از جستوخیز آهوان چشمانت آکنده است
سیمرغ قاف تخیل (نقدنامهیی بر شعر معاصر)
قنبرعلی تابش نام آشنا در حوزه شعر فارسی دری است که بیشتر از بیست سال بدینسو، شعر میسراید و چندین دفتر شعرش نیز در ایران و افغانستان به چاپ رسیده است. آقای تابش علاوه بر سرودن شعر، کتابهایی در مورد شعر معاصر افغانستان نیز در اختیار اهل شعر و ادبیات قرار داده است. وی که تحصیلات عالیاش را در ایران به پایان رسانده، از چند سال بدینسو در کابل به سر میبرد و در یکی از دانشگاههای خصوصی مشغول تدریس میباشد. آقای تابش بیشترینه غزل سروده است و در کنار غزلهای آیینی و مناسبتی، غزلهای عاشقانهاش بیشتر دلبری و چشمنوازی میکند. در این جستار به ادامه جستارهای قبلی، سه غزل را از میان پنجاه غزل وی برگزیده و بهمنظور تبیین و تجسم عناصر شعریت در آنها، هر کدام را به صورت تکبیت از هم جدا کرده و در پرتو انگارههایی که در نخستین جستار به آن پرداخته شد، به سنجش میگیریم:
بار کج این زندگی
هرگز ندیدی رعد و برق ناگهانی را
وقتی که ویران کرده رفتی آسمانی را
چشمت هلاکوخان که هرجا تاخته از خود
بر جا نهاده جادههای ارغوانی را
رودابگیهایت فراوانتر شده امروز
کابل دوباره یاد آورده جوانی را
بار کج این زندگی زلف سیاهت بود
یک تار مو بر باد داد این زندگانی را
حافظ چه استعدادش از من بود بالاتر؟
شاخ نبات آموختش بلبل زبانی را
***
هرگز ندیدی رعد و برق ناگهانی را
وقتی که ویران کرده رفتی آسمانی را
میگویند که دنیای عاشقی منطق حسی ندارد و این منطق برای کسانی قابل فهم است که در این سپهر لایتناهی بال و پر گشودهاند. این بیت را میشود پارهیی از این منطق دانست که در هنگامه رفتن دلدار، آسمان ویران میشود و رعد و برق ناگهانی آرامش این سپهر لایتناهی را برهم میزند. شاعر که در این هنگامه نفس کشیده، سنگینی این رخداد تلخ را قیامت تصور کرده است؛ درست آنگاه که کوهها به حرکت میآیند و آسمان ویران میشود. چنانچه که در جستارهای قبلی در بحث سوریالیسم گفتیم که تخیل شاعرانه وقتی بال و پر میگشاید تا فراسوهای هستی پرواز میکند و آنچه را که از آن سوی هستی با خود میآورد، شعر دانسته میشود.
چشمت هلاکوخان که هر جا تاخته از خود
بر جا نهاده جادههای ارغوانی را
این بیت نیز اوج خیال شاعرانه را به نمایش میگذارد. از میان هنرپردازن خیالی و تجسمی این فقط شاعر است که در فروغ و وقوع دلبستگیهای عاشقانه، چشمان شررجوش معشوق را هلاکو خان میبیند که از خون دل عاشق جادههای احساس و خیالش را ارغوانی کرده است. در این بیت عنصر خیال و عواطف چنان باهم آمیختهاند که این درهمآمیختگی یکی از زیباترین نگارههای عاشقانه را در برابر چشمان مخاطب میگذارد.
رودابگیهایت فراوانتر شده امروز
کابل دوباره یاد آورده جوانی را
اشاره شاعر به رودابه و کابل، در واقع اشاره به فرایند یک عشق نمادین باستانی است که فردوسی آن را قهرمان خیالات خود ساخته است. رودابه دختر مهراب کابلی و سیندوخت که زال در گذر از مرز کابل عاشق آن شد و سرانجام او را به همسری برگزید. فردوسی او را چنین توصیف کرده است: پس پردۀ او یکی دختر است/ که رویش ز خورشید روشنترست/ ز سر تا به پایش به کردار عاج/ به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج.
میگویند که زال نادیده و به تعریف دیگران عاشق رودابه شد تا اینکه سرانجام رودابه نیز عاشق او شد و فردوسی این هنگامه را چنین توصیف میکند: چو بشنید رودابه آن گفتگوی/ برافروخت و گلنارگون کرد روی/ دلش گشت پر آتش از مهر زال/ از او دور شد، خورد و آرام و هال.
شاعر دلبستگی و دلدادگیهایش را به دلدادگی زال و حسن و لطافت معشوق را به رودابه تشبیه میکند و کابل را همان کابل عصر رودابه میبیند که از زیبایی و جلوهآرایی او پر شده است. این بیت علاوه بر این که از یک نماد باستانی عاشقی سخن میگوید، در واقع اوج تخیل شاعر را نشان میدهد که مخاطب را بیپروا تا دوردستهای تخیل میکشاند.
بار کج این زندگی زلف سیاهت بود
یک تار مو بر باد داد این زندگانی را
این بیت در نخستین نگاه از یک ایهام زیبا سخن میگوید. یعنی زلفی که بار کج زندگی شاعر شده و در نهایت با لغزش یک تار مو، تمام زندگی بر باد رفته است. زلف کج و پیچ معشوق در ادبیات شاعرانه ما جایگاه سخت ارجمند دارد و با توجه ظرفیت تخیلی شاعران، نماد و نشانههای متعدد قرار گرفته است. شاعر اما در این بیت، زلف معشوق را بار کج زندگی میبیند که به دلیل قرار گرفتن آن در معرض باد و باران و یا تکانههای سر و بازوی معشوق، همواره در بیثباتی قرار دارد و در چنین وضعیتی حتی با لغزش یک تار مو، هم امکان فروریزی آن فراهم میشود. راستی که زندگی چنین است و این بار ناهماهنگ گاهی با لغزش یک تار مو بر زمین میافتد.
حافظ چه استعدادش از من بود بالاتر؟
شاخ نبات آموختش بلبل زبانی را
راستی هم که عشق این نیروی ویرانگر و آبادگر، اگر آویزه طبیعت آدمی نمیبود، بدون شک که دنیای ما طور دیگر میبود و نگارهها و انگارههای پیرامون ما معنی و مفهوم دیگر میداشت. تاریخ تمدن و آفرینشهای بشری، در واقع تاریخ دلبستگیهای عاشقانه آدمیزاد به معشوقههای زمینی و فرازمینی است. میگویند حافظ را شاخ نبات حافظ ساخت، چنانچه مولوی را شمس تبریزی!
غزل سوم را میخوانیم:
پیراهنی که فصل نارنج است
از جستوخیز آهوان چشمانت آکنده است
آنجا که نبض سبز رویاهای من زنده است
شمشادها مانند تو خندیده میآیند
اما به پیش برق چشمانت سرافکنده است
تو ماهتاب قریۀ یک درۀ دوری
شبها سراپا قریه از نور تو پوشنده است
پیراهنت هر لحظه فصل جشن نارنج است
صدها جلالآباد در پیراهنت بند است
بازی است آری زندگی، این زندگی بازی است
من باختم آن را به لبهایی که پرخنده است
آیینگیهای خودت را ناز کمتر کن
باران ببارد، هرچه آیینه است، بازنده است
هر چیز را اندازهاش! مغرور هستی، باش!
گاهی شکستن هم برای موج زیبنده است
گنشجک وقتی میپرد بالوپرش عشق است
بیعشق حتا آسمان بالوپرش کنده است
این غزل را نیز مانند غزلهای قبلی بهصورت تکبیت مورد دقت قرار میدهیم تا ظرافت و ظرفیت شعری آن را بهتر به سنجش بگیریم.
از جستوخیز آهوان چشمانت آکنده است
آنجا که نبض سبز رویاهای من زنده است
اولین بیت این غزل را از هر چشم و چشماندازی که بنگریم، بسیار زیبا و دلانگیز نشسته است. در ادبیات عاشقانه فارسی دری، کمتر شاعری باشد که چشمان زیبای معشوق را به چشمان آهو تشبیه نکرده باشد، اما کاری را که شاعر در مصرع اول این بیت انجام داده، اندکی دیگرگونه است یا به قول معروف آشناییزدایی کرده و اندکی از دایره این قرارداد بیرون رفته است؛ یعنی که چشمان زیبای معشوق را صحرا، کوهسار یا چشمهیی پر از جستوخیز آهوان تعبیر کرده که در واقع نبض یا حیات رویاهای شاعر نیز در همین جستوخیز گره خورده است. بدون تردید که این تعبیر زیبا و سخت تخیلبرانگیز است و چشمانی که از جستوخیز آهوان آکنده باشد، منظره زیبایی خواهد بود که نبض زندگی در آن در تپش است.
شمشادها مانند تو خندیده میآیند
اما به پیش برق چشمانت سرافکنده است
مراد از شمشادها شاید همان شمشاد واقعی یا زیبارویانی باشد که در فصل شکفتن، پر از لبخند و جلوهافروز میآیند، اما با تمام این جلوهگری و دلآرایی، در برابر درخشندگی چشم دلدار، سرافگنده است. معشوق در چشم عاشق چنان زیبا و فریبا نشسته که خندههای هیچ شمشادی با زیبایی و درخشندگی برق چشمانش برابری نمیتواند. به راستی که وقتی عشق این چشمانداز ایمانبرانداز، بر دامن صحرای روان و احساس آدمی چادر میزند، تمام زیبایی جهان در یک نقطه جمع میشود و آن وجود مبارک معشوق است.
تو ماهتاب قریۀ یک درۀ دوری
شبها سراپا قریه از نور تو پوشنده است
هرچند ماهتابنگاری و مهتابپردازی صورت دلدار چندین قرن است که در ادبیات عاشقانه ما سایه افگنده، اما در این بیت وقتی شاعر، روی زیبای معشوق را به درخشش ماهتاب در یک قریه واقعشده در یک دره دور تشبیه میکند، اندکی از خستگی ناشی از تکرار این صنعت میکاهد. شاعر البته میتوانست به جای ماهتاب از یک پدیده دیگر کار بگیرد که هم روشنی داشته باشد و هم تازگی تا هم مخاطب جدی را تکان میداد و هم در ساختار شعر و ادبیات عاشقانه ما یک اختراع جدید اضافه میگردید. مثلا اگر گفت، تو برق خورشیدی در یک قریۀ دوری/ شبها سراپا قریه از نور تو پوشنده است. برق خورشیدی یا سولری به دلیل تازگی آن در زندگی دهاتی ما، بیشتر از ماهتاب توجهبرانگیز و شاعرانه دانسته میشود.
پیراهنت هر لحظه فصل جشن نارنج است
صدها جلالآباد در پیراهنت بند است
این بیت از تازگیهای زبانی یا اختراع شاعرانه منحصر به شاعر سخن میگوید و مخاطب آشنا با شعر را تا بهارستان پر از نارنج جلالآباد و دلبریهای بهاری آن شهر میکشاند و این که پیراهن معشوق بستر گرم نفسهای سبز صدها جلالآباد شده است، فقط با منطق فراواقعگرایی میتواند قابل سنجش باشد. افزون بر زیبایی، این بیت سخت ملموس است و چنین مینماید که شاعر خود مهمان فصل نارنج جلالآباد بوده است. دقت بفرمایید پیراهنی که جلالآباد شده است و هرلحظه فصل جشن نارنج را به نمایش میگذارد و فراتر از این، صدها جلالآباد که در زیر این پیراهن بند است، بدون تردید یکی از شاعرانهترین نگارههای عاشقانه است که تا هنوز ادبیات عاشقانه ما آن را کم داشته است. هر عاشق میتواند یک جلالآباد باشد که چشم و دل و احساس آنان به این پیراهن گره خورده است.
بازی است آری زندگی، این زندگی بازی است
من باختم آن را به لبهایی که پرخنده است
در هردو مصرع این بیت کمترین اثری از شگردهای زبانی، نماد و استعارهآفرینی به چشم نمیخورد و در واقع یک جمله با نثر خیلی ساده نوشته شده است. در بافتار معنایی آن اما از یک پاردایم فلسفی سخن میگوید که فیلسوفان بسیاری در مورد آن سخن گفته و قلم زده است. فاصله میان تولد و مرگ را زندگی مینامیم اما همین فاصله در واقع صحنه بازیهای سخت متنوع، پیچیده و گاهی خونین است که در هر سکانس آن انسانهای بیشماری در خاک و خون میغلتند. بازی زندگی قواعد فراوان دارد و هرگاه این قواعد درست مد نظر گرفته نشود، فرجام آن بازندگی خواهد بود. شاعر اما این بازی را به لبهایی باخته است که بر روی آن گلهای خنده روییده است. فرایند سوز و گداز عاشقی اگر با عقل معاشاندیش و سنجشگر سنجیده شود، باختن زندگی است و همین باختن در واقع لذتی دارد که در بردن نیست.
آیینگیهای خودت را ناز کمتر کن
باران ببارد، هرچه آیینه است، بازنده است
دلبری که آیینه باشد و از آیینگیهایش ناز بفروشد، فقط از چشمانداز شاعرانه قابل نگریستن میباشد و هر چشم دیگر قادر به کشف این ظرافت نیست. کار آیینه، نمایاندن تصویر واقعی تماشاگر است اما وقتی قطرههای باران روی آیینه را میپوشاند، دیگر آیینگی آیینه از کار میماند. معشوق که در این بیت از چشمانداز شاعر، خصلت آیینگی دارد و آیینگیاش با ناز آمیخته است، شاعر میگوید که کمتر ناز کن. حالا قطرههای باران واقعی یا گریههای شاعر اگر بر روی این آیینه ببارد، خصلت آیینگیاش را از دست میدهد. البته این بیت نشانههای تازه از شگرد زبانی در خود ندارد و همین آیینه تصور کردن معشوق یا آیینگی او در برابر عاشق، چیزی جدید نیست اما نحوۀ کاربرد این تصویر و بیان نیت شاعر در این بیت زیبا نشسته است.
هر چیز را اندازهاش! مغرور هستی، باش!
گاهی شکستن هم برای موج زیبنده است
در این بیت نیز زنجیره واژهها ساده و بیتکلف به هم گره خورده است، خبری از ترکیبات جدید و نمادهای تازه نیست. شاعر در اوج جوش و خروش عواطفش میگوید اینکه غرق غرور هستی باش، ولی همین مغرور بودن هم از خود اندازهیی دارد که عبور از آن مشکلساز خواهد شد. موج دریا که نماد سرکشی خوانده شده است، لاجرم باید بشکند و این شکنندگی در واقع گاهی زیبندگی دانسته میشود. به تعبیر دیگر موج اگر نشکند زیبا نیست.
گنشجک وقتی میپرد بالوپرش عشق است
بیعشق حتا آسمان بالوپرش کنده است
پرواز اگر خصلت پرندگان باشد اما همین خصلت، آشفتگیهای عاشقی نیز خوانده شده است. پرندهیی که عاشق پرواز نباشد، پرنده نیست هرچند با ویژگیهای پرندگی باشد. گنجشک که میپرد، همین پرگشودن به او گنجشکیت یا پرندگی میبخشد. از همین رو اگر پروازی در کار نباشد، آسمان نیز برای پرنده معنی و مفهوم ندارد. شاعر در این بیت از اوج عواطف و احساسات به معشوق مینگرد و عاشقی را پرواز پرندهها در آسمان لایتناهی میبیند، اما در کنار این چشمه جوشان عواطف و احساسات، زبان شاعر ساده است و چیزی که اتفاق افتاده، این است که آسمان خودش نیز به پرنده تشبیه شده که اگر عشق و پروازی در کار نباشد، آسمان نیز معنی آسمانیت خود را از دست میدهد.
غزل سوم را میخوانیم:
گلدان خالی
در آتش میکشی باری دگر تاک شمالی را
رها کن با دو تا چشم من این فرخنده فالی را
نچیدی یک قلم از ابروان خویش غمها را
چه نامم غیر از اندوه تو این سال هلالی را
گلی که روبه روی پنجره روییده، بر دیوار
چه میداند غم تنهایی گلدان خالی را
شبیه حضرت حوا بهشتت شهر لغزشهاست
تو بخشیدی به یک مرد این سرشت انفعالی را
همین که شهر در عطر تو گم باشد مرا کافی است
بده بر باد، گاهی روسری جالجالی را
نمیخواهم تو اندوه غزل را حس کنی هرگز!
حساب شاعری بگذار این آشفته حالی را
به پایش مثل یک خوانندۀ ناآشنا بنویس
چه پلک الهام بخشید این چنین نازکخیالی را؟
به رویای غزلهایم که میرقصد وطن یا تو؟
به شک انداختی آخر تو ایمان غزالی را
***
در آتش میکشی باری دگر تاک شمالی را
رها کن با دو تا چشم من این فرخنده فالی را
این بیت با تمام زیبایی که دارد، آتش کشیدن تاکستانهای شمالی توسط طالبان به عنوان نماد آتش افروختن بر خرمن احساس و عواطف عاشق توسط معشوق به شدت تکراری و بیمزه مینماید که از خواندن آن رخنه بر احساس و عواطف مخاطب ایجاد نمیشود. ترکیب فرخنده فالی هم چیزی جدید نیست و چندان چنگی به دل مخاطب شعر آشنا نمیزند.
نچیدی یک قلم از ابروان خویش غمها را
چه نامم غیر از اندوه تو این سال هلالی را
این بیت هم تازگی دارد و هم تصویری که از آن بر دل و روان مخاطب نقش میبندد دلنشین و خیالبرانگیز است. معشوق با اندوهی درگیر است و این اندوه در جنبش ابروهای او پدیدار است. شاعر میخواهد آنگونه که معشوق در هنگامه آرایش ابرو میچیند، غمهای سنگینش را نیز از ابرو برچیند، اما چنین نشده است و شاعر به جای ابرو هلالی را میبیند که ناگزیر نام این اندوه را سال هلالی میخواند. البته بهرغم زیبایی و تازگی این بیت، کاربرد هلال به عنوان نماد ابرو، به شدت تکراری مینماید که اندکی بر زیبایی این بیت صدمه زده است.
گلی که روبه روی پنجره روییده، بر دیوار
چه میداند غم تنهایی گلدان خالی را
این بیت نیز زیباست و در واقع تعبیر همان ضربالمثل قدیمی است که سوار کی میداند غم پیاده را. گلی که روبهروی پنجره بر دیوار روییده است، در واقع تماشاگر گلدان خالی است و نمیداند که این گلدان خالی چه رنجی میکشد. در این بیت معشوق گلی روییده بر دیوار است که روبهروی پنجره قرار گرفته است، روشنی و هوای کافی میرسد اما او کی میداند رنج تنهایی عاشقی را که سرنوشت گلدان خالی را دارد.
شبیه حضرت حوا بهشتت شهر لغزشهاست
تو بخشیدی به یک مرد این سرشت انفعالی را
همین که شهر در عطر تو گم باشد مرا کافی است
بده بر باد، گاهی روسری جالجالی را
این هر دو بیت چندان لطف و خیالبرانگیزی شاعرانه ندارند. داستان حضرت حوا و بیرون شدن آدم از بهشت، بخشیدن سرشت انفعالی به حضرت آدم و همین گونه گم شدن شهر در تندی عطری برخواسته از موهای معشوق نه چیز جدید است و نه هم خیال بکر شاعرانه در آن به کار رفته است.
نمیخواهم تو اندوه غزل را حس کنی هرگز!
حساب شاعری بگذار این آشفته حالی را
به پایش مثل یک خوانندۀ ناآشنا بنویس
چه پلک الهام بخشید این چنین نازکخیالی را؟
به رویای غزلهایم که میرقصد وطن یا تو؟
به شک انداختی آخر تو ایمان غزالی را
کابل، 20/8/1396
این هر سه بیت، به رغم اینکه عواطف بلندی را که در خود حمل میکنند، اما از الهام، ایهام، شگرد زبانی و تخیلات فراواقعگرایی در آن اثر و خبری نیست. افزون بر اینکه قافیه این غزل سخت تکراری میباشد و کمتر شاعری در صنعت شعر فارسی دری باشد که این قافیه را به کار نبرده باشد. هرچند در بیت آخر تناسب غزل و امام ابومحمد غزالی اندکی شاعرانه نشسته است، اما متاسفانه قاقیه به شدت تکراری این غزل سبب شده که بر زیباییهای بافتاری آن نیز صدمه بزند.
پایان کلام اینکه قنبرعلی تابش، شاعر زبردست و سرشار از احساس و عواطف بلند شاعرانه است که جولانگه خیالات او را جولانگه پرندگان بلندپرواز باید دانست. غزلهای او سرشار از زیبایی کلامی و نوآوریهای شاعرانه است. اما تنها موردی که گاهی بعضی از بیتها یا بعضی از غزلهای او را اندکی سست نموده و از ساختار زبان مدرن تغزلی بیرون میکند، سادهسازی زبان و تکیه بر بافتار عاطفی آن است. البته این ویژگی تنها مختص به تابش نیست؛ بل کثیری از شاعران مدرن حوزه زبان فارسی دری با این ویژگی غزل میگویند. غزلهای تابش میتواند قدرت و ظرفیت ماندگاری چندین نسل را داشته باشد اگر او بتوانند در ساختار زبانی شعرهایش از استعارهسازی و نمادپردازیهای بهتر و بیشتر استفاده کند. خیالات ناب تابش با قدرت بلندش که تا فراواقعیتها پرواز میکند، سخت دلنشین است، اما چیزی که این دلنشینی را صدمه میزند، ساختار زبان ساده و بیتکلف اوست.
هادی میران/ قسمت نهم