مقاله

روایتی از «چشمه دزدک»

صالحه رهین

صبح شده بود و آسمان جامه نیلگونش را برتن کرده بود و آفتاب با گرمای پاییزی‌اش سرک‌زنان بر فرازمان قرار گرفته بود. با عجله به سراغ تدارکاتی رفتم که شب قبلش تهیه کرده بودم. مقصدِ سفرمان قریه و زادگاه پدری‌ام (قریه چشمه دزدک) که مربوط مرکز ولایت بادغیس می‌شود، بود.

بنابراین راس ساعت نه عزم را جزم کردیم و به مسیرمان در حرکت شدیم. مسیری را که باید از مرکز بادغیس تا قریه چشمه دزدک با فاصلۀ نسبتا کمی با زمان اندک طی می‌کردیم. شوق و شعف زیادی داشتم، چون بعد از مدتی‌ به زادگاه پدری‌ام می‌رفتم. جایی که در آن کلی خاطرات زیبا روی دیوار زندگی‌ام منقش بود. اما تصور زندگی آدم‌های آن دیار که همواره با پدیده شوم جنگ دست به گریبان بودند و علی‌الخصوص در این سال‌های اخیر که اوضاع متشنج و کاملا متفاوتی را با خون دل تجربه کرده بودند، خارج از باورم بود.

هر لحظه به مقصدگاه نزدیک‌تر می‌شدیم و کم کم بغضم بیشتر می‌شد. بغضی تاریک و سوزناک ….

 این بغض ناشی از وضعیتی بود که می‌دانستم چه شده و چه اتفاقات ناگواری دامن‌گیر مردم این سرزمین شده است. کم کم از دور چشمه دزدک چون سرابی در دل یک کویر بزرگ نمایان شد. من هیجان‌زدۀ دیدن خوشی و لبخند در چهره مردمی بودم که دیر زمانی است گوش‌های‌شان با نوای صلح نوازش نشده و جای شادی را چین و چروک‌های زود‌رسِ روی گونه‌های زن و مرد آن دیار گرفته است.

وقتی وارد قریه شدیم تصویری از یک دهکده ارواح رو‌به‌روی‌مان ظاهر شد. سکوت عجیبی بر جبین قریه نمایان بود، درد و اندوه سنگین بر در و دیوار لنگر انداخته بود. گویی سالیان زیادی است که زمین آبی ندیده و لب خشکیده است، آسمان دیگر رمقی نداشت تا خورشیدش رقص‌کنان بر فراز دهکدۀ بتابد که روزی معدن مهربانی و آرامش بود.

پیش از هر کار باید به خانه پدری می‌رفتیم که روزی ستون و مشعل آن زنده بود و امروز در یک گوشه قبرستان روی تپۀ در لای خاک‌های انبوه آرامیده‌ است که نمایان‌گر پنجره همه خانه‌های این قریه است.

 درست به یاد دارم وقتی وارد این خانه می‌شدیم همهمه و هلهله فراوانی از بر آمدن‌مان از بازار (شهر) برپا می‌شد و هر یک به خوش‌آمد گویی نزد‌مان می‌آمدند.

یکی دوان‌دوان از چاهی که در گوشۀ حیاط قرار داشت با دلو رابری آب می‌کشید  تا سر و صورتی تازه کنیم و دیگری بر تخت داغ تنور نشسته و نان گندم از فراورده‌های خودشان بر دیوار تنور با مهر و اخلاص می‌کوبید و آن دیگری در گوشه دیگر مطبخ اجاق روشن می‌کرد و برایمان تدارک  غذا را می‌چیدند و ما انگار به بهشت زمینی قدم گذاشتیم.

ولی امروز دیگر از آن حس و احوال و زندگی خبری نبود. انگار این دهکده نفرین شده است؛ زیرا دیرزمانی است جنگ روی این قطعه زمین سایه انداخته و لحظۀ مردمان این وحشت کرده را قراری نیست.

جنگ همانند هیولای خانمان‌سوز آمد و آرامش  زنده‌جان‌های این منطقه را بلعید. دیگر نه طفلی می‌تواند طفلیت داشته باشد، نه مردی می‌تواند بدون داغ عزیزی باشد و نه زنی می‌تواند در دنیای زنانه‌اش مادری، خواهری و همسر‌ی کند.

جنگ حتا جنین داخل رحِم را گرفت و به او هم رحمی نکرد. جنگ تازه‌عروسی را بیوه کرد، آرزوی گل شادی و خوشی فرزندِ مادران و پدران زیادی را تبدیل به بیرق  و گل‌های مصنوعی آویزان‌شده از منار‌های خشک سر قبر‌‌های خسته جوانان دلیر‌شان کرد. جنگ ساز خاطر‌جمع دختر و خواهر پدران و برادرنی را گرفت که در مردانگی و شرافت زبان‌زد عام و خاص بودند. جنگ قامت مادران و پدران زیادی را خم کرده و زخم ناسوری بر تمام زندگی‌شان کاشت. جنگ به مردم این دهکده یک تپه قبرستان با بیرق‌های سه رنگ کشور و یک دهکده مردمان پژمرده و غرق در خاطرات جوان‌مردان به خون خفته به جای گذاشت.

اینجا بادغیس است!

 جایی که از این قبیل ناگواری‌های زیادی سراغ داریم که لحظه‌یی در سایه صلح و امنیت نیستند.

ناامنی، خشک‌سالی و فقر اقتصادی از معضلات بزرگی است که دامن‌گیر مردم بادغیس شده و زندگی مردم آن را ناگوار کرد که با دیدن اوضاع آن‌ها وجدان هر کس را  درد و فغان می‌آورد.

و در کابل دغدغه و خواسته‌های متفاوتی پیرامون صلح و تحولات مرتبط به آن بین اقشار مختلف رد و بدل می‌شود. به‌خصوص در بخش بانوان نگرانی‌های زیادی وجود دارد: آزادی پوشش، حقوق اساسی از دید شرعی و قانونی و حفظ ارزش‌های و دست‌آورد‌های‌شان در طول این سال‌ها.

من هم به عنوان یک زن در این جامعه نگرانم!

من زنی که از دید خداوند اشرف‌ مخلوقات هستم، نگران وضعیتی هستم که با آمدن دوباره طالبان، به وضع دوران جاهلیت کشانده نشوم. من زنی هستم که می‌خواهم در پرتو اوامر و احکام الهی که برایم ارزش داده به حقوقم برسم. من به آمدن صلح موافقم و برایم ارزش‌مند است که دیگر جنگی نباشد، دیگر تفنگی نباشد، دیگر برادرکشی نباشد، دیگر تبعیض جنسیتی نباشد و ارزش بازماندگان همۀ شهدا راه صلح و حراست سرزمین‌مان محفوظ بماند و تمام ارزش‌ها فدای منفعت سیاست‌وزی‌های خام چند سیاست‌اندوز نشود.

می‌خواهم به عنوان کلام آخر بگویم داعیه‌داران صلح امروزی، چه خوب می‌شود سری به یک قریه کوچک این خاک بزنند و بنگرند مردم بی‌دفاعی که هیچ‌گونه دخل و نقشی در سیاست ندارند، چه فداکاری‌هایی متقبل شده‌اند تا صلح شود و وطن را مفت و دودسته تقدیم به گروهی نکنند که با بی‌رحمی مطلق  فرزندان‌شان را به خاک و خون کشاندند.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا