غیر ایدهآل اما عاشق
با بوسهیی آرام دیوان مولانا را باز میکند. زنی در امنترین نقطه جهان در میان اشعار بلند همین دیوان برای خود خانه کوچکی ساخته است. او همیشه با صدایی بلند با مولانا حرف میزند.
او را “مرد خوب من” خطاب میکند. گاه بیباکانه او را در آغوش میکشد و بر رد پای اندیشهاش بوسه میکارد. گاه با مرد خوب زندگیاش بلند میخندد و صدای قهقه خندههایش دل دیوان را به لرزه میاندازد. لکههای بیرنگ و خشکشدۀ روی کاغذها گواه اشکهاییست که از چشم دل زنی سرکش و خاموش فرو افتادهاند و وای از آن وقتهایی که نمیتواند این مرد را بفهمد.
آدمی هر چند سال هم که با کسی در زیر یک سقف زندگی کرده باشد نمیتواند ادعای “بلد بودن” او را کند. وقتی او را نمیفهمد با خودش بد لج میکند. یک نخ از پاکت سگرت Esse Change خود را در میآورد و با نفسهای عمیق دود میکند.
او تنها مردیست که روح سرکش و جسور این زن را تاب آورده است. قرار نیست که هرچه این مرد خوب میگوید بپذیرد. اصلا گاهی دوست دارد که نفهمد. گاهی ساز مخالف را کوک میکند و بیتهای عاشقانه دیوان را فریاد میزند و مست میرقصد و به سر سلامتی “درد” جام را بر پیشانیاش میزند و یک نفس بالا میبرد.
رو به مولانا میگوید میبینی هی رفیق ناباب من، شاهدی که نفهمیدن تو چه بیرحمانه دردناک و کیفناک است. اما چه کسی رفیق ناباب خود را دوست ندارد؟ رفیقهای ناباب شبیه گناههای ما دوستداشتنی هستند. مگر چیزی در این دنیا شبیهتر و نزدیکتر از گناههای ما به ما هم هست؟
زنگ ساعت دیواری به صدا در میآید. ساعت شش صبح است. حالا دیگر وقت آن است که زندگی را در دل دیوان رها کند و برای شروع روزمرگی آماده شود.
یک فنجان قهوه تلخ، یک نخ سگرت، یک تکه نان برنجی صبحانه هر روزهاش را کنار پنجره میگذارد. پنجرهیی که تنها منظرهاش یک دیوار بلند قهوهیی رنگ است. خدا مهندس خانه را خیر بدهد. شکی نیست که شاعر عملگرایی بوده است.
لب به فنجان قهوه تلخ که میزند بر لبانش خنده شیرینی مینشیند. یاد حرف داکتر میافتد. دیروز که برای سرفههای مکررش نزد او رفته بود، در نسخه نوشته بود: ” شما برای همیشه باید سگرت و قهوه تلخ را کنار بگذارید” اما جملۀ دوم خندهدارتر بود: “زیرا عمر شما را کوتاه خواهد کرد.” بیچاره داکتر شاید هیچگاه زندگی را تجربه نکرده است. زندگی چقدر میتواند جدی باشد که آن را تحریم کرد؟
رو به روی آیینه قدنما ایستاد میشود. با پنسلی سیاه دنباله ابروانش را تیرهتر میکند و همان پنسل را دو بار از میان چشمانش عبور میدهد. داخل ریمل خشکشدهاش دو قطره از تهنشین فنجان قهوه را میاندازد و خوب تکان میدهد و پلکهایش را رو به بالا تاب میدهد.
هارمونی رنگها را خوب میداند، اما گاهی دلش میخواهد همان چادر نارنجیرنگ را با پیرهن آلبالویی و دامن چیندار سبز بر تن کند. در انتخاب بوتهایش خیلی حساس است. بوتهایش را با دقت انتخاب میکند. چه کسی گفته بود “بوتهای خوب آدمها را به جاهای خوب میبرند” گرچه دلیلی برایش نمیبیند، اما برای همه چیز که دنبال دلیل نمیتوان بود. ساعت دستیاش را میبندد. ساعتی که عقربهاش سالهای زیادیست روی عدد 6 توقف کرده است. او تمام روز را کار میکند و از ساعت 6 به بعد زندگی میکند.
از خانه و از زندگی بیرون میشود. نگاه همسایهها مثل هر روز تعقیباش میکنند. به این نگاهها عادت کرده است. “دیشب حتما مهمان داشت، صدای ساز و سرودشان پیچیده بود.” “صدای خندهاش هر شب در خانه ما میآید. شوهرم عصبانی میشود. میگوید این زن چقدر بیشرم و حیاست. صدای خندهاش تا خانه همسایه هم میرود.” “این زن بیصاحب است. یکبار لباس پوشیدنش را ببین. اگر کسی را داشت حتما برایش میگفت این چیست که پوشیدهیی؟”
سعی میکند بیتفاوت بگذرد، اما گاهی از اینکه میبیند همجنسهایش از چه دریچه تاریکی به این جهان مینگرند سخت دلگیر میشود و دلش برای آنها میسوزد. بهراستی که دنیای آدمها به اندازه وسعت نگاه آنهاست. کاش میتوانست و بلد بود که برای آنها کاری کند. کاش زبانشان را میفهمید.
منتظر موتر اداره ایستاده میشود. طبق معمول یک نقطه در فضا را پیدا میکند و به آن خیره میشود. چند موتر شخصی توقف میکنند.” عزیزم بالا شو، هر جایی میخواهی برسانمت.”
از لحظهیی که وارد اداره میشود با تمام ذهن و دلش کار میکند. آنقدر غرق کار خود میشود که گاه شال نارنجی دور گردنش میافتد و خبر نمیشود، اما هر روز چندین بار از همکارانش میشنود که “چادرت را سرت کن، اینجا اداره است، خانه نیست.”
چیزی نمیگوید. گوشهایش به شنیدن این عبارات تکراری عادت کرده است. هر زمان که وقت اضافه میآورد روی حویلی اداره میرود و در کنار باغبان زحمتکشی که سالها در این حویلی گل و گیاه میکارد مینشیند و از او میخواهد برایش از دنیای متفاوت گیاهان صحبت کند. از اینکه آیا گیاهها هم عاشق میشوند؟ آیا در فراق همدیگر خشک میشوند؟ باغبان را یگانه کارمندی در اداره میداند که با قلبش کار میکند. همیشه به او حسادت میکند. او تنها کسیست که در این اداره با عشق کار میکند. عشق چاشنی هر چیزی که شود غوغا میکند.
همین همنشینی او با باغبان نیز به مزاج همه خوش نمیخورد. بارها مقام بالارتبهتر گوشزد کرده است که هر شخص باید سطح و موقف خود را بشناسد. استدلال نمیکند. از دفاع، توجیه، جنگیدن و مبارزه خسته است. میداند با جماعتی که تصمیم گرفتهاند که ندانند و نفهمند نمیتوان درگیر شد.
خیلی وقت است تصمیم گرفته قوی نباشد. چرا باید در مقابل همه چیز ایستاد و جنگید؟ مگر نمیتوان همین انرژی جنگیدن را صرف زندگی کردن به سبک خویش کرد؟ او خودش با روش خودش و برای خودش زندگی میکند و این تنهایی و خلوت خود را دوست دارد.
ساعت روی دیوار دهلیز اداره را نگاهی میاندازد. وقت رفتن است. با اشتیاق به ساعت دستیاش میبیند. بیاختیار لبخند میزند. شاید وقتی قلب آدمی میخندد نمیتواند مانع طرح آن روی چهرهاش شود. روزمرگی رو به پایان است و او برای زندگی قدم برمیدارد.
غم نان نمیگذارد که او همه لحظهها را زندگی کند، اما با آن هم بلد شده است که شبها را برای خودش باشد. چیزی که خیلی از ما هنوز آن را بلد نشدهایم و سالها این حسرت عمیق و این افسوس سنگین را با خود حمل میکنیم.
او در میان همین جماعت سهم خود را از این زندگی برداشته است و ما هنوز هم منتظر یک معجزهایم که روزی به گوشهیی از این زمین سفر کنیم که هیچ کس نباشد تا بتوانیم اندکی برای خودمان باشیم.
زهرا تارشی؛ نویسنده
خیلی متن قشنگ و نازنین و پر از عشق و مهربانی و ناچاری با ادبیات بالا و بلند برای زهرا گرامی آرزوی سلامتی و نوشته های قشنگ تر از آن آرزو دارم