مقالات

شهر مخوف؛ من از کابل می‌ترسم!

کابل شهرِ سلیبرتی‌های فیسبوکی! شهرِ عاشقان مسنجری! شهرِ تشنگان نام و آوازه! شهر سرخوردگان ناامید و بدبخت و یا هم کابل شهر مخوف و ترسناک!

نمی‌دانم چرا حالا که در دانشگاه امتحان دارم این‌جا پشت این میز در «آی خانم» نشسته و فکر کابل روحم را میان پنجه هایش می‌فشارد؟ به نزدیک‌ترین میزی که کنارم است نگاه می‌کنم. یک دختر و پسر رو به روی هم نشسته‌اند. نمی‌دانم چه نوع رابطه‌ای آن دو نفر را پشت آن میز کشانیده است و با نگاه کردن به صورت دختر نمی‌توانم حدس بزنم چه چیزی در مخیله‌اش می‌گذرد؛ اما پسر؟

من خودم یک مرد استم و معنی نگاه‌ها، حرکات صورت، لبخندها، تبسم‌ها و اشارات‌شان را می‌دانم. در آن لحظه پشت همه‌ی آن حرکات و خنده‌ها و حرف‌های پسر یک چیز را می‌دیدم.

به میز های دیگر نگاه کردم. تقریباً در همه‌اش همین وضعیت، در جریان بود. یک حرفی وجود دارد که تناسب جمعیت زنان و مردان شش بر یک است. یعنی در ازای هر شش زن، فقط یک مرد. من گاهی به شوخی دوستانم را می‌گویم آن شش زنی که سهم من استند را کی برده؟

در کابل اما، وضعیت کاملا دیگرگون است. هر زن و دختری که پایش را برای درس خواندن، کار کردن، ورزش کردن یا -خیلی عادی- در شهر قدم زدن از خانه بیرون می‌گذارد، شش نه، شصت نه که شش صد مرد با پیچیده‌ترین تکنیک‌ها و مدرن ترین روش‌ها برای به دام انداختن و (چیز کردنش) کمر را از هفت‌جا می‌بندند.

برای پیروزی در این امر همه وسایل را در اختیار دارند. دفتر و کار در اختیار آن هاست. پشت میز استادی دانشگاه آن ها تکیه زده‌اند. ورزش در اختیار آن هاست. و مهم‌تر از همه، صاحبان پول و سرمایه آن ها استند.

(حتی شعر هم مردانه است)

چه حربه‌ای بزرگ‌تر و کاری‌تر از نشستن پشت میز یک دفتر وجود دارد؟ وقتی به عنوان مرد، آن‌جا بنشینی می‌توانی استخدام کنی، می‌توانی معاش و امتیاز کارمند زیر دستت را بلند ببری و خیلی راحت می‌توانی کسی را از کار بیرون بکنی یا حداقل می‌توانی تظاهر به داشتن این همه امتیاز بکنی و مخاطبت را مثل بید از ترس بلرزانی. حالا تصور کنید تهدید و تطمیع کردن و در نهایت (چیز کردن) زنی که برای کار کردن زیر دست چنین مردی مراجعه می‌کند چقدر آسان است. مخصوصاً زنی که فقیر و مجبور است، کتاب نخوانده است، حق خودش را نمی‌داند و روحش از این که حتی تقاضای سکس، یک مرد را می‌تواند به زندان بیاندازد خبر ندارد.

تلیفونم را از روی میز برداشته و فیسبوک را نگاه می‌کنم. یکی از همکلاسی هایم نتیجه‌ی امتحانی را که چند روز قبل داده بودیم در گروپ فیسبوکی صنف گذاشته است. جدول نمرات را نگاه کردم. هفت هشت نفر از همکلاسی‌ها ناکام مانده‌اند، ده پانزده نفر روز امتحان غایب بوده‌اند و خودم هم به طرز وحشتناک و شرم آوری و با تفاوت سه نمره از ناکامی فرار کرده‌ام. فردا هم امتحان داریم؛اما نه دلم می‌شود درس بخوانم و نه میل رفتن به دانشگاه و حاضر شدن در جلسه‌ی امتحان را دارم.

دیگر از آن شور و شوق روزهای اول اصلا خبری نیست. فقط دیدن چند رفیق و نشستن در کافه و دیدنِ زدن و متلک گفتن به دختران می‌تواند پایم را به سوی دانشگاه بکشاند؛ اما این که بروم آن‌جا درس بخوانم، چیز یاد بگیرم و آدم خوبی شوم هرگز.

تصورش را بکنید که داخل صنف می‌شوید و با یک استاد پشتون یا تاجیکِ پنجاه- شصت ساله (هزاره ها یا هیچ نیستند و یا خیلی خیلی کم استند، البته آن ها هر سال در ستاره‌ی افغان مقام طلایی را به دست می‌آورند) رو به رو می‌شوید که در ابتدا و زودتر از همه چیز، نیم کیلو بیضه‌ی مبارکش جلب توجه می‌کند.

همین استاد پنجاه- شصت ساله‌ی پشتون یا تاجیک آن قدر هیبت و قدرت و زور دارد که بدون هیچ حرف و دلیلی خواهر و مادر چهل پنجاه شاگرد را درهم بپیچد و هیچ بشری قدرت بلند کردن صدایش را مقابل آن استاد نداشته باشد. همین استاد می‌تواند از یک چپتر که سی سال قدامت دارد درس بدهد، می‌تواند برای این‌که شاگرد ناکام بماند در مضمون ادبیات فارسی سوال بیاورد که رابطه‌ی موی‌رگ های کون را با پیشانی داکتر فلانی فلانی در شعر حافظ بیان کنید؟ و اولین شاگرد که جرات کرده و به این نحوۀ سوال آوردن اعتراض کند، استاد با توپ، تانک، طیاره و پنجاه واسکت پر از مواد منفجره، خاندان و تمام قبیله‌ی آن شاگرد را به خاک و خون کشیده و به هفتاد نسل بعدی‌اش تجاوز می‌کند. همین استاد می‌تواند گلوی یک شاگرد را به دلیل اینکه اشتباهی به جای پوهنتون دانشگاه گفته و یا فکر می‌کند دری و فارسی یک زبان است، گوش تا گوش ببرد و جسدش را آتش بزند. همین استادِ خشمگین و عصبی می‌تواند با بعضی از دخترهای صنف چنان مهربان و بخشاینده باشد که انگار روح پنجاه حاتم در او رسوخ کرده باشد و باز همین استاد می‌تواند با یک تعداد دخترهای صنف چنان نامهربان و زشت باشد که تمام یک سمستر زندگی را زهر شان کرده و هی گلوی شان را بفشارد تا در روز امتحان بهانه‌ی کافی برای فشردن دیگر جاهای شان داشته باشد.

از سوی دیگر وقتی اکثر شاگردان و سطح سواد، تربیت، رفتار و حتی لباس پوشیدن شان را می‌بینی به این فکر می‌افتی که روح تمام حرامزاده‌ها، کشاد‌ها، چشم‌ سفیدها و بی‌سوادهای عالم در تن همین شاگردان (دختر و پسر) حلول کرده است و با خودت می‌گویی اگر برای همین نوع شاگردان، همان نوع استادان نباشد آیا قیامت نخواهد شد؟ با این وضعیت کی ‌می‌خواهد دانشگاه برود و درس بخواند؟

دخترکِ دست فروشی داخل کافه می‌شود. با وجود آن که همیشه دیدن کودکی که مجبور به کار یا گدایی شده است دلم را به درد می‌آورد، در مورد او خوشحالم که دست به گدایی دراز نمی‌کند. یک بسته ساجق ازش می‌خرم و باقی مانده پولم را هم می‌گیرم. هیچ کودکی نباید طعم پول بدون زحمت و عرق ریختن را بچشد. پول مفت و پول گدایی خیلی راحت می‌تواند درهای مصیبت و بدبختی را به روی شان بگشاید. دخترک بعد از این که از یافتن مشتری بیشتر ناامید شد از در بیرون می‌رود. هشت- نه سال بیشتر ندارد.

با نگرانی نگاهم به دنبالش می‌افتد. شاید همین حالا و به طور قطع و یقین سه چهار سال بعد وقتی از خانه بیرون شود زمین و آسمانِ این شهر مرد شده و برای به دام انداختن‌اش نقشه خواهند کشید.

در دفتر آمر و رییس‌اش، در دانشگاه استادش، در میدان ورزش مربی‌اش، و در خیابان مردهای دیگر؛ زیرا که دفتر و دیوان در اختیار مردهاست، زیرا که دانشگاه مردانه است، زیرا که ورزش در تسلط مردان است، زیرا که خیابان ها را مردان اشغال کرده‌اند و …. حتی اگر آن دخترک قادر شود از آن همه مصیبت فرار کند و به هنر و زیبایی و ادبیات و شعر پناه ببرد باز هم خطرات بیشتری در کمینش خواهد بود زیرا …. زیرا که در این شهر ادبیات و شعر و هنر هم مردانه است.

نمی‌خواهم در این نوشته پای شعر را که این همه برایم ارزش دارد دخیل بسازم؛ اما قصه‌های غم‌انگیز و محزون کننده‌ی هم در دنیای شعر و ادبیاتِ کابل وجود دارد که آدم را به شدت محزون کند. قصه‌ هایی از مافیای ادبی، آویزان بودن ادبیات چی‌ها از خایه‌های سیاست مداران و حزبی‌ها و بالاخره هم سوء استفاده جنسی. باری در همین گذشته‌های نزدیک، من با یک شاعر رفیقم در یکی از کافه‌ها نشسته بودم و آن رفیق در حالی‌که پیهم سیگار دود می‌کرد و شعر می‌خواند دو سه نفر از شاعران بسیار مطرح و طراز اول بانو را متهم به این کرد که اصلا استعداد شعری ندارند و شاعران مرد، برای شان شعر می‌سرایند و حتی گفت که مجموعه شعری شان مال خود شان نیستند

پرسیدم چرا؟ زهرخندی زده و جوابم را نداد. بعد چند روز بعد که با یک شاعر دیگر در «تاج بیگم» نشسته بودم او آن شاعر اولی را به همان ترتیب نوازش کرد. من به صحت و سُقم این حرف‌ها کاری ندارم؛ اما وقتی این ادبیات چی‌ها این‌همه میان هم دست و یخن استند و رازها و قصه‌های همدیگر را فاش می‌سازند، معلوم است که خبرهایی وجود دارد.

یک زن و این همه تهدید!  یک زن و این همه شکارچی! مشکل در این است که به دلیل ساختار مرد‌محورِ جامعه و این که مردها به شکل سنتی صاحبان قدرت و دیگر منابع بوده‌اند، یک مرد، حتی یک مردِ خیلی ضعیف، یک هزار وسیله و ابزار برای شکار و به دام انداختن یک زن دارد.

بعد که یکی از آنان به دلایلی موفق به اجرای نقشه‌اش نشد، بیست، سی، چهل و پنجاه نفر دور هم می‌‌نشینند، چت گروپ می‌سازند و طرح و نقشه می‌ریزند تا از راه‌های مختلف و با وسایل دست داشته‌ی شان آن زن را به زانو دربیاورند.

در جبهه‌ی زنان هم وضعیت به شدت ناامید کننده است. هفده سال و میلیون ها دالر و همه امکانات دیگری که مثل سیل در این کشور سرازیر شد، صرف این گردید که به چند میلیون زن افغان تلقین شود که مظلوم استند. زن افغان از تمام ابعاد مبارزه برای به دست آوردن حقوق شان و برابری جنسیتی در افغانستان، تنها همین را یاد گرفتند که مظلوم‌اند و مردها موجودات ظالم و پستی استند. از چند میلیون زنی که در این کشور زندگی می‌کنند شاید صد تایش به درستی نداند که قانونی به نام «منع خشونت علیه زنان» وجود دارد و مردی که این قانون را نقض کند چه مجازاتی در انتظارش است. پنجاه تان زن هم به درستی نمی‌داند که در اداره، محل کار، دانشگاه و یا خانه اگر مردی به زور و تهدید ازش تقاضای سکس کند چه واکنشی نشان بدهد و کجا مراجعه کند. و بیست زن نمی‌داند که اگر شوهر و مادر شوهر لت و کوبش کنند، خیلی راحت می‌تواند به قانون مراجعه کند و دادش را بخواهد.

یک عده، یک اقلیت کوچک که واقعا می‌خواهند وضعیت تغییر کند، دست شان به جایی بند نیست و صدای شان را کسی نمی‌شنود و مجبورند کار کنند، عرق بریزند تا زندگی شان را از راه درست اداره کنند. در عوض پنجاه یا صد نفر فمنیست و مدافع حقوق زن و فلان و فلان که از همین آدرسِ دفاع از حق زن صاحب اسم و رسم شدند، می‌آیند و در فیسبوک و پیش دوربین و دیگر شبکه‌های اجتماعی فریاد برابری و استقلال زنان را می‌زنند؛ اما در خلوت با تمام وجود به مردان صاحب زور و زر وابسته استند و اگر وکیل می‌شوند به واسطه‌ی زور و زر همان مردان وکیل می‌شوند، اگر یک شبه سلیبرتی می‌شوند دست همان مردان دخیل است و اگر سفر های شیک و تفریحی می‌روند با پول همان مردان می‌روند و خیلی های شان حرمسرایی از پسران جوان و ماه صورت دارند.

پدرم زنگ می‌زند و می‌پرسد کجا هستم‌. خوب پدر هست و نگران؟ پنج دقیقه که از وقت معمول دیرتر خانه بروم زنگ هایش چالان می‌شود. کجا هستی؟ چی وقت خانه می‌آیی؟ نگرانی‌اش بی مورد نیست. شب‌ها و در تاریکی، کابل دیگر شهر دزدان و کیسه بران و چاقو کشان است. در همین یک ماهِ اخیر هر شب، هر شب یک خبر در مورد این که دزدان و کیسه بران در فلان خیابان و کوچه‌ی خلوت جلو فلان آدم را گرفته و بعد از خالی کردن جیب هایش با چند ضربه‌ای چاقو مجروح و یا هم کشته‌اند. به همین سادگی. چاقوکشان و رهزنانی که اگر رد پای شان گرفته شود به سادگی از خانه و دسرخوان یک رهبر، یک وزیر، یک وکیل، یک قوماندان، یک ملا و مولوی و یک آدم گردن کلفت و قلدرِ وابسته به حکومت سر در خواهند آورد.

از چاقو اسم بردم. همین چند شب قبل بود که بعد از کوتاه کردن موهایم از سلمانی بر می‌گشتم و به آرامی در کنار سرک روان بودم.

یک پسر جوان با یک متر فاصله پیش رویم روان بود. نمی‌دانم در چه فکر بودم. در همین لحظه پسر جوان دیگری از پشت سرم دویده و با دستش به شدت به شانه‌ی پسر اولی کوبید و گفت:  ایستاده شو او خوار ته …. و بعد در یک چشم بهم زدن هر دو پسر دست به جیب برده و دو چاقوی تیز و بران را از جیب شان بیرون کشیده و به همدیگر حمله‌ور شدند و … حرف اصلی این بود که آن دو نفر مرا و ویلچیرم را برای سنگر گرفتن و دفاع انتخاب کرده بودند. یعنی آن دو پسر چیزی در حدود پانزده بیست ثانیه به دور من و ویلچیرم چرخیده و هی به هم چاقو حواله می‌کردند و من هم تنها کاری که می‌توانستم این بود که سرم را میان دو دستم گرفته و به خیال خودم نگذارم یکی از آن چاقوها به من بخورد. خوشبختانه و معجزه آسا از آن چند ضربه‌ چاقویی که آن دو نفر به سوی همدیگر حواله کردند حتی یکی هم به هدف اصابت نکردند. چند نفر پیش دویده و من هم دست یکی از آن دو نفر را گرفته و با صد التماس جدای شان کردیم. مطمئن بودم شروع ماجرا نمی‌توانست چیزی جز یک نزاع ساده یا هم یک فحش ناموسی بوده باشد، اما در همان پانزده بیست ثانیه من در چشمان هر دوی شان به سادگی دیدم که واقعا و با تمام وجود می‌خواستند طرف مقابل را تکه و پاره کنند‌.

چرا این همه خشونت؟

امروز صبح وقتی طرف پل سرخ می‌آمدم تازه از گولایی دواخانه به طرف سرک دهبوری پیچیده بودیم که ناگهان دختر جوانی بدون توجه به سرعت تاکسی و بوق های متعدد راننده خودش را به سرک انداخت و راننده مجبور شد برک سختی بگیرد و دخترک با یک فاصله‌ی نیم متری از کنار موتر گذشت. راننده که مرد مسنی بود و تا آن زمان فکر می‌کردم آدم نجیبی است ناگهان سرش را از دروازه بیرون کشیده و فریاد زد:

اوه کُ… فاحشه. دختر سگِ پدرنالت. مشکلی که من دارم این است که وقتی در یک موتر بنشینم اگر در جریان راه راننده تنبانش را پایین کشیده و بالایم گلاب به رو گُه هم بکند مجبورم تحمل کرده و دم نزنم. راننده را به آرامش دعوت کرده و گفتم خدا را شکر که بخیر گذشت و به دخترک آسیبی نرسید. اما راننده به این آسانی آرام شدنی نبود: نی فاحشه های پدرنالت بیخی از پاچه کشیدند. خدا و راستی که ده دست مه‌ می‌بود چیز کل از این‌ها ره دو پاره می‌کردم. و من در آن لحظه به فرخنده و فرخنده‌های بعدی فکر می‌کردم و این که چطور در وجود همه‌ی ما مردانی خفته است که در یک صدم ثانیه بیدار شده و حاضرند دنیایی را به خاک و خون بکشند.

این همه خشونت از کجا می‌آید؟

چطور چند جوانی که بیشتر از بیست سال ندارند، می‌توانند یک موجود زنده را در تاریکی شب به خاطر چند هزار یا یک تلیفون چاقو زده و جسد بی‌جانش را روی خیابان بیندازند؟ چطور می‌توانند گلوی یک دختر هفت ساله، یک شاخه گل ناشگفته را تا سرحد مرگ بفشارند؟ نمی‌دانم. چه بر سر این کابل و آدم هایش آمده است؟

کابل اما برای خیلی‌ها هنوز مدینه‌ی فاضله هست و صدها نفر (دختر و پسر) از شهرهای دور افغانستان، به این شهر برای سلیبریتی شدن می‌‌آیند. درس خواندن می‌آیند و بعد دوباره بر نمی‌گردند. می‌آیند تا شاعر و موسیقی دان و آواز خوان و مشهور شوند؛ اما نه تنها به آن خواست‌های شان دست پیدا نمی‌کنند که خیلی زود به آدم های تنها، افسرده، معتاد و دایم الخمری مبدل می‌شوند که در آخر راه، فقط مرگ و نابودی انتظار شان را می‌کشند.

دخترها (اکثریت شان) فورا به دام شاعر پسرها و مدنی‌ها و بچه‌های آی فون ایکس می‌افتند و تمام خلاقیت و آرزوها و خواب‌های شان را از دست می‌دهند و به موجودات معمولی تبدیل می‌شوند و پسرها هم به دام الکول و پودر و شیشه و دیگر بدبختی‌ها افتاده و به موجودات افسرده، تنها و روانی و مایل به خودکشی مبدل می‌شوند.

همین حالا یک شمار بزرگ، بزرگ یعنی خیلی بزرگ، جوانان در کابل دایم الخمر بوده و شراب‌های ارزان و بی کیفیت وطنی از آنان موجودات در حال نزع و بدبختی ساخته که به سرعت به سوی مرگ و نابودی روان استند؛ زیرا که کابل شهر مافیا و ثروتمندان و وکلا و قاچاقچیان مواد مخدر و جاسوسان است و تنها آن‌ها می‌توانند سلیبریتی شوند و موترهای رویایی سوار شوند و تحفه‌های گران قیمت بخرند و کافه‌های شیک بروند.

کابل شهر آدم های سرگردان و سر در هوا است. شهر پسرانی که همیشه و به قیمت مردن، سرگردان دختران و زنان استند. شهر مردان زن و فرزند داری که پشت دختران جوان و زنان سرگردان استند. شهر زنانی که پشت مردها و پسرهای جوان سرگردان استند. و شهر دختران جوانی که پا برهنه و کمر بسته پشت مردان زن و فرزند دار سرگردان استند. آب و هوای کابل، همین آب و هوای آلوده و زهری کابل، به شدت و به شکل وحشتناکی عطش سلیبریتی شدن را در وجود آدم‌ها زنده می‌کند. و این عطش سلیبریتی شدن و مطرح بودن و همیشه به نظر آمدن است که نصف آدم‌های این شهر را وادار کرده که سرگردان و پریشان وارد دنیای شعر و داستان و طنز و سیاست شده و هی فعال مدنی شوند و هی کارزار و هیاهوی تازه‌ای به راه بیاندازند و صفحات مجازی شان را بروز کنند تا باشد که آن عطش وحشتناک سلیبریتی بودن سیراب شده و همیشه موجودیت شان در جامعه مطرح باشد و به نظر بیایند. میان همین سرگردانی است که خیلی های شان گم می‌شوند و به راه‌هایی می‌روند که هرگز آرزوی رفتنش را نداشته اند.

درباره‌ی کابل و چهره‌های پنهان و‌ پیدایش، شهری که گاهی به شدت دوست داشتنی است و گاهی هم مخوف، می‌توان کتاب‌ها نوشت؛ اما من از این کابل و چهره‌ای این روزهایش به شدت می‌ترسم. من از کابل می‌ترسم. من از این شهر مخوف می‌ترسم. من از کابل می‌ترسم.

نویسنده: اشرف فروغ

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا