تحلیل

هیولای هجده‌سالۀ انتحار؛ شبیخون به‌زندگی مردم

سرمقاله: حال و هوای این روزهای مردم گره خورده است با طعم خون و استشمام باروت. شبیخون به زندگی مردم، انتخاب بزدلانه گروهی نابه‌کارست برای حضور در صحنه قدرت و ثروت و انگار که نتیجه هم داده است.

از شرق تا غرب از شمال تا جنوب دنیا از مردم ما می‌خواهند تا با قاتلان خود صلح کنند و تن بدهند به تفکری که مسیر شرف و شعور ندارد. اگر از چند و چونی صلح و مذاکرات صلح بگذریم و به روی دیگر جنگ نظری بیفکنیم به سادگی اندوه مردمی را مشاهده خواهیم کرد که در تمام این سال‌ها بر طبل زندگی کوبیده و کم نیاورده‌اند.

مردمی که حتا به جای دیوارهای فروریخته پرده آویختند و مخروبه‌های این سرزمین را نمای زندگی داده‌اند. با غرور و افتخار باید گفت در چهار دهه جنگ بی‌وقفه، وسعت هیچ قبرستانی در این سرزمین از وسعت زندگی افزون نشده است.

کودکان با پایی که خوراک ماین شد، در کوچه‌های شهر و روستا از هلهله زندگی نماندند و زنانی که آتش بار بار پرده‌سرای زندگی‌شان را به کام فرو کشید، از بافتن و دوختن دست نکشیدند.

مردان بارها بام‌هایشان را گل کردند و زنان بارها قالب قالب خشت زدند. سال‌هاست که ساز و سرود زندگی در این سرزمین روی مرگ را سیاه کرده است، و مرگ‌خواهان ما را به تعجب واداشته است.

انتحار، این اندوه جمعی سرزمین ما که اکنون هیولای هجده‌سالی‌ست که به بلوغ کامل رسیده، از همان جنس ویرانگرانی‌ست که زخمش به ندرت مداوا می‌شود. سوگ چون کودکی بی‌مادر سراسیمه و آشفته در کوچه کوچه این زمین پای‌لخت می‌دود و بساط بی‌کسی‌اش را پهن می‌کند. چه کسی‌ست که سوگ انتحار را در این هجده‌سال تجربه نکرده باشد و از این هیولای بالغ نهراسیده باشد؟

اما چه نیرویی است که این خاک را این‌چنین به مقاومت جمعی در مقابل این اندوه جمعی و زخم ناسور دعوت می‌کند. در سرزمینی که مرگ در نقش اژدهای معلق از پشت کوهی از مواد انفجاری ناگهان سر بر می‌کشد و چون کرکسی بی‌رحم کودکی، زنی و یا هم مردی را به دندان می‌کشد چه چیزی ناقوس زندگی را مکرر به صدا در می‌آورد؟

زندگی گروهی و به تعبیری قشنگ، زندگی قبیله‌یی شاید یکی از آن راه‌های مقابله با این اندوه جمعی است. نگاه سنتی به زندگی و با هم بودن‌هایی که هنوز به آن شدت غرب از هم نگسسته،  جامعه را از افسردگی مطلق نجات داده است.

واژه‌های مانند قبیله، سنت، قوم، تبار به همان حدتی که این روزها بار منفی به خود گرفته در ادبیات سالم می‌تواند، بار مثبت و انرژی بخش داشته باشد. سرشوخی و شادی دختران قبیله‌یی بدون دیوار را در پی کدام دیوارهای به سر فلک کشیده دنیای امروز می‌توان یافت؟

جامعه افغانستانی به صورت سنتی هنوز هم سفره رنگین یا ساده خویش را  در جمع خانواده‌یی می‌گسترد که بزرگانش برکت خانواده هستند و کوچک‌ترهایش رحمت. دور هم بودن‌ها در هنگام شادی و غم چراغ زندگی را مدام روشنایی داده تا ملال و اندوه این روزهای وحشتناک کمتر شود.

باید پذیرفت که دنیای امروز کمی آن‌سوتر از افغانستان، مفهوم زندگی را متحول ساخته است. با آنکه بشر راه سیارات دیگر را می‌پیماید اما این مسیر باز هم رنگ و رخ تنهایی دارد. افسردگی مریضی ناعلاج مردمانی است که به تنهایی مطلق رسیده‌اند و روزهای آخر عمرشان را فقط با نوستالژی سفره‌هایی که در دوره‌یی دور تجربه کرده‌اند به پایان می‌رسانند.

از هر کهن‌سالی که آرزوی آخرش را بپرسید، بی‌دریغ از باهمی‌هایی می‌گوید که از دست داده است.

جامعه ما هنوز به هر دلیلی فقر یا سنت سفره‌اش را وسیع می‌گسترد و دیر تسلیم چهاردیواری‌هایی می‌شود که خلوت را با رحلت یکی می‌کنند. سوگواری‌هایی امروزی فقط در چنین باهمی قابل تحمل و گذر است. مردانی که شانه گریه هم می‌شوند و زنانی که با هم در پس شال‌هایشان مویه می‌کنند در حقیقت همان نوای محکم زندگی هستند و تن نمی‌دهند به فروپاشی‌های درونی.

حقیقت این است که با فقر فراگیر، با بیکاری بیدادگر با هیولای بالغ مرگ هر جامعه غیر از جامعه حالا در بحران افسردگی غرق می‌شد و به نابودی می‌رسید.

جامعه‌شناسان و روان‌شناسان امروزی در سنت‌های از دست‌رفته گذشته مدام در کندوکاوند تا بتواند تنهایی بشر را علاج کنند و  جامعه را از وابستگی به داروهای ضد افسردگی رهایی بخشند. مردم ما به صورت ناخواسته در این باهمی، دلیل مداوای هم شده‌اند و پسندیده‌های سنت‌های خویش را پاس می‌دارند.

باید از ارتفاع دیوارهایی کاست که اندوه را درد شخصی می‌دانند. باید سنت‌های مرغوب را حفظ کرد و استندردهای امروزی را با شرایط بومی سنجید و فراموش نکرد که شانه‌های تنها چون دیواری در مقابل سیلاب به سادگی فرو می‌ریزند.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا