کتابهای یک زن دیوانه
زهرا تارشی
ارزش هر انسان به اندازه حرفهایی است که تا امروز نگفته است. اگر کسی بخواهد به لایههای پنهانی شخصیت دیگری پی ببرد، همین کافی است که بداند او چه کتابهایی را خوانده است. آنگاه حتا میتواند ناگفتههای دیگری را بشنود بیآنکه واژهیی بین آنها رد و بدل شده باشد. کتابخانه هر آدمی هم حریم شخصی اوست. همین است که هیچگاه نتوانستم کسانی را بفهمم که قفسه کتابهایشان را دراتاق پذیرایی مهمان و در معرض دید و نگاه همه میگذارند. درست شبیه این است که آدمی معشوق خود را به نمایش بگذارد.
باز هم یادم رفت اول نامه سلام کنم. میبینی هنوز هم که با تو مقابل میشوم دست و پای دلم را گم میکنم. سلام ای کهنهیار من! ای زندگیم! ای یار از من گریزانم! تو بگو خوبی؟ حال دلت چطور است؟ زندگی با تو خوب است؟ آیا گاهی در میان شلوغیهای ذهنت تصویری از یک زن دیوانۀ آشنا میبینی؟
رفیق من! اجازه میدهی در خیالم دستانت را بگیرم؟ و تو را به خلوت کتابخانهام مهمان کنم؟ گرچه تو بیشتر از من در آن جا حضور داشتهیی. این جا کافه “خیال” من است. من در میان همین کتابها خودم را شناختم. آن کتابی که سرتاج کتابخانه گذاشتهام را میبینی؟ آری دیوان مولاناست. من بار اول عشق را در میان ورقهای همین دیوان ملاقات کردم و دیرزمانی گذشت که او را شناختم. لطفا با احتیاط بیشتری ورقها را برگردان. من در همین جا عاشق تو شدم. منی که هیچ خاطره مشترکی با تو نداشتهام اما اتفاقهای قشنگی را با تو در میان دیوان تجربه کردهام.
به جرات اعتراف میکنم آدم کمظرفیتی هستم. گاهی ظرفیت این همه “نبودن”ات در حین حضور همیشگیات در وجودم را نداشتهام. این تناقص را نمیتوانستم به راحتی هضماش کنم. بارها بغض سنگینی گلویم خانه میکرد و من بیمحابا به سراغ او میرفتم.
او یک زن است. حتا خندههایش، راه رفتنش هم شعر است. فروغ فرخزاد را میگویم. او مرا خوب میفهمد. من دلم را بیشتر پیش او تکاندهام.
این یکی را میگویی؟ آری این تذکرهالاولیای عطار است جان من. تو هم او را میشناسی؟ عطاری که میگوید اگر دوزخ را به من بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزانم. از بهر آنکه عشق، خود او را صدبار سوخته است. او مرا خوب درک میکند. تو هم آیا مرا میفهمی؟
از نیچه خواندهیی؟ همان مردی که با خودش مهربان نبود؟ ولی من از “نیچه” آموختم که باید تو را شادمانه دوست داشت. او اصرار دارد که افسردگی فرصت اندیشیدن را از آدم میگیرد. من اما نمیخواستم که در این عشق نادان بمانم .
سیمین دو بوارا. آری زنی که خیلی زن است. من بارها با او درد دل کردهام. بگذار برایت بخوانماش “اگر روزی فرا برسد که زنی نه از سر ضعف که با قدرت عشق بورزد دوست داشتن برای او نیز همچون مرد سرچشمه زندگی خواهد بود و نه خطری برای مرگ.”
میبینی زندگی جان! گویا هر کتاب راجع به کتاب دیگری نوشته شده باشد. اینها همدیگرشان را کامل میکنند. هیچ کتابی تمام نمیشود. من اما احساس میکنم خیلی از این کتابها برای فهمیدن بهتر دیوان مولانا نوشته شدهاند. همین آلبر کامو. ببین چه میگوید “عشق یعنی همه چیز را ارزانی کنی. همه چیز را فدا کنی. بدون اینکه طمع پاداشی داشته باشی.”
خب مولانا هم همین را گفته بود نه؟ “عشق لا ابالی است. بیمبالات است. حساب سود و زیان نمیکند.”
این گونه نگاهم نکن جان دلم! این تو بودی که مرا کتابخوانترین زن شهر ساختی. وگرنه من این جا چه میکردم. من در میان این کتابها دنبال تو میگشتم. هر قدر تو را بیشتر شناختم اما خودم را بیشتر فراموش کردم. گاهی هم که دلم برای خودم تنگ میشود سراغ این یکی میروم. تو در شبنشینیهای سهراب سپهری بودهیی؟ او به هر گمشدهیی نشانهیی از خودش میدهد. سهراب رفیق مهربانی است. من اما رسم مهربانی را بیشتر از آیدای شاملو یاد گرفتم .
زندگی جان! تصور کن چقدر وحشتناک است اگر آدمی جای امنی را برای گریه کردن نداشته باشد. تصورش هم سخت است. نه؟ وقتی قلب آدم گریه میکند اشک از چشمهایش سرازیر میشود اما خیلیها نمیدانند که این اشکهای چشم نیستند، اشکهای دلاند. شاملو ارتباط خوبی با قلب خودش دارد. او زبان اشکهای دل را میداند. بگذار کتاب “مثل خون در رگهای من” را باز کنم. گوشهایت را بگیر جان من. من در میان ورقهای این کتاب با صدای بلند گریستهام.”
آیدای من! عشق، شاهراه بزرگ انسانيت است. پس در ميان مرزهای عشق، هيچ چيز پست، هيچچيز حقير، هيچچيز شرمآور راه ندارد. عشق میورزيم تا چيزی كه ميان حيوانات بهصورت «غريزۀ حيوانی» صورت میپذيرد، ميان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح»، به صورت موضوعی كه بر پايۀ همۀ ادراكات انسانی، قلبی و خدايی استوار شده باشد صورت بگيرد، اين است كه هميشه با تو میگويم: «تو را دوست میدارم.»
در اين كلام بزرگی كه روحها و تنهای ما را برای هميشه يكی میكند، بر كلمهی “تـو” تكيه میكنم نـه بر لغت دوست داشتن؛ زيرا كه در اينجا، آنچه شايان اهميت است، “تـو” است.
تو را دارم و برای آنكه بدانی دربارۀ تو چه میانديشم. از دوست داشتن، از اين لغت بزرگ مدد میگيرم.”
راحت دلم! تو هم شاید تجربه کرده باشی که آدمی گاهی حس میکند دردهایش منحصر به فرد است و فقط برای او ساخته شدهاند. کسی شبیه او غمگین نیست. ورقهای این کتاب شاهدند که شهریار چه غمگینانه هنوز هم ثریا را دوست دارد. به آهستگی ورق بزن. غم سنگینی روی این ورقها خوابیده است.
زندگی جان! بنشین. تعداد این کتابها که کم نیست. حرف های زیادی برای گفتن دارند. رازهای بسیاری در قلب این کتابها نهفته است. بنشین عزیزم! راحت تکیه کن. برایت یک فنجان قهوه بریزم. قهوه با طعم عشق. تلخ. شیرین. داغ! یادم هست یکبار شنیدم که گفتهیی خیلی دوست داشتی یک کافیشاپ داشته باشی. هرگاه به این موضوع فکر میکنم، نگرانم میکند. ته فنجانهای قهوه هیچ وقت خبرهای شیرینی برای من ندادهاند. تو در کنار هر فنجان قهوه که به مشتری میدهی، اما یک فنجان خالی هم بگذار. اگر فال فنجان قهوهاش همچون من دلدادگی و آوارگی بود فنجان خالی را به دستش بده و بگو فالت را این بار خودت بساز. به خدا که این فنجانهای قهوه با هیچ عاشقی میانه خوبی ندارند.
نگاهم نکن زندگی جان! من از این نگاههای تو میترسم. نگاههای تو همه چیز را از آدم میگیرند. من که جز تو چیزی برای از دست دادن ندارم. یک لحظه صبر کن که یک آهنگ بگذارم. موسیقی هم مانند شراب جرات دیوانگی را بیشتر میکند.
من در این کافه خیال از تو بسیار نوشتهام و هر چه بنویسم اما تو تمام نمیشوی. میدانم شاید هیچ گاه نخوانی. اما میدانم روزی نواسهات دلنوشتههای مرا خواهد خواند و چشمهایش برای پیرزنی که چنین دل داده و دیوانه است، بارانی خواهد شد.
دلتنگی از او سالها دور باد اما شاید آن روز نزد تو بیاید و سرش را روی زانوهای تو بگذارد و تکهیی از آن کتاب را برای تو بخواند و تو بیاختیار چشمهایت را ببندی و مرا در قلبت لمس کنی و من تا همیشه برای همان روز مینویسم.