جوانی و این همه پیری!
مزار بودم، خانۀ یکی از اقوام. چهار سالی میشد که نرفته بودم. در گذشتهها زیاد میرفتم. تازه که آمده بودم مزار با این خانواده آشنا شدم. خانه میزبان ما که همیشه میرفتیم، شلوغ و پرسروصدا بود؛ چون شش فرزند داشت. همه قدونیم قد، پشت سر هم، هیچ وقفهیی بین آنان نینداخته بود. گویا میخواستند که نسلشان بیشتر گسترش یابد یا اینکه وظیفهشان این بوده که مزار را از چنگال کمبود نفوس نجات دهند.
تا چند وقتی نامشان را یاد نمیگرفتم، از بس که زیاد بودند. این بار که بعد از چهار سال آمده بودم متوجه شدم که فرزندانشان بیشتر شده از ششتا به هشتتا ارتقا پیدا کرده. اصلا باورم نمیشد. انگار این خانواده چیزی بهنام تنظیم خانواده را هیچ نشنیده باشند.
روزها وقتی آماده میشدم که بیرون بروم، نگاهم به پنجره میافتاد. میدیدم که بچهها همه با صورت چسبیدهاند به پنجره و با دقت من را نگاه میکنند. شاید من برایشان بسیار عجیب به نظر میرسیدم که تا بهحال زنی مثل من را ندیده بودند. ظاهرم خیلی متفاوتتر از مادرشان و زنانی بود که دیده بودند. شاید در ذهنشان چنین تصوری نداشتند و فقط در تلویزیون دیده باشند.
این بچهها چیزی به نام احترام در برابر یک زن یاد نگرفته بودند. آنان مادر را به عنوان آشپز و کسی که از صبح تا به شب خانه را تمیز و آماده برای مهمانداری میکند و اینکه هیچ جایی بدون اجازۀ شوهرش نمیرود میشناختند.
من متوجۀ کار بیش از اندازۀ این زن میشدم. واقعا دلم برایش میسوخت. بعدازظهر روزی وقتی اعضای خانه کم بودند و مهمان نداشتند و تنها فرد مهمان من بودم، رفتم پیشاش و شروع کردم به گپ زدن.
از او پرسیدم چند فرزند داری؟ گفت هشتتا، هفت پسر و یک دختر. گفتم گویا دوباره حاملهیی؟ غم بزرگی در چشمانش پنهان بود. با صدایی خسته گفت: نه، حامله نیستم. چند سال است که شکمام مثل حاملهها بالا آمده و باید عملیات کنم.
گفتم چرا پس عملیات نکردی؟ گفت:«اووو زهرا جان اگه ایقه د قصۀ من بود فکر کدی تا حالی مه ره امی رقم میماند. برایشی اولاد آورده نیمکله (نیمجان) شدم.»
بغض گلویش را گرفته بود. اگر سرش را روی شانهام میگذاشتم شروع میکرد به گریه کردن. با خود آه میکشید و کچالو پوست میکرد.
از قدیم گفت. از کار پدر و مادرش که چطور بدبختش کردند. گفتم بگو میشنوم. لباس کتان گلدار، شلوار سفید خامکدوزیشده بر تن داشت. فکر کنم روزها وقت گذاشته و پاچۀ شلوار را دوخته تا زیباتر به نظر بیاید، یا اینکه کسی نگوید که زن فلانه هیچ هنری یاد ندارد. چادرش روی شانهاش افتاده بود. دقیق یادم است که رنگ چادرش قهوهیی با گلهای ریز سفید بود.
در آغوشش پسری پنج ماه در حال شیر خوردن بود. مادر خیلی نحیف و لاغر بود. فکر نمیکنم با آن همه کار و تغذیه نادرست شیر آنچنانی داشته باشد.
به او گفتم تو بچه را شیر بده و من کچالوها را پوست میکنم. گفت: نه، بد است مهمان کار کند! من هم فوری گفتم حوصلهام سر میرود، برای همین از آن اتاق آمدم پیشت، گفتم قصه کنیم.
شروع کرد به گفتن: «زهرا جان، من خورد بودم که پدرم مره به ای نفر داد، دست چپ و راست خود نمیفامیدم، چی برسه به شوهرداری. پسان فامیدم که ای نفر یک زن دیگه هم داره، از او زن خود دو اولاد هم داشته. او زمان زیاد گریه کدم، ولی هیچ فایده نداشت، پدرم خبر داشته و مره داده. چی بگویم برت که کل زندگیم بدبختی است. به او میگم که بسه، دیگه اولاد نمیخوایم، مره نمیمانه. چند بار خواستم قرص (ضد بارداری) بخورم باز نماند، میگه خدا میدهد، ما نباید جلو خواست خدا را بگیریم. من میفامم که د همی اولادا کالای صحیح خریده نمیتانه، رسیدگی نمیشه. باز گفتم خی مره داکتر ببر تا عملیات کنم، میگه: نه، داکترایش مرد هستند، نمیشه تو ره ببرم. مه هر روز از ناحیۀ شکم درد دارم، تحمل میکنم، بهخاطر اولادایم. یگان وقت آرزوی مردن میکنم. باز که طرف اولادایم سیل میکنم میگم نه، زنده باشم و همینا ره کلان کنم.»
به چشمانش نگاه کردم. رنگ مایل به آبی داشت با مژههایی بلند و پرپشت، ابروانی کشیده که خیلی وقت است دست نخورده. این نشان میدهد که این زن هیچ دلخوشی نداشته است. پوست صورتش سفید و زیبا بود، ولی دستانش چروکیده، خسته و زجرکشیده. این مادر از صبح تا شب، وقت رسیدگی به خود را ندارد.
از او پرسیدم چندساله استی؟ گفت: چند ساله مینمایم؟ گفتم: نزدیک چهل! گفت: نه. سی نشدم. در کمال تعجب فکر میکردم حتا از چهل هم بیشتر است. نگفتم که ناراحت نشود و کمتر حدس زدم. یعنی سختیها و مشکلات یک آدم را چقدر میتواند پیر و شکسته کند. باورم نمیشد!
در دلم غم و ناراحتی موج میزد. با خودم درگیر شده بودم. یعنی چی. این مادر از صبح تا شب داخل چهاردیواری که نامش را خانه گذاشتهاند کار میکند، بیگاری میکشد، بدون توقعی محبت میکند، آخر چرا اینقدر نادیده گرفته میشود، حتا از سوی فرزندانش هم.
اگر هر یک از شما را بگویند برای کاری ثبت نام کنید که از صبح تا شب باشد، بدون کدام رخصتی، حتا روز جمعه و پنجشنبه هم کار کنید، از چند نفر پرستاری و نگهداری کنید، بدون کدام حرفی و حتا ممکن است همین افراد با شما تند هم برخورد کنند و شما حق اعتراض نداشته باشید، گاهی هم ممکن است شب از خوابتان بزنید و برای افراد قصه بگویید یا آنها را بخوابانید. باید دفترتان مرتب و منظم باشد و این کار را بارها تکرار کنید؛ چون افراد داخل دفتر همه چیز را بههم میزنند، صبر و حوصلۀ بالایی داشته باشید. روزانه آشپزی کنید در کنار این دیگر مسوولیتهایتان. همچنان خرید وسایل ضروری هم با شماست در دفتر. از همه مهمتر اگر به شما بگویند که این کار معاش هم ندارد، آن موقع است که پوزخند میزنید و با خود میگویید مگر ما دیوانهایم و یا مغز خر خوردهایم که چنین کار مشقتباری را انجام دهیم؛ بدون معاش.
بلی، همین کار را مادران در سرتاسر افغانستان انجام میدهند.
روایت شهر/ زهرا ناظمی