ناسازههای اجتماعی و سیاست خارجی افغانستان
محبوبالله افخمی؛ استاد دانشگاه
منظور از پیوند مفهوم سیاست خارجی با ویژگیهای اجتماعی افغانستان و تأثیر متقابل دروندادهای ناپیوستۀ اجتماعی بر چگونگی عملکرد دولتها در بیرون از مرزهای حاکمیت ملی است. اینکه واحدهای سازمانیافتۀ بیگانه چه دولتها و چه غیر آنها در مناسبات خود چگونه با هم تعامل میکنند، یکی از مهمترین کارویژههای سیاست خارجی در جهان جهانیشده را شکل میدهد. در سطح جامعۀ بینالملل دولتها و سازمانهای فراکشوری از چنین سازمانیافتگی و هویتمندی برخوردارند، اما چه زمانی کاروَران حوزۀ سیاست خارجی به نمایندگی از یک ملت با دیگران در تعامل قرار میگیرند و از ارزشهای خود در مناسبات با کشورهای دیگر دفاع میکنند.
تا جایی که مربوط به عملکرد دولتها در محیط بینالملل میشود، هر دولت نمایندۀ کشور خود است که در داخل آن گروهها، سازمانها و هویتهای مختلف زندگی میکنند و با هم در تعاملاند.
گاه این گروهها تا مرز سازمانیافتگی هویتی و سیاسی پیش رفتهاند و در برخی از کشورها مناسبات میان این هویتها و گروهها هنوز زمینهساز مسایل ملیاند و مردمان این کشورها در پشت شکافهای هویتی زندگی میکنند.
سیاست خارجی در کشوری که شکافهای اجتماعی در آن کمرنگ شده باشد با رضایت اکثریت جامعه همراه میشود و بر مبنای رضایت مردم طرح و اجرا میشود، در حالی که در دولتی که از مشروعیت کمتر برخوردار باشد ارزشهای مردمی قربانی خواستهای فردی و گروهی میشود. در نتیجه سیاست خارجی در بیرون از مرزها، کماکان با ویژگیهای داخلی بازتاب پیدا میکند. چنان که سیاست داخلی از ویژگیهای هویتی، حقوقی، فرهنگی، تاریخی و … از داخل متأثر میشود، سیاست خارجی نیز در نتیجۀ چنین بافتاری از مفاهیم شکل میگیرد و اجرا میشود.
این نوشتۀ کوتاه توضیح میدهد که ناسازههای اجتماعی- فرهنگی و هویتی در افغانستان که هنوز نقش تعیینکنندهیی در چگونگی شکلگیری فرهنگ سیاسی به ویژه سیاست داخلی دارند، در زمینهسازی مباحث کلان سیاسی به ویژه در حوزۀ سیاست خارجی نیز نقش کلیدی دارند. به میزان پراکندگی عناصر و بسترهای داخلی سیاست در این کشور، بروندادهای سیاست خارجی ناپیوسته و ناهماهنگ عمل میکند. برجسته بودن ناسازههای اجتماعی تنها در بعد داخلی و خارجی باقی نمیماند؛ بل یک نوع تقابل را میان امور داخلی و امور خارجی شهروندان به وجود میآورد.
چنانچه اگر این استعارۀ مشهور در روابط بینالملل را بپذیریم که گفته میشود سیاست خارجی حاصل بازتاب تصویر از اصل سیاست داخلی است که در بیرون از مرزها عملی میشود، بیدرنگ باید روی سخنمان نیز متوجۀ تأثیر بعد اجتماعی در سیاست خارجی باشد. عوامل کامیابی و ناکامی تصمیمات مهم در سیاست خارجی کشور باید در مسایل اجتماعی جستجو شود.
اگر ناسازههای اجتماعی را به عنوان یکی از عوامل تأثیرگذار داخلی در نظر بگیریم، میزان کیفیت و نفوذ فرهنگی و ارزشهای اجتماعی یک کشور است که نوع نگاههای سیاسی و الگوهای رفتاری رهبران سیاسی را میسازد.
بنا بر چنین پیشانگارۀ رفتار سیاسی نخبگان افغانستان، در نتیجه عوامل اجتماعی چنان شکل گرفته است که نوع ترس و هراس را در میان مردم همیشگی بسازد و به یک فراشعار سیاسی تبدیل کند. یکی از شعارهای که بسیار مبنای اجتماعی دارد، ترس از بیگانگان و مقابله با نفوذ بیگانگان است که در اصل از مسایل داخلی سرچشمه میگیرد.
نفوذ کارکرد مسایل هویتی و اجتماعی در افغانستان به حدی است که مهمترین نمودهای آن در سیاست خارجی بازتاب مییابد. محدودیتهای رایج در حوزۀ سیاست خارجی کشور از دو دهه به این سو، به اندازۀ از مسایل اجتماعی تأثیر پذیرفته است، که حتا باعث ترغیب نهادهای دیگر و متمرکزسازی منابع مالی به بخش دفاعی و امنیتی یکی از نتایج برجستۀ آن میباشد. انگیزۀ چنین رفتاری را مداخلات خارجی و آسیبپذیری از تهدیدات بیرونی شکل میدهد، اما در کنار تهدیدات بیرونی یا حتا برجستهسازی تهدیدات بیرونی حاصل تهدیدات داخلی میتواند باشد. فرهنگ سیاسی در چنین کشورها با تأثیر از میزان نگرانیهای کلان سیاسی شکل میگیرد. آنچه به گونۀ نانوشته محتوای فرهنگ سیاسی را میسازد، همین باورهایی است که به عنوان میراث پانارومای فرهنگی از گذشته تا کنون و آینده پیآمدهای ناسازگاری را به میراث گذاشته است.
ناسازههای اجتماعی را میشود در موارد زیر دستهبندی کرد:
سیاسیشدن هویتها
مفهوم کشوری به نام جمهوری اسلامی افغانستان حاصل بافتاری از گروههای قومی، اقلیتهای مذهبی و زبانی به شمار میرود. این گروهها به دو دلیل هنوز به ارزشهای خود وفادارند: اول اینکه با توجه به وضعیت سیاسی کشور این گروههای هویتی، ظاهرا فرصت در صحنه بودن را نسبت به خود دریغشده میپندارند و به این دلیل پیش از اینکه به یک هویت کلان احساس همبستگی و وفاداری خود را رسما اعلام کنند، ترجیح میدهند که در گام نخست خود را بشناسند. این شناخت برای خود زمینه را برای صفت جدید خلق میکند که ممکن است دسترسترین مفهوم همان مفهوم قومیت باشد. دوم: جهانی شدن و تحولات فرهنگی ناشی از همهگیر شدن ایدههای جهان- وطنی تعلقات و مسوولیتهای جدیدی را فراروی شهروندان خلق کرده است. در چنین فضای جورچین اجتماعی هرچند با فشار و اجبار هم که باشد یک تصویر کلی و واضح را از مسایل کلان ملی تبارز نمیدهد.
تعلیق مفاهیم
جهانیشدن/ جهانیسازی، فرصتهای متفاوت را خلق میکند. چنان که در گذشته حاکمیت دولتها بر محور مفاهیم ملییی چون، حاکمیت ملی در قلمروهای تعیینشده، منافع ملی در این قلمروها، ارزشهای ملی و هویت ملی قابل شناسایی بودند، برخلاف در حال حاضر مراکز وفاداری به این مفاهیم دگرگون شده است. شهروندان به اندازۀ اینکه از شر چشمههای اصلی این مفاهیم به دور ماندهاند به همان اندازه به منابع دیگر مفهومپردازیها مواجه شدهاند و وابسته هستند. شریک ساختن احساسات شهروندان در تحولات کلان جهانی و ابراز نظر در مورد مسایل جهانی، از مهمترین پیآمدهای روند جهانیشدن بر مفاهیم ملی است. در چنین شرایط چیزی که جریانهای فرار از مرکز را به دیدبانهای جدید سرعت میبخشد، شیوههای حکومتداری و حکمرانی در محدودۀ دولت است. هرچه کیفیت حاکمیت ضعیف و نامتمرکز باشد، وفاداری ملی پراکنده و بیاصل میشوند. در خوشبینترین حالت ارزشهای ملی در نظرگاه شهروندان اگر تا آستانۀ نابودی و پشت پا زدن پیش نرود، دستکم در حالت تعلیق قرار میگیرند.
سلطۀ نگاه سنتی به سیاست خارجی
نفوذناپذیری باورهای سنتی، تقدیرگرایی محض و وفاداری به ارزشهای قبیلهیی، از مهمترین نمودهای غلبۀ سنتگرایی به مفهوم سیاست خارجی است. برای مردمانی که در محدودۀ یک حاکمیت و یک قانون اساسی که حدود و حقوق مدنی و سیاسیشان را تعریف و تعیین کردهاند، نمیتوانند با هم کنار آیند، سازش با کشورها و فرهنگهای بیگانه و عمدتا غیر اسلامی بسیار دشوار است. این نگاههای سنتی درونمایه و بستر اصلی سیاست در افغانستان را میسازد. نمونههای زیادی از تحول سیستم در افغانستان را شاهد بودهایم، اما به دلیل آمادهنبودن فرهنگی، این تحولات سیستمی با چندان پیآمدهای مطلوبی همراه نبوده است.
در نتیجه میتوان گفت که سختجانی این باورها در جغرافیایی به نام افغانستان باعث شده است که شکافهای اجتماعی در داخل همیشه فعال باشند و در بعد بیرونی که در حوزۀ سیاست خارجی تعریف میشود، افغانستان را به یک کشور ناراحت در سیستم بینالملل تبدیل کرده است.
این توضیحات کوچک برای ما بازگو میکند که فرهنگ سیاسی در افغانستان چه نقشی و تأثیری بر چگونگی سیاست خارجی به جا میگذارد. ناقص ماندن پروژۀ دولت-ملتسازی، تحولات مفهومی در ارزشهای سابقهدار ظاهرا ملی، تزتزل در میراث وفاداریهای ملی، تحرک و اشتراک سیاسی، دروندادهای ناپیوستۀ فرهنگی، سختجانی سنتهای قبیلهیی و مرکززدایی از ارزشهای سیاسی گذشته، تا حدودی میتواند مراد ما از فرهنگ سیاسی و متناسب با آن سیاست خارجی افغانستان را روشن کند. سادگی و پیوستگی عناصر فرهنگی و ارزشهای مشخص که در قلمرو حاکمیت دولتها از تعداد انگشتان دست عبور نمیکرد، دیگر قدرت بسیج افکار و اذهان مردم را ندارند، در نتیجه برونداد چنین شرایطی که هدف این نوشته کوتاه در حوزۀ سیاست خارجی است، با داشتن ویژگیهای ناپیوسته متجلی میشود.
بافت نامتوازن سنتهای قبیلهیی از یکسو و مداخلات بیرونی از سوی دیگر، باعث شده است که افغانستان به یک عضو ناساز در جورچین جامعۀ ملل تبدیل شود. مداخلات خارجی که نمونه روشن آن بخشی از تاریخ سیاسی و فرهنگ سیاسی این کشور را میسازد، نه تنها نیاز به پیوستگی سیاسی را در ذهن و رفتار مردم افغانستان خلق نکرده که افزون بر آن یک حس خام همیشه استقلالطلبی و شکافهای داخلی را به وجود آورده است.
نمونههای زیادی به شمول افغانستان وجود دارد که محرکهای منفی داخلی کشورها وقتی حالت رادیکال و انقلابی داشته باشند، بازتاب و نتیجه آن یک سیاست خارجی ضعیف و فلج میشود. گذشته از آن جنگ در داخل، سیاست خارجی را به نام مقابله با بیگانگان جهت میدهد و دشمنی با دیگران را جنبه عینی و عملی میبخشد.
در نتیجه میتوان گفت که تعدد عوامل دخیل در فرایند تصمیمگیری در حوزه سیاست خارجی، باعث مشکلات در اجرای سیاست خارجی میشود. ناسازگاری عناصر و بسترهای شکلگیری سیاست خارجی، اجرای فعالیتها در این حوزه را بر مجریان دستگاه دیپلماسی دشوار ساخته است.