بهار سعید؛ شاعر عصیانگر
سیمرغ قاف تخیل (نقدنامهیی بر شعر معاصر)
در میان بانوان شاعر، نام بهار سعید در ردیف شاعران شناخته شدهی زنان افغانستان قرار میگیرد که از بیشتر از سه دهه بدینسو شعر میگوید. بهار سعید که سالهاست در امریکا زندگی میکند، از دانشکدۀ ژورنالیزم دانشگاه کابل با درجه لیسانس فارغ شدهاست و از دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیاتِ فارسی کارشناسی ارشد گرفته است. بانو سعید در قالب کلاسیک، نیمایی و سپید شعر مینویسد و از وی تا کنون چندین مجموعه شعر به نشر رسیدهاست. بانو سعید را از پیشگامانِ شعر مدرن زنان افغانستان میدانند که هویت و عواطف زنانگی در شعرهایش بیشتر از دیگران به نمایش رفته است. به همین دلیل در پیوند با شعر بانوان شاعر افغانستان، قرعۀ فال به نام ایشان باز شد و در این جستار روی چند قطعه شعر از وی که از میان سی قطعه، گزینش شده است متمرکز میشویم.
پنهان
نشـد از پرده تنها حقِ رخ تابيدنم پنهان
مقـام و در مقام خـويشتن رخشيدنم پنهان
به همپيمـاييام بس کورجهليهاست دنبالم
لگدمالی شدم چون بودن من ديدنم پنهان
رقم کـردن به دست ديگران شد سرنوشت من
به دست تيره بخـتی دست و پا شيبيدنم پنهان
شنا اين عشـــق و ابرازم ، شنا اين سوزم و سازم
حس انســـــانيام را همرهی ورزيدنم پنهان
سيه«مرگـم» سيه «هستم» سيه بار و بر و برگم
به دست ياوه چیـنان حاصل من، چيدنم پنهان
نهان قلبم، نهان دردم، نهان سوزم، نهان سردم
که اين پنهانگری ها ميکند ارزيدنم پنهان
اگر افتـم، اگـر خيزم زمفتی از چه نگريزم؟!
ز بـــــس پنــــهان بمـــــاندم مانده پنهانيدنم پنهان
این غزل را می توان یکی از کارهای خوب خانم بهار سعید دانست که نه به دلیل ساختار زبانی؛ بلکه به دلیل محتوای بافتاری از زبان و احساس یک زن در معرض خوانش مخاطب قرار میگیرد. این غزل در واقع نگارهای از سرنوشت تلخ یک زن در گسترۀ فرهنگ و سنتهای حاکم بر مناسبات اجتماعی در افغانستان است که با قلمموی احساس و عواطف، توسط یک زن بر دیوارۀ روزگار نقاشی میشود. سرنوشت غمانگیز زنان در افغانستان، داستان تلخ و مصیبت سنگین بر شانههای تاریخ این سرزمین قرار دارد که تا درازناهای دور سنگینی خواهد کرد. هرچند که در دو دهۀ پسین، روزنههای هرچند کوچکی فرا روی زنان پدیدار گردید تا از آن به سوی کوچه خوشبختی بنگرند، اما چنان مینماید که این روزنهها مستعجل اند و برای بهبود وضعیت زنان اندیشهها و تلاشهای سامانمند و مستمر ضرورت است که نمایههای آن چندان قابل دید نیست. کورجهلیهای که به قول شاعر در برابر زنان قرار دارند، به این سادگی برچیدنی و فروریختنی نیست و این موجود لطیف و ظریف و ارجمند که چرخه زندگی در محور حضور او میچرخد، همچنان هستی و چیستیاش را در تنهایی و در خلوت پر غیبت تجلیل میکند. اما چیزی که این نگاره را اندکی ملال انگیز مینماید، نه پسزمینهای در آن به کار رفته است که وضعیت حاکم متأثر از آن دانسته شود و نه هم اشاره و استخارهای به کار رفتهاست که تغییر این وضعیت را به آن منوط کرده باشد. آنسان که اشاره رفت، وضعیت زندگی زنان سخت رقتبار و غمانگیز است، اما این وضعیت رقتبار و غمانگیز خود به خودی به وجود نیامدهاست و حتما دلایل و عواملی سبب گردیدهاند که سرنوشت زنان این گونه رقم خورده است. شاعر که روایتگر درد و رنج زنان است، اصلا نمیگوید که این وضعیت چهگونه بر سرنوشت زنان حاکم شدهاست و فراتر از آن برای تغییر این وضعیت چه باید کرد!
شاعر که نگارنده وضعیت موجود است، در واقع باید پردازنده عوامل و برتابنده راههای بیرون رفت نیز باشد تا نگارههای او به انگارههای راهگشا تبدیل شود. بهار سعید؛ اما در این غزل و در خیلی از شعرهای دیگرش فقط یک نگارندۀ مجرد است که با پردازندگی و برتابندگی سر و کار ندارد. واقعیت این است که در نگاره گریهای اجتماعی و سیاسی، نگاره گری مجرد از پردازندگی و برتابندگی، شعر نیست بلکه یک نگارۀ ملال آور است. این نگاره؛ اما زمانی به شعر تبدیل میشود که پردازندگی داشته باشد یعنی که به دلایل و پسزمینههای آن نیز پرداخته شده و همچنان از ویژگی برتابندگی برخوردار باشد، یعنی به برسازههای اشاره شود که با استفاده از آن امکان رسیدن به وضعیت مطلوب را فراروی مخاطب بگذارد. شعرهای اجتماعی بهار سعید؛ اما از این ویژگی برخوردار نیست و به همین دلیل یک نگاره ناقص دانسته می شود که مخاطب را به افق یا چشمانداز برانگیزنده رهنمون نمی سازد. شعر دوم را می خوانیم:
«شب چون در بستم و مست از می نابش کردم»
ساقی فتنه شدم، شوق عذابش کردم
چشم او جام عطش بود و مرا میطلبید
ریختم در نگهاش تا که خرابش کردم
لب او را بگرفتم که چِشَم طعم شراب
آب شد در دهنم، نوش چو آبش کردم
شعلۀ شق شدم، دور دلش پیچیدم
اشکها ریخت چو در خویش کبابش کردم
تا فرستاد تنش را که تنم را ببرد
ناز را حادثهی راه شتابش کردم
تا سحر در طلب آب، عطش پیمودم
تشنه جان بردمش و غرق سرابش کردم
آن قدر سوخت که بگریست شرر در غزلم
مَرد قسمت زدهای بخت کتابش کردم
این غزل که با یک مصرع از غزل معروف میرزا محمد فرخی یزدی شاعر ایرانی آغاز میگردد، یکی از غزلهای پخته و شستۀ خانم سعید می باشد که ساختار زبانی آن در لبۀ کلاسیک متمایل به نوگرایی زبانی گیر افتاده است. خانم سعید خواسته است که غزل فرخی یزدی را استقبال کند؛ صنعتی که درست در عصر شاعران متقدم سخت مروج بود و یکی از هنرهای ارجمند یک شاعر چیره دست همین دانسته می شد که غزل یک شاعر دیگر را با همان قدرت و با همان وزن و قافیه ادامه دهد که نام هنری آن را «استقبال» نهاده بودند. اما این بحث ادبی هیچگاهی مطرح نشد که وقتی یک شاعری از یک چشمانداز جدید شاعرانه سخن می گوید، چه لزومی دارد که آن چشمانداز توسط شاعر دومی نیز وسعت بخشیده شود! تردیدی نیست که در عصر فرخی سیستانی صنعت استقبال، هنر دانسته میشد، اما اکنون به دلیل کثرت چشمانداز و اندیشه، این صنعت، دیگر هنر محسوب نمیگردد که هیچ، بلکه در مواردی ملال انگیز هم تعبیر میشود. البته تنها چیزی که در این غزل دل و دماغ مخاطب را اندکی تازگی میبخشد، احساس و عواطف زنانه شاعر است که از زنانگی خود سخن میگوید. ترکیباتی مانند، ساقی فتنه، جام عطش، شعلۀ عشق و طعم شراب هیچ کدام نه تازگی دارد و نه هم در عصر و زمان ما از بسامد تغزلی برخوردار اند. اما اینکه یک رخداد ایروتیک از چشم انداز یک زن به تصویر کشیده است تامل برانگیز است در حالیکه ظرفیت و برتابندگی جنبههای ایروتیکی آن نیز آنچنان نیست که مخاطب جدی شعر را متوقف کند.
در ساختار زبانی این غزل، هیچ گونه تمایز برتر با ساختار زبانی غزل یزدی به کار نرفتهاست که هیچ، حتی در مواردی تصاویر و استعارههای که یزدی به کار برده است، بیشتر شاعرانه مینماید تا غزل خانم سعید که در یک فاصله بسیار طولانی از او سروده شدهاست. در تمام غزل بهار سعید تنها یک ترکیب که عطش پیمودن باشد، شاعرانه به چشم میخورد، اما متباقی زنجیره واژگانی آن بیان یک نثر ساده است که فراتر از یک حس همآغوشی، هیچ گونه اشاره و شیرینکاریهای دیگری که ذهن مخاطب را با پدیدههای دیگری در پیرامون آن گره بزند، به چشم نمیآید.
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جانست مرا
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد مردم چشم
آن قدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افگنده و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مُرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگر گوشهی دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
فرخی یزدی
این غزل فرخی یزدی را اگر پس از غزل بهار سعید بخوانیم، بدون تردید از دلنشینی کار خانم سعید کاسته خواهد شد به دلیل اینکه ساختار و بافتار این غزل به مراتب پختهتر و عمیقتر از کار خانم سعید به نظر میرسد. از همین رو آنچه را که ایشان پدید آوردهاست، فراتر از یک متن موزون عروضی، نشانههای دیگری از قدرت و ظرفیت شعر در آن به چشم نمیخورد. شعر دیگری در قالب چهار پاره از خانم سعید میخوانیم که به دلیل محتوای نسبی ایروتیکی آن برای خیلی از شاعران شناخته شده است.
بیا در بسترم امشب
زعشق آتشین تـو، به سـوز دیگرم امشب
به رویایی که میبینم که تابی بـرسـرم امشب
چوقرص ماه آتشپاره افتی در برم امشب
به دستان تو می بخشم تن عصیانگرم امشب
بیا در بسترم امشب
تکۀ اول این شعر، نگاره نسبتا ایروتیک و برانگیزنده از وضعیت و خواهشهای تنانگی و زنانگی شاعر است که در خلوت ایروتیکی خود، حضور معشوقش را آرزو میکند که چونان قرص مهتاب در آن تاریکی بتابد و برتمام فراز و فرود اندام یا به تعبیر شاعر بر تن عصیانگرش فراگیر شود. عصیان تن، زیباترین و در عین حال پر مالیاتترین عصیان آدمی است که در خلوت عواطف و احساسات آدمی صورت میبندد و کوره راهها و سنگلاخهای دشوارگذر را قابل عبور می سازد. شاعر بیمحابا و فارغ از هراس هنجارهای مسلط بر مناسبات اجتماعی، زنانگی اش را عریان میکند و مجوعهای از احساس و عواطفی که زنانگی او را شکل بخشیده است، در برابر چشمان مخاطب نهاده و معشوقش را در بستر تنهایی اش در دل شب فرا میخواند. این پاره اما؛ از چشمانداز ساختار زبان، چیزی در خود ندارد. زنجیرۀ کلامی آن از نثر ساده شکل گرفته است، اما چیزی که این پاره را خواندنی و مخاطب برانگیز ساخته است، همین عصیان تنانگی یک زن است که در شعر زنان ما به ندرت اتفاق افتاده است. عصیان تن یک زن که عواطف و احساسات سیال؛ اما سرکوب شده یک انسانِ گیر افتاده در زنجیرههای قرادادهای ظالمانه اجتماعی را در اکران می گذارد، این پاره را شاعرانه ساخته است و به همین دلیل میتواند مخاطب برانگیز باشد. از آنجایی که ادبیات شعری ما پر از خواهشهای مردانه است، زمانی که در برابر جولانگری های احساسات و عواطف یک زن قرار میگیریم، تازگی دارد و همین تازگی را شعر میخوانیم.
برای حس گـرمایت به حسرتگاه تنهایم
به بستربی تو میسوزم، به آتشگاه بیجایم
چوشاخ عشق تر روئیدەای این حرص زیبایم
که داغ بوسه هایت گل زند برپیکرم امشب
بیا در بسترم امشب
این تکه نیز از نظر ساختار زبانی و خیالات فراواقع گرایی، بسامد شعری ندارد، چیزی که اما؛ این تکه را قابل تامل ساخته است، صمییت شاعر و برهنگی احساس یک زن است که در خلوت عواطف و احساسات ایروتیک به قول خودش حسرتگاه تنهایی و آتشگاه بیجایی، فوران آتش را برپا کرده است. حرص زیبای درهم آمیزی دو پیکر که حاصل آن رویش گلهای کبود بر فراز و فرود اندام شاعر باشد، نگاره دل انگیزی از خیالات تنانگی یک زن شاعر است که کمتر از تعداد انگشت، شاعر زنان ما به آن پردخته اند. شعر زنان حوزه زبان فارسی دری در افغانستان، تحت تاثیر سنتها و هنجارهای حاکم بر مناسبات اجتماعی، بیشتر زبان مردانه دارد و کمتر زنان شاعری را در این حوزه سراغ داریم که از گردونه سنتها و هنجارهای حاکم عبور کرده و از احساسات و عواطف زنانه سخن گفته باشند. از همین رو وقتی که شعر زنان افغانستان را ورق میزنیم، به ندرت با نگارهها و انگارههای زنانه بر میخوریم که مخاطب را در برابر ظرافتها و ظرفیتهای احساس و عواطف یک زن قرار بدهد. این نقیصه، شعر زنان افغانستان را در حاشیه ادبیات کشانیده که از یک طرف سایۀ ادبیات مردانه را سنگین تر ساخته است و از طرف دیگر ظرفیت و ظرافتاندیشی زنان شاعر را به شدت محدود و محصور کرده است.
به روی شانه هایت ریز،عـطـر تـازهی مـویم
به دور گردنت پیچد دو دستم تا به بازویم
به تنگ سینهات بفشار،جسم داغ وخوشبویم
به شعرم بهر آغوشت خودم عریان ترم امشب
بیا در بسترم امشب
در این تکه نیز مثل تکههای قبلی از نمادسازی های زبان و استعاره مندیهای مدرن اثر و خبری نیست ؛اما زنجیرۀ عواطف و احساسات ایروتیک و زنانگی شاعر در حلقههای بیشتر ادامه یافته است که مخاطب را فارغ از گروه سنی تا دور دستهای این تخیل میکشاند. شاعر که واژهها را برای مخاطب خاص در کنار هم چیده است و زنجیرهای از عواطف ایروتیک و تنانگی را به نمایش میگذارد، صادق و صمیمی و فارغ از قید و بند سنتها و هنجارهای دست و پا گیر، سکانس زیبا و دلنشینی از فوران احساس و عواطفش ثبت میکند. شاعر در واقع سفرۀ دلش را برای معشوق کشوده است و محتوای این سفره، تنی است که در اوج خواهشهای تنانگی آرزوی درهم آمیزی دارد و درست آنگونه که از دستها تا به زانو در گردن معشوق بپیچد تا در اوج این پیچش و چرخش شعلههای یک خواهش مقدس فرو بنشینند.
فرار از خود نمایم در بر و دوش تو میگردم
زهر سو در تو میپیچم، عسل نوش تو میگردم
به شور وشوق سرمستی همآغوش تو میگردم
دوتا پیکر یکی گردد، ترا درخود برم امشب
بیا در بسترم امشب
تکه آخر این شعر در واقع پایانۀ زنجیرۀ احساسات ایروتیک شاعر است که در فرجام درهم آمیزی عاشق و معشوق، به قول شاعر دو تا پیکر یکی گردد یا به تعبیر دیگر دوگانگی به وحدانیت میرسد که از منظومۀ بحث وحدت وجود، زیباترین مرحلۀ تکاملی عاشقی خوانده میشود. چنانچه در لابلای این متن اشاره رفته است، زیبایی و برازندگی این شعر، نه در ساختار زبان و نه هم در قدرت و ظرفیت تخیلی آن، بلکه در صداقت و عریانی احساس و عواطف شاعر است که صمیمانهترین خواهش تنانگی و زنانگی خود را فارغ از قید و بند سنتها و هنجارهای عواطف برانداز ما، با مخاطب شریک میسازد. بدون تردید که خوانش این شعر ظاهراً بر دل و دماغ پاسداران هنجارهای زنستیزانه، خوش نمینشیند اما عواطف و احساس خفته در این شعر چنان است که در خلوت دل آنها نیز ره خواهند کشود. به نظر من شناسه شعر بهار سعید، نه قدرت پرداخت زبانی و منظومههای بلند فکری او است، بلکه عواطف سیال، صمیمت دل انگیز و عریانی احساس زنانگی او است که او را نسبت به سایر شاعر زنان ما متمایز میسازد. هرچند که در سالهای پسین، زنان بیشتری در حوزۀ شعر فارسی دری در افغانستان، نام و عنوان یافته اند که زنانگی شان را سانسور نمیکنند، اما هنوز راه درازی باید طی شود تا شعر زنان ما بر تابنده زنانگی آنها باشد.
بهار سعید شاعر عصیانگر است که احساس، عواطف و انگارههای خود فارغ از قید و بند سنتها و هنجارهای زن ستیز، نگاره میسازد و در معرض خوانش مخاطب میگذارد. زیبایی و دلنشینی کلام او در برهنگی و عریانی کلام است که مثل خیلی شاعر زنان دیگر در پرده و در سایه سخن نمیگوید. تنانگی در زنان یک حقیقت انکار شده است که جرأت و جسارت بیان این حقیقت تحت تاثیر دلایل و عوامل مختلف از زنان گرفته شدهاست. بهار سعید اما؛ زبان و احساس عصیانگر دارد و به قدرت همین عصیانگری از گردونههای تلخ سنتها و هنجارهای انسان برانداز، عبور میکند و خود خودمانی اش را به تصویر میکشد. همین ویژگی در واقع سبب شدهاست که شعرهای او تأمل برانگیز باشد و توجه مخاطبان زیادی را به خود معطوف سازد. در کنار این ویژگی دلنشین، واقعیت دیگری که سرودههای بهار سعید را از ظرفیت و قدرت شعری تهی کرده است، زبان روایتی، ترکیبها و استعارههای تکراری و فقدان انسجام اندیشههای روشمند میباشد که اغلب در شعرهای اجتماعی او به نمایش میرود. به تعبیر دیگر، اگر عنصر تنانگی یا زنانگی را از شعرهای بهار سعید برداریم، چیزی دیگری که زنجیرۀ کلام او را مخاطب برانگیز بسازد، وجود نخواهد داشت و آفرینش های شعری او مجموعهی از مضامین بی روح و ملاانگیز خواهد بود که کمترین چنگی بر دل و دماغ مخاطب نخواهد زد.
اگر میشد که دودِ سوختن را گریه میکردم
سیاهی سرگذشت تلخ زن را گریه میکردم
نفیر درد مردن زیر مشت و موزۀ شوهر
گلوی « نادیای انجمن» را گریه میکردم
بخون «رابعه» بعد از بریدنهای رگهایش
نشسته هرغزل«بلخ» و سخن را گریه میکردم
زبس زنجیر ننگ و نام شد در پای زن بودن
«فروغ» رسته از بند و رسن را گریه میکردم
به جرم دانشش تقریر شد فتوای اعدامش
نگاه «قرعة العین» عدن را گریه میکردم
پسِ حکم ملایی بود گر دروازۀ جنت
به مسجد هر سحر تکفیر«من» را گریه میکردم
این غزل از جملۀ بهترین کارهای بانو سعید دانسته میشود که با نگاه معترض و انتقادی نسبت به هنجارهای غالب اجتماعی و رنج تاریخی زنان در افغانستان سروده شده است. از آنجاییکه بانو سعید خود به عنوان یک زن، سنگینی اندوه و حجم پریشانی زنان افغانستان را تجربه کرده است، بافتار معنایی این غزل در واقع شعلههای است که از یک خرمن آتش بر هوا بر میخیزد. ساختار زبان، استعاره سازی و نمادپردازی این غزل اما، در حدی نیست که آن را در ردیف غزل برتر قرار دهد. ویژگیهای اما که این غزل را در مرکز توجه مخاطب قرار میدهد همان بافتار معنایی یا به تعبیر دیگر جغرافیای مفهومی آن است که گوشهای از جغرافیای رنج تاریخی و مصیبتهای زنان افغانستان را به تصویر کشیده است. به راستی زن بودن در گستره خیلی از سنتها و فرهنگها و به خصوص در افغانستان همراه با رنج و مصیبتهای متعددی است که اغلب زندگی زنان را به فاجعه تبدیل کرده و آرزوهای انسانی او در برابر چشمهایش خاکستر میشود. ننگ و نام مردانه دو پدیده زن برافگن در افغانستان است که به صورت آموزههای مقدس سنتی و در اشکال زنجیر یا ریسمان بر دست و پای زنان گره خوردهاست. نگارهها و انگارههای که بانو سعید از وضعیت زندگی زنان در برابر چشمان مخاطب میگذارد، واقعیتهای تلخی است که هر روز در اشکال و ابعاد مختلف تکرار میشود. چیزی که اما این غزل زیبا را ناقص یا معیوب کرده است، فقط نگاره پردازی آن از یک وضعیت است که سخن و پیامی فراتر از یک نگارگی، در آن خوانده نمیشود. اگر قرار باشد که وضعیت زندگی زنان افغانستان به نگاره تبدیل شود، هر زن نگاره مجسم از این واقعیت است و نیازی به نگارههای استعاری نیست مگر اینکه پیام یا چشم انداز روشن و ارجمندی را به سوی افق های جدید بگشاید. بانو سعید نگاره پردازی کرده است؛ اما این نگاره پردازی فاقد چشمانداز است که به دل مخاطبی که چشم و روان مسلح دارد، چنگ نمیزند و افق جدیدی فرا روی او نمیکشاید. بانو سعید اگر به ادامه این غزل یا در متن این غزل به عوامل و دلایل این وضعیت اشاره میداشت و یا برای دگرگون سازی این وضعیت، از اراده و اندیشه زنان چیزی میگفت، به این غزل اعتبار بیشتر میبخشید.
نام مرحوم فروغ فرخزاد در این غزل به عنوان نماد رستگی به کار رفته است که با توجه به ظرفیت و قدرت تولید فکری فروغ، چنین نیست. فروغ شاعر بود و عواطف و احساساتش را بر خلاف هنجارهای غالب بر مناسبات اجتماعی شعر نوشت. فروغ اما؛ از هیچ چشمانداز مدرن و کارساز برای رستگاری و رهایی زن سخن نگفت که بتواند مبنای قدرتمند برای مبارزه زنان یا آزادیخواهی زنان قرار گیرد. از آثار فروغ اگر از ماهیت تنانگی آن چشم بپوشیم، هیچ اندیشۀ ویرانگر و هیچ افق پیام آور در آن به چشم نمیخورد. تردیدی نیست که اندوه و مصیبت زنان عمق و پنهای ناپیدا دارد، چیزی که اما گذار از این وضعیت را امکان پذیر میسازد، ازادی تنانگی زنان نیست؛ بلکه تولید اندیشه، تسجیل اراده و قدرت تعقل زنان است که میتواند راههای رسیدن به آزادی را هموار کند. کلام آخر اینکه که خانم سعید خوب شعر میگوید اما؛ خیلی خوب خواهد بود که زبان و چشماندازهای پیغامی آن مورد توجه قرار گیرد. برای خانم بهار سعید آرزوی موفقیت می کنیم.
نویسنده: هادی میران
قسمت دهم