سبک دوست داشتن من/ دلنوشته
عشق تجربۀ منحصر به فردی است. نمیتوان دو آدم را پیدا کرد که عشق را کاملا شبیه به هم تجربه کرده باشند. عشق وحشی است. کی؟ کجا؟ چی وقت؟ چگونه؟ نمیشناسد.
اما آدم فقط یکبار عاشق می شود. فقط یکبار نمیترسد که همه چیز خود را از دست بدهد. عشق خودش میآید. در میان هیاهوی زندگی بیآنکه تو حتی بدانی و بشناسیاش . فقط زمانی متوجه حضورش میشوی که دیگر خودت نیستی. حتی یادت نمیآید که “خودت” چه شکلی بودی؟ و من سالهای زیادی است که در بدن خودم زندگی نمیکنم.
هیچ وقت به یاد ندارم که برای اولین بار تو را کجا دیدم. همیشه با خودم فکر میکنم آیا آن روز نخست به تو نگاه هم کردم؟ من که به عشق در یک نگاه باور ندارم، اما عشق بدون نگاه را تجربه کردهام. فقط به خاطر دارم که تو پیرهن آبی به تن داشتی. راستش بعد از آن روز کور رنگی پیدا کردهام همیشه تو را در هر رنگ لباسی، آبی میبینم.
شبیه انسانهای اولیه هیچ زبانی بلد نبودم که بگویم دوستت دارم. بارها نگاهم به نگاهت گره میخورد و تو اما زبان نگاه نمیدانستی. من از این بابت هم خوشحال بودم. تو نمیتوانستی چشمهای مرا بخوانی و من جسورانه تمام “دوستت دارم “هایی که در قلبم شکنجه میشدند در چشمانم آزاد میکردم. بیآنکه بدانی و بخواهم که بدانی. ساعتهای طولانی با عکس یادگاریات، از تو به خودت سخنها گفتهام. عکس یادگاری که حتی در آلبوم عکسهای شخصی خودت هم نبود.
همیشه تلاش کردم بدیهایت را بیشتر از خوبیهایت بشناسم. آدمی وقتی کسی را با تمام بدیهایش دوست دارد، دیگر نمیتواند از او دل بکند. من آنقدر تو را پنهانی دوست داشتهام که دیگر بلد نبودم آشکارا دوستت بدارم. بارها اراده کردهام که با تو مقابل شوم، اما راستش من از خودم میترسیدم. از اینکه بلد نبودم تو را معمولی دوست داشته باشم، میترسیدم. میترسیدم که تو را در این عشق سیراب نه که سیر کنم. من در مقابل این عشق مسوول بودم. سالها آن را پرورده بودم. بزرگش کردم. از همان نوزادی برایش مادری کرده بودم، اما نتوانستم راماش کنم، نتوانستم اهلیاش کنم و هر قدر که سرکشتر میشد من اما خاموشتر و بیصداتر میشدم.
گاهی فکر کردهیی که اگر آدم نمیتوانست دیگر خیال ببیند چقدر زندگی میتوانست وحشتناک شود؟ من تو را در خیالم نمیدیدم، بل خیال من تو بودی. اگر تو را با نام دیگری صدا بزنم میگویم خیال من! به خدا که عشقهای یکطرفه فقط در کتابها و فلمها این همه جذاباند. عشقهای یکطرفه دردهای غیر قابل پیشبینی دارند. دردهایی غیرمنتظره.
هیچ چیز در این عشق قابل پیشبینی نبود. دلتنگی چیزی نیست که فقط در تنهای به سراغت بیاید. درست زمانی که خوشحالی و در بزم دوستان میخندی و گرم گپهای رفیقانه هستی، درست زمانی که حتی فکرش را هم نمیکنی، دلتنگی به شدت یک حمله قلبی به سراغت میآید و چنان از گلویت میفشارد که نفس کشیدن برایت سخت میشود و امان از وقتی که بخواهی از آن فرار کنی که هر قدر از او دورتر میشوی به تو نزدیکتر میشود. دلتنگی درست شبیه به یک کارد کند است که نمیبرد و یکباره تمامات نمیکند اما درد دارد.
و دلتنگ کسی باشی که هیچ وقت نبوده است. آن وقت به ناچار در هر آدم نشانهیی از تو را میگشتم. با همه مهربانتر میشدم اما با خودم نامهربانتر از همه. از شر این همه دلتنگی پناه میبردم به قلم و کاغذ. نام تو را بار بار به تکرار روی کاغذ مینوشتم. آنقدر که دیگر هیچ فضایی از کاغذ سفید نمیماند. به خیال خوش اینکه شاید از سنگینی این دلتنگی بکاهد، اما حقیقت این است وقتی کسی را بیشتر از خودت دوست داری دیگر هیچ کاری از دست تو برای خودت ساخته نیست.
عشق یک قمار است. هیچ کس در این قمار برنده نمیشود. نباید هم بشود. از همان آغاز باخته بودم. اگر این قمار را نبازی که عاشق نیستی. باید با شهامت ببازی. من باختم جان دلم! خوب باختم اما معامله نکردم. من در عوض این همه سوختن و ساختنها هیچ چیزی از عشق توقع نکردهام.
من اما همان زمان که این قمار را باختم، قوی شدم. زنی که عاشق میشود خیلی قوی میشود. زنهای عاشق خیلی خطرناکاند. آنها میدانند که دیگر در مقابل همه مشکلات تاب ایستادن را دارند. زنهای عاشق نابودشدنی نیستند.
هرگاه زنی را دیدی که بیوقفه کار میکند و خستگی را نمیفهمد و همیشه گوشۀ لبش خنده نشسته است، زنی که محکم گام برمیدارد و اعتماد به نفس بالایی دارد، مطمین باش که عاشق است. برخلاف تصور تمام کسانی که فکر میکنند عاشق بیچاره است اما تنها نیروی عشق است که قدرتی شکستناپذیر به یک زن میدهد. دیگر هیچ تبری نمیتواند قامت این زن را بشکند.
زن عاشق توان پرواز را دارد. بلد است جسمش را به روح تبدیل کند. روح این زن با شعر تغذیه میشود. میتواند یک ساعت مقابل تابلوی نقاشی بایستد و نگاه کند. سرکش و نافرمان است، اما هوشیار و با نشاط. توانایی زیستن بدون موسیقی را ندارد. دیگران از کنار او بودن آرام میگیرند؛ زیرا همه وجودش عشق است. زن عاشق یک زن معمولی نیست. عشق او را نابود نمیکند؛ بل او را میسازد.
من به این عشق مدیونم. تصور میکنم اگر عاشق نمیشدم چقدر زندگی وحشتناک بود. چقدر ترسناک است که آدمی بدون عشق زندگی کند. چقدر مظلوماند آدمهایی که معنای عشق را تجربه نکردهاند.
زن عاشق حسود است، اما جنس حسادتش متفاوت است. او داشتن هیچ چیزی جز عشق را مایه خوشبختی نمیداند. اصلا بلد نیست که شبیه زنان دیگر حسادت کند. او حسادتش جنس دیگری دارد.
من به هر کسی که تو را دارد حسادت میکنم. نه به هر کسی که در کنار تو هست. خیلیها در کنار تو هستند، اما تو را ندارند. شاید زنی که سالها زیر یک سقف با تو زندگی کرده است هم تو را نداشته باشد، اما در کنار تو باشد. تو را داشتن چیز دیگری است. من با آنکه هیچ وقت کنار تو نبودهام اما همیشه تو را داشتهام. من گاهی حتی به خودم هم حسادت میکنم وقتی این همه تو را دارم.
اینها را گفتم که بدانی عزیزم. هیچ گاهی از این عشق شکایت نمیکنم. من از هجوم دردهای چندساله گلهیی ندارم. من دردهایم را چون عضوی از بدنم پذیرفتهام و درونیشان کردهام و دیگر بدون این دردها نمیتوانم زندگی کنم.
گفتم که بدانی من از همان روزی که قمار عاشقانه را باختم، قوی شدم. عشق مرا بیچاره و خار نکرده است. پرسیدی که چگونه این همه سال دوستت داشتهام و به زبان نیاوردم. هیچ وقت دل به من نسوزانی. من تو را همان زمان هم داشتم. من هیچ وقت تو را از “نداشته”هایم نمیدانستم. شاید خودت هم هیچ گاهی این همه خودت را نداشتهیی.
آنچه امروز مرا میترساند این نیست که تو در کنارم نباشی؛. زیرا سالها تو در کنارم نبودی و تو را داشتهام. آنچه مرا میترساند این است که این عشق وحشی و رامنشدنی دست و پای تو را ببندد. نشود که روزی خودت را مقابل عشق وافر من، وادار به ماندن کنی. هیچ گاه تصور نکن که مجبوری باشی. تو کنارم باشی یا نباشی هیچ چیزی از این عشق کم نمیکند.
در کنار تو من خودم را خوشبختترین زن این کره خاکی میدانم و اما اگر روزی نباشی مطمین باش که این عشق دستنخورده باقی خواهد ماند. اگر روزی حس کردی که دلت هوای رفتن دارد، فقط بیخداحافظی نرو. ایستاد شو. محکم و استوار. شانههایت را دیوار کن و با صدای بلند خداحافظی کن. هیچگاه از سر ترحم و دلسوزی کنار من نمان که هیچ چیزی به اندازه ترحم به یک زن عاشق خوشحال، اذیتکنندهتر نیست؛ حتی رفتن معشوق.
ترحم به عشق از نادیده گرفتناش هم سختتر است. نادیده گرفتنش که سخت نیست. آدمی که نباید انتظار داشته باشد کسی را که عاشقش هست باید او نیز او را دوست بدارد. اینکه عشق نیست. یک نوع معامله است.
من هیچ توقعی از این عشق ندارم. یکی پرسید آخرش چی؟ آخرش همین است. عشق آخرش همین عشق است. انجامی ندارد جز خودش. چقدر ناراحتکننده و غمناک است اگر بخواهی فکر کنی که عشق را پایان و انجامی هست جز خودش. همین است که پیامبرعشق میگوید:
ماییم که از باده بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
جان دلم! سبک دوست داشتن آدمها با هم متفاوت است. من تو را به سبک “هیچ سرانجامی” دوست دارم. من از تو به خاطر آنچه این عشق سالهای طولانی به من آموخته است و از من زنی قوی و شاد در برابر روزگار ساخته است، سپاسگزارم. و تو را تا همیشه این گونه آزاد، وحشی، بیمحابا و جسورانه دوست خواهم داشت و عشق این زهر شیرین، گوارای وجود و نوش جان من باد که من جز این بیش نخواهم که بیش از این دیگر چیزی هم نیست.
ستون دلنوشتهها/ زهرا تارشی
واقعا زیبا فرمودید …..بسیار دل انگیز بود برای من
چه قشنگ مطلب از خواندنش حظ بردم و به عشق های امروزی شک کردم قلم تان رسا و نویسا بانو تارشی