استخوانهای عاشق خجالتی
دکتور حمیرا قادری
مادر کلانِ مادر کلانم، خوشبو، هفدهساله در روستای دور، در هرات، سر کاریز عاشق شد. دخترهای کنجکاو و شوخ، رد نگاهش را گرفتند تا رسیدند به پسر ارباب، یوسف. دورهاش کردند که زود باش از رازت پرده بردار و گرنه درون همین کاریز غرقت می کنیم و گوشتت را به خرچنگها و ماهیهای آدمخور کاریز می دهیم. خوشبوی شاد، گریخت و دخترها دست جمعی کشیدندش درون آب و آنقدر غوطهاش دادند تا مجبوراً فریاد زد:
– یوسف، پسر خوبیست.
امید، پسر دهقان ده، از کاریز دورترک، مستی دخترها را دید. گوشهایش را تیز کرد و فریاد خوشبو را بدون کم و کاست شنید. امید، بیدرنگ باد شد و از سرِ زمین و آب و درخت گذشت. خبر را به یوسف برد و مشتی مشتلق گرفت.
دخترها روز بعد، یوسف را دیدند که طبعخوش سر کاریز، زده است زیر آواز. لباس سبز پوشیده و دستمال گل سیب دور گردنش هم به دست باد افتادهاست. دخترها خوشبو را درون خوشههای گندم غلتاند که در این ده چه کسی بد است!؟ چیزی دیگری باید باشد در این بین. خوشبو از سر تسلیم درون خوشهها کم نفس شد و به تقلا افتاد و دست آخر گفت:
– به خیالم این اوست که مرا دوستم دارد.
دخترها دست جمعی پرسیده بودند:
- تو چی دختر آقاصاحب قهار؟
خوشبو با تعجب نگاهشان کرده بود و با تأسفی مملو از سرخوش سری تکان داده بود:
– من! دختر باشم و عاشقی! نه، به پنج کتاب کافرم میکشید!
باد دستمال گل سیب را بر صورت متعجبش رها کرد و یوسف دنبال دستمالش بین خوشه نیامد. بوی عطر یوسف روی سر و سینه خوشبو ریخت و درون سینهاش ماند.
دخترها قراردادِ اینکه «دخترها عاشق نمیشوند» را از دختر آقا صاحب قهار پذیرفتند. با آنکه یقین داشتند، دروغ است. بعد هم پچ پچه انداختند که یوسف دلدادۀ خوشبو شدهاست و قرارست، اسب سفید و شال سبز بیاورد.
ده مادر کلان مادر کلانم، بین دو دره با شیب تند قرار داشت و کمتر هوای تازه به آن میرسید. مردم هیچگاه از شیب بالا نمیآمدند تا بدانند پشت کوهها چیست. معمولاً ده هر خبری را در خود قورت میداد و نم پس نمیداد. اما آقا صاحب قهار با اجنههای ده رفت و آمدی داشت و پف و چفش صد لال را به گفتار میکشاند و صد کور را بینا میکرد. اجنههای پاگرد به آقاصاحب قهار ارادت آوردند و خبر ع… آقاصاحب در دایرۀ دفع منکرات، نشست و دخترش را به بند لالی بست. از طرف دیگر بر اساس اتفاق، یاسین پسر آن طرفِ رود به طلبکاری آمد. آقا صاحب قهار خوشبو را به یاسین داد. دخترها به هم نگریستند. طلسمات آقاصاحب قهار مانند طلسمات پدر و پدر کلانش کارگر افتاد و خوشبو زبانبند شد.
طبق قرارداد، خوشبو در بیانش چیزی از دلدادگی نداشت. شبِ نکاح فرا رسید و یاسین بر کف دست خوشبو انگشتی حنا گذاشت و انگشتری هم به انگشتش کرد. آقا صاحب قهار چف و پفی کرد و عصایش را به اژدها تبدیل نمود. اژدها تمام عشق رها در خانه را بلعید. آقاصاحب قهار در حالیکه روی پای راستش میلنگید، خودش آیۀ نکاح را خواند. از گذشتۀ دور، بین دو دندان آقا صاحب قهار فاصله اندکی بود. برای همین موقع خواندن خطبۀ نکاح، دخترها زدند زیر خنده. فکر کردند آقا صاحب سوت میزند. آقاصاحب قهار سالها بود، سوت میزد.
حنا بر کف دست خوشبو رنگی وا نداد. یعنی گرفت. نه اینکه سفید سفید، بلکه یک نارنجی کم رنگ. بی رنگ و رونق. دخترها شانه بالا انداختند و گفتند: چه حنای بدی، خوشبو!
و ادامه دادند:
- البته تشویش نکن. حنای این ده سالهاست همینقدر بداصل است. باید کسی حنای تازه وارد کند و بعد با شیب تند کوهها نگریسته بودند. خوشبو لبخند زد و عروس یاسین شد و سوار قاطر رفت به آن طرفِ رود.
یوسف هم چندصباحی بعد، دختر ارباب دۀ بغلی، فیروزه را گرفت. یوسف از فیروزه صاحب هفت اولاد شد. سه دختر و پنج پسر.
خوشبو برای یاسین نه فرزند به دنیا آورد. پنج دختر و سه پسر. یکی هم چهار ماهه سقط شد. مردم گفتند:
- خیر، دختر بوده است.
دختران یوسف و خوشبو رنگ و بوی نوجوانی گرفتند. سر کاریز رفتند و از این طرف آب عاشق آن طرف شدند. با شیطنت همدیگر را لو دادند و غشغش برای کشف تاریخی شان خندیدند. دنبال هم افتادند و آب کوزه را بر سر و کول هم خالی کردند. باد پیراهن ترشان را بر بدنشان چسپاند و دختران با غرور برجستگیهای تنشان را به رخ زمین و زمان و – شاید هم پسری که رهگذر چشمه بود- کشیدند.
یاسین زمستانی، خون قی کرد و مُرد. سل به جانش زده بود، وقتی هنوز مویش سیاه بود.
یوسف خوشبو را هنوز هم میخواست. اما زن بیوه دِه برای پسر ارباب زیب نداشت. یوسف از شدت اندوه سه زن دیگر هم به خانهآورد، با ساز و سرود. صاحب چند پسر دیگر شد.
طبیب ده گفت:
– چیزی درون سینهاش مانده.
یوسف با موی سفید رنجور و دردمند مُرد . گفته بودند اربابی را، تا دم مرگ نپذیرفت تا پسرانش، پسر ارباب نباشند.
خوشبو از پشت بام بر جنازۀ یوسف نگریست. کسی نمیداند که گریست یا نه. میگویند آن روزها خاک زیاد بود و چشمان خوشبو چند روزی بود که از شدت سرخی، کاسۀ خون شده بود. خوشبو دید که چطور تابوت سنگین به قبرستانی میرفت. انگار که دل رفتن نداشته باشد. خوشبو تکیه زده به دیوار آنقدر به تابوت خیره ماند تا تابوت نقطهیی شد و تمام. بعد به دخترهایش گفته بود:
– خاک کورم کرد.
لیلی، زن چهارم یوسف که گفتند در روز مرگ همسرش هیچ اشکش نمیریخت از خوشبو پرسید:
– راست است که تو عاشق یوسف بودی و داغ تو، یوسف را کشت؟
خوشبو قد راست کرد و با صدای لرزان گفت:
– کدام سال قصه یک عشق در این ده شایعه نمیشود؟ این قصه هم شایعۀ دوران ما بود، گذشت و رفت.
خوشبو شب هفتم یوسف حلوا پخت. به دخترانش گفت:
- خیلی وقت است حلوا نپختهام. گفتم مشتی آرد به یاد خدا بیامرز پدرم آقا صاحب قهار بر آتش بریزم.
میگویند آن روزهای دور زنان کمتر از عشق حرف نمیزدند؛ اما دوبیتیهای پر سوز بسیار داشتند که پای گهوارۀ کودکانشان سر میدادند، به یاد خدابیامرز پدرهایشان.
بعدها شاعران و فیلسوفان دۀ ما نام این سرطان ساری سکوت را «شرم شرقی» گذاشتند و به آن نازیدند. این بعدها دختران ده ما هم از نقش شرم شرقی گلهای قشنگی برای حاشیۀ شال هایشان دوختند و میراث بران آقا صاحب قهار همچنان سوت زدند.
کسی چه میداند، قبرستان دۀ ما، چقدر استخوان عاشق خجالتی دارد!
درود و مهر
متن را ـ داستان کوتاه ـ را خواندم. در متن بهموضوع خوبی اشاره شده بود ـ عاشق خجالتی! ولی باید متن، منظورم گوهر و سرشت متن است، جذابیت و گیرندگی چندانی نداشت. اندکی سکته و بیمایه و شیرازۀ ساختاری مینمود. این چنین متنها، آنهم در این ماه مبارک دراز روز، بهجای این که روحبخش و نیروافزا باشد، خستهکن و افسردهساز است. واژگان یکرقم کج و معوج کنار هم چیده شده بودند، حتا در بعضی موارد، بوی آشنایی از همنشینی واژگان مشام خواننده را نوازش نمیکرد.
شاید نخستین متن بود که از نویسنده ـ با این همه نام و نشان و محبوبیت و آوازۀ عالمگیر ـ خواندم. امیدوارم، در متنهای بعدی نیز، گواه چنین رویکردی نباشم. ارچند که تاثیر نخستین فراموش شدنی نیست، ولی امیدارم متنهایی بخوانیم که این خلا و شکاف را پرنمایند.
بامهر
مهرنوش