دکتور حمیرا قادری
وقتی چایجوش روی اجاق سوت میکشد، دستکشهای چسپیده به گوشت و پوست دستانم را میکنم. ظرفهای تلنبار کنار شیر آب تمام شدهاند، اما یقینا دوباره فردا شب همین موقع چرب روی هم تلنبارند. نه خوردن تمامی دارد و نه هم زنانگی من.
آب جوش را روی چای خشک میریزم و به رنگش که کم کم سبز میشود، خیره میشوم. مینشینم روی مبل نارنجیرنگی که رنگش انتخاب خودم است. صورتم را روی بخار چای میگیرم و نفس میکشم، عمیق و عمیقتر. یادم نمیآید آخرین فرصتی که به صورتم رسیدهام کی بوده. به سیاوش میگویم:
– مادر میشه همان کرم دستم را از کنار آیینه بدهی.
– نه. من نمیتوانم. خودت بگیر.
با سر و صدای فراوان گیم میزند. بلند میشوم میروم جلوی آیینه. به دستانم کمی کرم میمالم و در آیینه به خودم مینگرم. حلقه سیاه دور چشمانم تیرهتر شده است. باید خوابم را درست کنم و این همه سرسری نخورم. تقریبا پنج سال است به خودم و چشمانم قول دادهام اما هنوز که موفق نشدهام تقابل خواب و بیداریام را با پاسخی به تفاهم برسانم.
دیشب ساعت دو و نیم دور پنجم ویراستاری رمانم را تمام کردهام. کتاب را گذشتهام کنار تا بین من و رخشانه و مرجانه فاصلهیی زمانی ایجاد شود. یقین دارم دلمان برای هم تنگ میشود. اما باید با این دلتنگی بسازیم و کمی برای هم وقت بدهیم. آنها لای کاغذهای خود نفسی تازه کنند و من هم دستی به سر و روی خانه بکشم و اینطوری حال و هوای خودمم عوض شود و بعدا با حوصله به سر وقت هم برویم و هم عادات همدیگر را مرور کنیم.
میخواهم همهمان در این رمان زبانی تمیزتر و دلی قویتر داشته باشیم. شیشه پاک کن را برمیدارم و با دستمالی شیشه میز را برق میاندازم. خاک از قبرستانی کارته سخی روی شیشه مینشیند. پشت پنجره میایستم. فاصله اندکی است بین زندگی و مرگ. از خاک تا خاک… لبتابم را برمیدارم و به سروقت چایم میروم. داغ هست هنوز.
خلاصی از ویراستاری مفهوم خلاصی از نوشتن نیست. فرصتی است برای نوشتن متنها که در این مدت باید نوشته میشدند و نشدهاند. بعضی وقتها نوشتن برایم مانند موضوعات انشاهای دوران مکتبم است. موضوع مشخصی که معلم میدهد و من بخواهم یا نه باید در همان مورد بنویسم. چنین خطکشیهایی خلاقیتهای ذهنیام را کمرنگ میکند.
آدمی موجود عجیبی است همین که با هر کاری بایدی همراه میشود، احساس اجبار و تحمیل هم در وجودش گل میکند و گاهی هم احساس تقابل درونی اتفاق میافتد و همین میشود که نام کار میشود عمل تحمیلی و ناخوشایند جلوه میکند.
همهمه آزادی و استقلال است برای روزنامه راه مدنیت ویژهنامهیی در نظر گرفتهایم تا نظریات متفاوت را در آن بگنجانیم. البته اگر نظریات متفاوت برسد. من هم دوست دارم در این ویژهنامه بنویسم. نفس نوشتن برای استقلالی که با اتفاقات فعلی بارها زیر سوال میرود، برایم شده عین همان موضوع تکراری انشا: علم بهتر است یا ثروت.
نگاه تاریخی ندارم به استقلال. در نوشتن نگاه سیاسی از من خبرهترها موجود است و نباید در این حوزه وارد شوم.
دارم میگردم پشت یک پنجره جدید تا استقلال را متفاوت ببینم. میخواهم ذهنم رها باشد و مستقلانه بیندیشم. نمیتوانم از استقلال بگویم و ملکه ثریا به ذهنم نیاید.
خودم میدانم به اندازه کافی ملکه ثریا را بهعنوان یک زن نمیشناسم. او بیشتر بهعنوان زنی کنشگر معرفی شده است و از خصوصیتهای شخصیاش چیزی نمیدانیم. با خودم میاندیشم زنی چون او باید ادبیات را دوست داشته باشد، چه کتابی میخوانده؟ چی شد که به عنوان بانوی تابوشکن چشم خیلیها را سوزاند و اختیار جسم و ذهنش را در دست گرفت و عروسک پدر، شوهر یا برادر نشد. چی شد که بر و بازویش را لخت کرد و کنار شاه جوان سرافرازانه قدم زد؟ چی شد که مکتب دخترانۀ را تهدابگذاری کرد و اینچنین سرنوشت ملیونها زن افغان را به نوعی دگرگون کرد؟ در روح و روان ملکه ثریا چه قدرتی جاری بود که اینچنین در ذهن ما بعد از صد سال همچنان جاری است و قهرمان است؟
جایی نخواندهام اما به حتم حضورش کنار شاه امانالله یک بازی سیاسی نبود. او برای دل خودش دربار کرد. به دل خودش فرهنگ نانوشته اما جاری را شکست و پروا نکرد. بارها به عکسش نگاه کردهام، چیست پشت نگاه این زن؟ غرور؟ شاید! شاید هم نه!
غرور نه. واژه درستی به کار نبردهام. چرا این همه منفی! اعتماد به نفس به مراتب واژهیی بهتر است. چنان اعتماد به نفسی در چشمان و نوع نگاه خمارش هست که کمتر میشود حسرت زن افغان را برنینگیزد. کی بود این زن که کنشاش کشوری را شوراند!
سیاوش موبایلم را انداخته طرفی و دارد فلم تماشا میکند، اما باز حساسیتش به تک تک نوشتن من رنگ گرفته.
– ننویس. بس است. کار نکن.
-جان مادر تو فلم را دوست داری، من نوشتن را.
-خوش ندارم کار کنی.
-اگر کار نکنم و ننویسم پول از کجا بیاورم؟ از کجا غذا بخوریم؟ لباس از کجا بیاوریم؟ تحفه چطوری بدهم برایت؟
ناراضی نگاهم میکند اما از مجبوری ساکت میشود. تحفههایم را دوست دارد، نمیشود از خیرشان بگذرد. چشمکی طرفش میزنم و از خودم میپرسم واقعا زنی چنین شجاع ساعات تفریحیاش را چه میکرده است؟ نمیدانم بار آخری که توانستهام بدون دغدغه و استرس کتاب بخوانم کی بوده است؟
هر وقت کتاب جدیدی دستم میرسد نمیتوانم از دوره طالبان یاد نکنم. کتابی نبود. هیچکس جرات نداشت کتابی داشته باشد… دورهشان تمام شد اما هر چه از آن روزها و دیوارها گذشتهام بیشتر ترسیدهام. هر چه از دیوارها گذشتهام بیشتر محاصره شدهام. بیشتر دانستهام هیچ حمایتی بیرون از دیوارهای خانه برایم نیست؟ هیچ قانونی نیست.
آیا واقعا ملکه ثریا میتوانست چنان دیوار عظیم سنت و فرهنگ زنستیزی را ویران کند اگر شاه جوان، پرقدرتترین مرد این خاک کنارش ایستاده نمیبود؟
نباید ملکه ثریا از من دلگیر شود، این حقیقت است که به علم او به توانمندی او در این سرزمین زنان زیادی به دنیا آمده و از دنیا رفته است. اما چرا ملکه ثریا میشود قهرمان اما زنان تابوشکن دیگر یا گمنام میمیرند یا بدنام!
سیاوش بیتاب خودش را انداخته روی زانوانم. به موهایش دست میکشم. باید دوشت بدهم مادر.
امانالله خان، این مرد را نمیشود نادیده گرفت. بخواهیم یا نه، خواسته و حمایت این مرد را باید اساس تحول و تجدد گرفت. اگر او از اندیشه ملکه حمایت نمیکرد چطور ملکه جرات میکرد آن همه خط سرخ جامعه را رد کند و بیخیال فتواها مکتب بسازد و مکتبساز شود؟
نه، اصلا هدفم نیست تا پتانسیل خود ملکه را زیر سوال ببرم. او دختر محمود طرزی است. درست خوانده و درست پرورش یافته است. قبل از اینکه زن شاه شود، خارجدیده بود. همان وقتی که به کابل آمد طرز دیدش به زنان فرق میکرد. هجرت و تولد در سرزمین بیگانه را رنج نشمرد؛ بل فرصتی حساب کرد برای بالیدن.
-تا کی مینویسی؟ ساعت قصه است. قصه بگو.
لبتاب را رها میکنم. باز روی میز پر شده است از پوست چاکلت و بیسکیتهای که تفننی خردشان کرده. سس قرمز را مالانده به موبل سفید.
-ببین مادر جان باز اینجا را چتل کردی.
-خوب کردم.
میبرمش روی تخت. بغلم دراز میکشد.
اگر شاه جوان کنار ملکه نبود، آیا ملکه باز هم آن اعتماد به نفس لازمه را برای ایجاد افکار نوگرایانه میداشت؟
– قصه بگو…
– یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود….
از کنارش که بلند میشوم، نیمی از بدنم گز گز میکند. خواب بر تمام وجودم مستولی شده. تمیزکاری خانه خستهام کرده است. تازه درد پاها و کمرم را حس میکنم.
کتاب مرد هزارپیشه افتاده است کنار تخت. دیشب شروعش کردم، سیاوش دیر خوابید و من هم نتوانستم بیشتر از چهل صفحه بخوانم. یقینا باید زنان حامی داشته باشند. اصلا تغییر شرایط زنان که فقط کار زنان نیست. مگر فایده جامعه برابر و سالم تنها به زنان میرسد؟ سالها بعد از ملکه ثریا، زنی متجدد و مستحکم چهارسال تمام نتوانستم با سیاوش تنها فرزندم حرف بزنم. زنانی حامیام بودند اما زنستیزی دست هر زنی را بسته بود. باید برای ایجاد قوانین حمایتگرایانه برای زنان مردانی هم باشند. پدری چون طرزی معتقد و همسری چون شاه امانالله مقتدر و باورمند. ما تنهایی راه به جایی نمیبریم. باید در این سرزمین همباورانمان را بیابیم.
وقتی لبتاب را دوباره میبندم ساعت باز هم دوونیم شب شده است. گیلاسی آب برای سیاوش میگذارم کنار تخت. عادت دارد نیمه شب آب بنوشد. لباسهای اداری فردا صبحم را اتو میزنم. شال قرمزم را انتخاب میکنم. ساعت سه شده است. چای سبز همیشه سرد را خالی میکنم داخل سینک ظرفشویی و به خودم قول میدهم: شب آخرست که اینطور بیخوابم.
پیش از اینکه موبایلم را به برق بزنم، وارد فیسبوک میشوم:
منبع نزدیک به طالبان: توافقنامه صلح میان امریکا و طالبان، به روز دوشنبه، ۲۸ اسد امضا میشود .در مراسم امضای توافقنامه نمایندگان سازمان همکاریهای اسلامی، سازمان ملل، فرانسه، ناروی و برخی کشورهای دیگر حضور خواهند داشت…
چشمانم را میبندم و بغضی به گلویم میخزد.