است که هر تولیدکننده و عرضه‌کننده، خودش برای جنس خود بها تعیین می‌کند. البته اشاره به بازار آزاد در این بیت، نگاه خیلی ظریف یا اشاره ظریف به ماهیت بازار آزاد در افغانستان است که از یک طرف همخوانی با ظرفیت فرهنگ مسلط در این کشور را ندارد و از جانب دیگر، عوارض ناشی از آن شکاف‌های بسیار عمیق و پرمالیات را در بازار و سرنوشت اقتصادی مردم ما ایجاد کرده است. شاعر در این بیت علاوه بر اینکه عواطف عاشقانه خود را بیان کرده، از پیامد تلخ بازار آزاد در این سرزمین نیز سخن می‌گوید که عوارض بی‌شماری خلق کرده است.

در سینۀ ما سرزدی از خاک و باد اندیشه کن

آب و هوای شهر با صحرا تفاوت می‌کند

این بیت نیز بیان یک تفاوت برجسته میان عشق شهری و عشق روستایی یا صحرایی را است که در حقیقت از یک پارادوکس به مفهوم تقابل سنت و تجدد سخن می‌گوید. شهر را در اینجا نماد تجدد باید دانست و آب و هوایی که در آن مصرف می‌شود، اگر چون شهر کابل خود ما نباشد، اغلب تصفیه شده است که ماهیت زندگی شهری در پرتو فرایند رو به گسترش تکنالوژی به وجود آمده است. صحرا اما چشم‌انداز وسیعی به سمت و سوهای ناپیداست که با وزیدن گردبادهای آلوده با خاک و گاهی نسیم ملایم هویت و ماهیت صحرایی کسب می‌کند. سینه شاعر در این بیت صحرای پردامنه‌یی است که هبوط در آن به‌رغم امکان جولانگری با مزاحمت‌های گردبادهای خاک‌آلود نیز همراه است.

خود را مزن در چشم ما، اشک است، آب بحر نیست

مشق شنا از حوض تا دریا تفاوت می‌کند

این بیت که ظاهرا بیان یک پارادایم تخنیکی در توضیح فنون شنا برای شناگر است مراد شاعر را به مخاطب مفهوم می‌سازد که چشم شاعر حوض کوچکی است که افتیدن در آن با افتیدن در دریا متفاوت می‌نماید و هرکدام مهارت و فنون خاص خود را لازم دارد.

در بحر قلبم سیر خوشتر از فضای دوردست

گردش به کشتی با هواپیما تفاوت می‌کند

این بیت نیز بیان یک گزاره عاشقانه از یک رابطه عاطفی است که حضور در دل معشوق شکوه و لذت وِیژه دارد تا اینکه در خیالات معشوق. قلب عاشق برای جولانگری معشوق به پهنای یک بحر تمام‌عیار است و اصولا کشف لذت‌های سفر دریایی با کشتی امکان‌پذیر می‌گردد نه با هواپیما.

برای درک فهم واقعیت‌های زمینی دو چشم‌انداز بیشتر وجود ندارد که یکی نگاه از بالا به پایین و دیگری نگاه از درون که حاصل این دو نگاه با همدیگر همخوانی ندارد. در نگاه از درون، صاحب نگاه بخشی رابطه تعاملی با واقعیت‌های پیرامون خود دارد و از تمام کنش و واکنش آن‌ها متاثر می‌گردد، اما در نگاه از بالا، او خود را بریده از پدیدارهایی می‌بیند که مورد نگاه قرار می‌گیرد، اما تعبیر رمانتیک حضور در قلب به مفهوم دوست داشتین یا یک باورمندی است که جوش و خروش احساسات به یک باور نیرومند تبدیل می‌گردد.

آغوش لذت باز کن ما را مترسان از خدا

آیین ما از مذهب ملا تفاوت می‌کند

این بیت نیز نگاه دگرگونه نسبت به فرهنگ و هنجارهای مسلط بر مناسبات اجتماعی دارد که در آن ترس از خداوند در امر مناسبات غیر تعریف‌شده میان زن و مرد، یک رفتار پرگناه و قابل پیگرد الهی خوانده می‌شود که ملاها و متولیان امور مذهبی مبلغان این امرند. شاعر اما با اشاره‌های فصیح و صریح می‌گوید که برای فراهم کردن هرگونه امکان لذت جستن، آغوشت را باز کن، نترس که نگاه و چشم‌انداز ما نسبت به لذت، نگاه ملایی یا حداقل متاثر از آموزه‌های ملا نیست. در چشم‌انداز ملایی، عاشقی حرام است و همین چشم‌انداز سبب قتل و سنگ‌سار انسان‌هایی گردیده‌اند که همدیگر را دوست داشته‌اند. غزل دوم را نیز بیت بیت می‌خوانیم تا بهتر بتوانیم از ساختار به بافتار آن برسیم.

مرا به خویش چه نسبت، کنار من که تو باشی

نفَس چکاره بود بعد از این، به تن که تو باشی

این بیت از یک چشم‌انداز معرفت عاشقانه نسبت به معشوق سخن می‌گوید که از شدت سوخت و ساز عاشقی از کثرت به وحدت رسیده است و همین حضور معشوق هم جان شده و هم تن. در معرفت یا ادبیات عاشقانه رسیدن تا مرز جان و تن یک فرایند عاطفی و اعتقادی است که دوست داشتن از وسیلگی به هدفمندی تبدیل می‌شود. در نهایت عاشق و معشوق به یک کلیت معنایی تغییر شکل می‌دهند که یکی جدا از دیگری معنا و مفهوم خود را از دست می‌دهد. رسیدن تا این مرحلۀ عاشق در واقع صعود به بلندترین قله معرفت عاشقانه تعبیر می‌گردد که نظیر آن را می‌توان در مناسبات عاطفی شمس و مولانا سراغ گرفت.

خلافِ قاعده‌ ‌ـبا پوزش از خداـ به بسم‌الله

چه احتیاج، سر‌آغاز هر سخن که تو باشی

این بیت را می‌توان یک نوع هنجاربراندازی بافتاری تعبیر کرد که در عرف معمول خداباوران آغاز هر سخن با بسم‌الله گره می‌خورد، ولی شاعر در این بیت به این نکته تاکید می‌ورزد که وقتی خداوند انسان را خلیفه‌اش در زمین خوانده است، پس چه حاجت به بسم‌الله، آنگاه سرآغاز سخن معشوق باشد. شاید بعضی از متولیان دینی این اشاره را کفرآمیز بپندارند، اما آن‌گاه که انسان آیتی از قدرت خداوند یا به تعبیر دیگر خلیفه خداوند در زمین تعبیر می‌گردد، چه فرقی می‌کند که ذکر نام معشوق جایگزین ذکر نام خداوند شود!

انار و آلو و لیمو و غیره میوه‌های تر

خلاصه باغ اضافیست، در چمن که تو باشی

این بیت هم بیان معرفت بلند عاشقانه است که وقتی در چمن یا در باغسار زندگی، معشوق حضور داشته باشد، نیاز به انار، آلو و لیمو یا هر میوه تر دیگر نیست. البته میوه‌ها به تنهایی نمی‌توانند نماد نیازمندی‌های جسمی و روانی آدمی‌زاد باشد، اما شاعر در این بیت زندگی را چمنی تعبیر می‌کند که حضور معشوق در آن نیاز به گونه میوه‌های تر را غیر ضروری می‌سازد.

دکان عمده‌فروشان عطر، بسته خواهد شد

رقیبِ رایحۀ یاس و نسترن که تو باشی

به ادامه بافتار معنایی بیت قبلی، شاعر در این بیت معشوق را به رقیب گل‌های معطر تشبیه می‌کند که در موجودیت او در چمن‌زار زندگی، بازار عطاران عطرفروش به کسادی خواهد گرایید. جلوه‌آرایی‌ها و دلبری‌های معشوق آن گونه است که هرگاه قدم در خیابان دل عاشق بگذارد، هیچ گلی خوشبو و معطر نمی‌توانند مانند او دماغ عاشق را خوشبو و معطر کنند.

خدا چقدر حسادت کند به موقفِ خیاط

به فکر دوختنِ شال و پیرهن که تو باشی

این بیت نیز از علایق مفرط آفریدگار به آفریده‌اش سخن می‌گوید که حتا راضی نیست سر انگشتان دست خیاط برای اندازه‌گیری لباس‌های آفریده خاصش، با اندام او تماس حاصل نماید. خداوند آفریده‌اش را خاص آفریده است و به همین دلیل راضی نیست که نگاه هر کس بر او بیفتد و دستی حتا دست خیاط به اندازه سر انگشت اندام او را لمس کند.

تن لطیف تو از یاد برد ترس مردن را

به روح نیست ضرورت مرا، بدن که تو باشی

مرگ‌هراسی اندیشه غالب در بنی‌آدم است و همین هراس سبب خلق تمدن‌ها و اندیشه‌ها شده است. تن معشوق چنان لطیف است که این هراس را از یاد می‌برد و شاعر از روح و جان خود احساس بی‌نیازی می‌کند در صورتی که معشوق پیکره وجودش باشد.

صفِ جنازه‌یی از هر طرف کشیده خواهد شد

برای عاشق خود طالبِ کفن که تو باشی

این بیت نیز از زیبایی و دلبری معشوق سخن می‌گوید که هرگاه بخواهد عاشق خود را در لباس مرگ بپیچد، هواخواهان بسیاری صف خواهند بست که سر دل کف دست نهاده و تن به جانان بسپارند. عشق این نیروی ویران‌گر و دل‌برانداز، آن‌گاه که فواره‌هایش سر بر می‌افرازند و شعله‌هایش زبانه می‌کشند، چه جا‌ن‌هایی که با تیر مژگان معشوق فرش زمین می‌شوند و چه سرهایی که به میل خود بر سر دار می‌روند.

غزل سوم را می‌خوانیم:

تو نشه‌گستری از عشیرۀ تاکی
خدا ببین که چی گفته، گفته از خاکی

فرشته‌یی؛ ولی بیشتر از او نازی
و مریمی؛ ولی بیشتر از او پاکی

تنت برای نقاشی است آماده
سپید و صافی و لشم، کاغذ کاکی

تو آمدی، مواد مخدر ارزان شد
مسببِ کسادیِ چرس و تریاکی

گمان کنند شب کرده‌ام هماغوشی
چه ساعتی‌‌؟ کدامین بغل؟ کجا؟ با کی؟

از انفجار خشمت زیاد می‌ترسم
فزون‌تر از بم ساعتی خطرناکی

این غزل نیز یکی از کارهای پرقدرت آقای رفعت است که به انتخاب خودش برای این نقدنامه فرستاده شده است. برای فهم بهتر ساختار و بافتار این غزل، هربیت آن را با دقت می‌خوانیم و به ماهیت شعری آن دقت می‌کنیم.

تو نشه‌گستری از عشیرۀ تاکی

خدا ببین که چی گفته، گفته از خاکی

شاعر در نخستین بیت که سرآغاز غزل است، معشوقش را از عشیره یا تبار تاک انگور می‌خواند؛ تاکی که حاصل آن به شراب ناب تبدیل می‌شود و سرکشیدن آن سرهای فراوانی را گیج کرده به گردش می‌آورد. در مصرع دوم اما با تلنگری ناگهانی به یاد معشوق می‌آورد که به استناد فرموده خداوند، تو از خاک هستی و پس از جولان‌گری به همین خاک رجعت خواهی کرد.

فرشته‌یی؛ ولی بیشتر از او نازی

و مریمی؛ ولی بیشتر از او پاکی

در بیت دوم، معشوق چنان جمیل و کامل است که رفتار و گفتار دلنشین و شاعرپسند دارد. به همین دلیل شاعر او را فرشته می‌خواند، اما بیشتر از فرشته ناز و دلبری دارد. آن‌گاه که خیال جولان‌گر شاعر به زمین برمی‌گردد، حضرت معشوق را مریم مقدس می‌داند که در پاکی و نجابت درجات بلندتر از مریم دارد. خلاصه اینکه معشوق از چشم‌انداز عاشق چنان است که در آسمان مزیت‌های بیشتر از فرشته دارد و در زمین درجات بلندتر از مریم مقدس.

تنت برای نقاشی است آماده

سپید و صافی و لشم، کاغذ کاکی

این بیت به نظر من سخت زیبا و از خلاقیت‌های شاعرانه شاعر است که برخلاف شاعران بسیار که قد و قامت معشوق را نقاشی یا آفرینش هنری خداوند می‌داند، شاعر به معشوقش می‌گوید که فراز و فرود تن تو در نهایت لشمی و صافی به کاغذ کاک می‌ماند که نقاشان بر روی آن نقش و خطاطان هنر خطاطی می‌آفرینند. شاعر می‌خواهد بر روی این کاغذ کاک هنرآفرینی کند و این هنرآفرینی احتمالا بوسه‌‌های داغی خواهد بود که چون نقش و نگاره‌های دل‌پذیر نقش خواهند بست.

تو آمدی، مواد مخدر ارزان شد

مسببِ کسادیِ چرس و تریاکی

در میان شاعران متقدم تا آن‌جا که من با آثارشان ارتباط داشته‌ام، به استثنای بیدل کسی دیگر به یادم نمی‌آید که تریاک را در اشعارش به‌کار برده باشد. بیدل در یکی از غزل‌هایش می‌گوید: به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن/ مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند.

در عصر و در سال‌های پسین که مزارع زیادی در افغانستان زیر کشت خشخاش رفت، تنی چند از شاعران ما به شمول خودم چرس و تریاک را در غزل‌های‌شان به کار برده‌اند. شاعر در این بیت جلوه‌های دل‌افروز معشوق را تخدیرکننده می‌خواند و آن‌چنان که بازار چرس و تریاک به کسادی گراییده است. و راستی عشق تخدیرکننده است و هیچ مواد مخدری به اندازه جلوه‌های رمانتیک و روان‌گردان معشوق نمی‌تواند جهان و پدیدار پیرامون آدمی‌زاد را دگرگون جلوه‌آرایی نماید.

گمان کنند شب کرده‌ام هماغوشی

چه ساعتی‌‌؟ کدامین بغل؟ کجا؟ با کی؟

این بیت غزل هم می‌تواند تاکیدی بر عواطف نیرومند عاشقی باشد که در سوز و گداز این عواطف هماغوشی چندان مهم نمی‌نماید و هم می‌تواند گریز شاعرانه از خلق یک رخداد عاشقانه باشد. شاعر به‌رغم ابراز یک عالم عواطف و احساسات، از انجام همآغوشی انکار می‌ورزد و می‌گوید اگر چنین چیزی اتفاق افتاده و اگر کسی دیده، در کجا؟ با کی؟ و چه ساعتی؟

از انفجار خشمت زیاد می‌ترسم

فزون‌تر از بم ساعتی خطرناکی

در آخرین بیت این غزل خشم دلدار خطرآفرین‌تر از بمب ساعتی تعبیر می‌گردد که برای شاعر سخت نگرانی آورده و وحشت‌زاست. کاربرد بمب ساعتی و تشبه انفجار خشم و غضب معشوق به این پدیده مدرن جنگی، در واقع یک نوع نوگرایی و نمادسازی معاصر دانسته می‌شود که شعر امروز ما به شدت به آن نیازمند است.

غزل چهارم را می‌خوانیم:

با نقطه نقطه نقطه، عزیزم موافقی؟

با خواست­های این همه ریزم موافقی؟

تو می­شوی مسافر و پشت سرت به من

آبِ رخی که مانده بریزم، موافقی؟

گفتی که می­پذیرمت از خویش بگذری

حالا گذشتم از همه چیزم، موافقی؟

کنج دلت به قیمت جان، خانه می‌خرم

مشتاق سرپناه تمیزم، موافقی؟

یکجا بیا به دفتر عشقی کنیم کار

چوکیِ تو مقابلِ میزم، موافقی؟

پیش تو هر چه نوش کنم نشه‌آور است

جای شراب، چای بریزم، موافقی؟

از احتمال توطیه در عاشقی نترس

با طرز فکر فاجعه خیزم موافقی؟

قلبت مراست امن‌تر از دیدۀ ترم

از بحر در جزیره گریزم، موافقی؟

شاید دوباره زنده شدم، نزدت آمدم

پیش از کفن کنند فریزم، موافقی؟

این غزل را نیز بیت بیت مرور می‌کنیم.

با نقطه نقطه نقطه، عزیزم موافقی؟

با خواست­های این همه ریزم موافقی؟

نخستین بیت این غزل با سه نقطه شروع می‌شود و شاعر از موافقت معشوقش بر سر این سه نقطه می‌پرسد. این سه نقطه برای خوانندۀ این غزل سوال مبهمی است که بر آن تعابیر گوناگون می‌رود. در مصرع دوم اما دیده می‌شود که این خواسته‌ها به قول شاعر ریز است، یعنی شاعرانه و ظریف است، کار زرگر است و کار آهنگر نیست و به همین دلیل درشت نیست.

تو می­شوی مسافر و پشت سرت به من

آبِ رخی که مانده بریزم، موافقی؟

این بیت را می‌شود شاه‌بیت این غزل گفت که به احساسات و عواطف بشری تعلق می‌گیرد. در سنت‌های قدیمی ما پشت سر مسافری که قصد سفر دارد باید آب بریزی تا سحر سفر باطل شود و مسافر به سلامت برود و به سلامت برگردد. شاعر اما در این بیت هم از یک سنت تاریخی یاد می‌کند و هم از معشوق می‌پرسد که آیا موافقی که پس از تو دل به دیوانگی بسپارم، سر به صحرا برکشم و آب رخی که مانده بریزم؟ این آب رخ‌ریزی تعابیر مختلف می‌تواند داشته باشد و در میان تعابیر متعدد این گونه هم می‌شود تعبیر کرد که در فقدان تو آیا موافقی که دل بر تار موی دیگری ببندم و این ماجرا سبب آبروریزی دیگر شود؟ چنین برمی‌آید که عاشقی برای شاعر سخت پرمالیات بوده است و از آب رخ خود مالیات پرداخته است.

گفتی که می­پذیرمت از خویش بگذری

حالا گذشتم از همه چیزم، موافقی؟

عرض کردم که عاشقی صنعت پرمالیات است، آنکه دل را می‌برد اغلب جان را نیز می‌برد. معشوق می‌خواهد که عاشق از خودش بگذرد و اکنون که عاشق نه تنها از خودش؛ بل از همه چیزش یعنی تمام تعلق‌هایش گذشته است، از معشوقش می‌پرسد که بر ادامه این راه موافق استی؟ آن‌گاه که پای عشق در میان می‌آید، تمامی چشم‌اندازهای زندگی به یک چشم‌انداز تبدیل می‌شود و از آن فقط جلوه‌های دل‌آرای معشوق به چشم می‌خورد که تمام جهان و پدیدارهای هستی در وجود او خلاصه می‌گردد. همین جلوه‌های دل‌انگیز است که سبب خلق ادبیات و تمدن‌های بشری می‌شود.

کنج دلت به قیمت جان، خانه می‌خرم

مشتاق سرپناه تمیزم، موافقی؟

از قدیم گفته‌اند که عاشقی آن است که در دل معشوق خانه بجویی. شاعر اما در این بیت این خانه را به قیمت جانش می‌خرد، ولی تاکید می‌رود که مشتاق سرپناه تمیز است. سرپناه تمیز و آن هم در کنج دل معشوق، می‌تواند تعبیر دیگری داشته باشد که یعنی در آن خانه اثر از خاک کفش و رفت و آمد کس دیگری نباشد و صاحب خانه احساس آرامش کند. شاعر اما این تاکید را با سوالیه و موافقت طرف مقابل مطرح می‌کند.

یکجا بیا به دفتر عشقی کنیم کار

چوکیِ تو مقابلِ میزم، موافقی؟

پس از اعمار خانه تمیز و دلنشین، شاعر از معشوقش می‌خواهد که یک‌جا در یک دفتر و آن هم دفتر عشق کار کند، آن‌گونه که چوکی معشوق در مقابل میز عاشق باشد. گفته‌اند که نشستن رو در رو بهتر از پهلو بود. کار رو در رو و آن هم عاشق و معشوق فقط در منطق همین خود عشق قابل سنجش می‌باشد و در عقل معاش‌اندیش شاید در زمره گناهان کبیره شمرده شود.

پیش تو هر چه نوش کنم نشه‌آور است

جای شراب، چای بریزم، موافقی؟

شاعر وقتی در مقابل معشوق قرار دارد، هر نوشیدنی که نوش جان کند، برایش نشه‌آور است و این نشه در واقع از خاصیت تاکی و تریاکی حضور معشوق است که با نوشیدنی یک‌جا می‌شود. شاعر اما با کمال ارادت از معشوقش می‌پرسد که وقتی خودت جلوه‌های نشه‌آور داشته باشی، جای شراب اگر چای بریزم موافقی؟ چنین می‌نماید که این سوال و این توجیه با خودگذری عاشق هم‌شان نیست و از این رو به جای شراب چای ریختن یک نوع نافرمانی از دستور عشق خوانده می‌شود.

از احتمال توطیه در عاشقی نترس

با طرز فکر فاجعه خیزم موافقی؟

این بیت نیز جالب است. سوز و گداز عاشقی اگر به افراط کشیده شود، احتمال توطیه نیز برجسته می‌گردد. شاعر به معشوقش اطمینان می‌دهد که از توطیه نترس و وقتی شدت غلیان عاشقی به درجه آخر می‌رسد، فکر نیز فاجعه‌پرور می‌شود. خوبی کار اما در این جاست که قصد تحمیل نیست و تمام حرف بر سر توافق است.

 قلبت مراست امن‌تر از دیدۀ ترم

از بحر در جزیره گریزم، موافقی؟

شاعر در این بیت، قلب معشوق را جزیره و دیده خودش را بحر می‌پندارد و در این‌جا در عین حالی که جاذبه‌های کشنده و کُشنده عاشقی سایه سنگین انداخته، اما شاعر با زرنگی می‌پرسد که بحر مواج است و شاید در اثر طغیان امواج در آن سوی ساحل پرت شوی، اما اگر از این دریا در جزیرۀ که امن و بی‌خطر است بگریزیم موافقی؟ استفاده از بحر و جزیره به جای قلب و چشم و آن هم برای زیستن، پرداخت شگرف و شاعرانه است که علاوه بر اعتبار بافتاری، به ساختار بیت نیز اهمیت می‌بخشد.

شاید دوباره زنده شدم، نزدت آمدم

پیش از کفن کنند فریزم، موافقی؟

پس از فراز و فرود بسیار ساختار و بافتار این غزل، سریال عاشقی به پایانش نزدیک می‌شود و شاعر با توجه به پیشرفت تکنالوژی طبی که امکان زنده کردن پس از عمری در عالم یخ‌زدگی را امکان‌پذیر می‌داند، می‌پرسد که به جای رفتن در دل خاک، موافقی که فریزم کنند تا شاید روزی دوباره زنده شوم. حرفی که در این جا ناگفته می‌ماند این‌که آیا معشوق چقدر زنده خواهد ماند که امکان چنین دیدار محتمل گردد.

همانگونه که در سطور نخست این جستار و در لابلای توضیح و تبیین مفاهیم ساختاری و بافتاری این غزل‌ها اشاره شد، استاد رفعت شاعر پرقدرت و سخت ژرف‌نگر است که از دل واژه‌ها زیباترین معانی را بیرون می‌کشد و قلعۀ را بنا می‌کند که از باد و باران به آسانی گزند نمی‌بیند.

کارهای رفعت هم از نظر ساختاری و هم از نظر بافتاری معنا و اندیشه وِیژگی‌های منحصر به خودش را دارد. مثلا یکی از این ویژگی‌ها، کاربرد اصطلاحات زبان انگلیسی، مثل ایمیل، لیست و استفاده از ردیف در اغلب غزل‌هایش می‌باشد که معانی بلند و ارجمند را در برابر خوانش مخاطب می‌گذارد. تسلط بی‌چون‌وچرای وی بر علم عروض یکی دیگر از وِیژگی‌های کاری وی می‌باشد که خواندن غزل‌هایش مخاطب را به آهنگ‌های گوناگون دعوت می‌کند، اما به‌رغم این قدرت‌نمایی‌ها، نکته‌های ظریفی به‌عنوان خورده‌شیشه، مخاطبان جدی وی را به تامل وا می‌دارد، این است که در اغلب غزل‌های رفعت، عشق و عاطفه در یک هم‌آغوشی یا همدیگرجوشی یک بار مصرف خلاصه می‌شود. رفعت زبان طنزی دارد و در عاشقانه‌ترین غزل‌هایش نیز رگه‌های نیرومندی از زبان طنزی به چشم می‌خورد. در مورد ساختار زبانی غزل‌های رفعت هرچند در مواردی سایه بیدل را در برخی غزل‌ها می‌توان احساس کرد، اما از ترکیبات و نمادسازی‌های مدرن زبانی، کمتر اثری چشم‌نوازی می‌کند. خیالات رفعت اما سخت جولان‌گر است و در بسیاری از غزل‌هایش نمادهای روشن و برجسته از فراواقع‌گرایی‌های خیالی به چشم می‌خورد که من به تک بیت‌های ایشان در این زمینه بسنده می‌کنم:

خاکت شدم که شاید آیم به کار مردم

بهر بنای عشقی هنگام خشت­مالی

****

جرمِ دل­بردن چه فرقی دارد از دل­باختن

بی­سبب یوسف به ملک مصر زندانی نشد

****

نه هماغوشی نه هم –با معذرت- کار دگر

عشق‌بازی را به بوسی مختصر کردی چه خوب

****

هفتۀ شش روز تنها با خودت خلوت کنی

جمعه شب‌ها خفته باشی در کنار مرد؛ چه؟

****

آوازم از این پس نرسد پیش تو، نفرین

بر مخترع پنجره‌های دوجداره

****

به سر خر، به سر سگ، به سر گرگ قسم

آدمی را چقدر چیز بدی ساخته‌اند

نویسنده: هادی میران/ قسمت هفتم

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا