چهرۀ دیگر جنرال
سعادتشاه موسوی
این یادداشت را وقتی نوشتهام که «12» ساعت از مرگ جنرال «نذیرِ محمد نیازی» گذشته بود. او در اثرِ انفجارِ ماین کنار جاده در میدان ورزشی شهر فیضآباد به تاریخ 9 سنبله 1398 کشته شد. حالا که دوازده ساعت از مرگ او گذشته است، نمیتوانم به او فکر نکنم. ذهنم بهشدت درگیر است. مدام از خودم میپرسم که چرا غمگین و عصبی هستم؟
غمگین شاید از این جهت که ساخت و بافت تاریخی و سیاسی بدخشان فرهنگی چرا چنان سست و ضعیف بوده است که چنین آدمهایی را در دامن خود تربیت کرده و زنده نگه داشته است؟
غمگین از این بابت که چطور سرزمین فرهنگمند و خاکی که موطن آزادگان بوده، چنین هوسبازی را بزرگ میکند. مردی که برای خواستهای جنسی و مادی خود مثل گرگ حمله میکرد و بههیچکسیِ پاسخگو نبود.
عصبی برای این هستم که پس از مرگ او، چطور ممکن است کسانی که بار بار مورد تجاوز و تعدی او قرار گرفتهاند، مرگ او را «ضایعۀ بزرگ» میدانند؟ عصبی هستم برای ملت و مردمی که حافظهشان را گاو خورده است و یک عمر با مصلحت زهرآلود زیستند و صراحت را هیچوقت گرامی نداشتند.
برای اینکه بتوانم در روشنایی، چند روایت از روایتهای تلخ و ضد بشری جنرال نذیرِ محمد را بنویسم؛ بنویسم که یک دیکتاتور با کودکان و زنان چطور رفتار میکند، اشارۀ میکنم به سخنانِ «زینب سلبی» دختر خلبان شخصی صدام حسین.
بانو سلبی که «زندگینامه» او را یکی از صادقانهترین زندگینامههای جهان میدانند، در برنامۀ بهعبارت دیگر با «عنایت فانی» در تلویزیون بیبیسی فارسی چنین میگفت: «مشغولِ غذا خوردن بودیم، من، مادرم و همسر صدام حسین، برادر کوچکتر من که 10 ساله بود، با «حلا» کوچکترین دختر صدام که حدود 8 سال داشت بازی میکرد.
حلا مدام به سربازانش دستور میداد که برادرم را بگیرند و در میان گلولای بیندازند. این سربازان بزرگسال بودند و بارها برادر کوچک من را بلند میکردند و میان لجنها میانداختند. برادرم گریه میکرد و دختر صدام میخندید. یادم میآید همۀ ما ایستاده بودیم و تماشا میکردیم، با اینکه میدانستیم این رفتار درستی نیست. ما نمیتوانسیتم ناراحت شویم و اصلا دستمان بهعبارت «بس کن دیگه» نمیرسید. صدام به پدران ما دستور میداد، همسرانش به مادرانمان و بچههایش به خود ما، آنها همگی «صدام» بودند.
بانو زینب در جای دیگری تأکید میکند: «مادرم از حضور من در خانۀ صدام وحشت داشت، وقتی نوجوان شده بودم، هرگز جرات نمیکردم که لباس شیک و خوشرنگ به تن کنم که مبادا چشم عمو صدام به من بیفتد، مدام مادرم مرا از چشم و نظر صدام دور میداشت و میلرزید.»
روایتِ حرمسرای قذافی که وحشت تام و تمام است. در کتاب «داستان حرمسرای قدافی» آمده است: «ثریا در سال 2004 در شهر ساحلی «سرت»، موفق به اهدای دسته گلی به قذافی شد. پس از اهدای این گلها، قذافی که هشت فرزند داشت، دستی به سر ثریا کشید.
ثریا میگوید: این علامتی به دستیارانش بود مبنی بر آنکه مرا میخواست. روز بعد، ثریا به دژ قذافی در نزدیک طرابلس احضار شد و پس از حضور در بابالعزیزیه، مجبور به برهنه شدن شد.
ثریا میگوید: قذافی لخت مادرزاد بر روی تخت دراز کشیده بود و سعی در تجاوز به من داشت. زمانی که با او مجادله کردم، مرا برای تنبیه به دست رییس حرمسرای خود سپرد. او دست مرا گرفت و مرا بر روی صندلی نشاند. جرات نگاه کردن در چشمانش را نداشتم. رییس حرمسرا به من گفت: نترس من پدر، برادر و معشوقه تو هستم. من نقش تمامی این افراد را برای تو ایفا خواهم کرد. تو باید برای همیشه در کنار من بوده و با من زندگی کنی!
ثریا مجبور به تماشای فلمهای مستهجن و تجاوز قذافی به دیگران شد تا قدری آموزش ببیند! وی ادعا کرده که حتا محافظان پسر و زن قذافی هم از شهوت قذافی در امان نبودند. ثریا در سال 2009 اجازه خروج از بابالعزیزیه و بازگشت به آغوش خانوادهاش را دریافت کرد. او میگوید: فقط زمانی احساس راحتی کردم که قذافی کشته شد.»
در سال 1390 در شهر فیضآباد، در یکی از آموزشگاههای آن شهر زبان انگلیسی میآموختیم، دختر جوان و زیباچهرهیی همصنفی ما بود و همراه برادرش با موتر شیشه سیاه و مُدل بالا میآمد و میرفت. دخترِ که چشمان درشت و قد بلند داشت گاهی در صنف خنده و مزاح میکرد و خیلی هم اجتماعی بود.
یک روز وقتی در سیت پیشروی موتر مینشست، با کنجکاوی دیدم که «جنرال نذیرِ محمد» پُشت فرمان موتر است. بعد از آن روز، دختر برایم ترسناک شد. با خود فکر میکردم که جنرال که چهار زن و بیست فرزند دارد، با این دختر هجدهساله چه کار میکند؟ ترسم از این بود که سلام و احوالپرسی با او آخرش کار دستم میدهد. چون دیده بودیم که فرزندان جنرال، موتر یک استاد زبان انگلیسی را آتش زدند، به بهانههای واهی و بیاساس.
وقتی به دختر دقیق نگاه میکردم، ته خندهها و شوخیهایش، رنج و مسالهیی بود که او را در یک مخمصه نشان میداد. همکار من که همسایه جنرال بود، قصه میکرد که یک روز برادر دختر گفت: این جنرال چرا شب و روز و هروقت که دلش خواست خانۀ ما میآید؟ با صدای غرورآلود چند بار فریاد کشید، اما جنرال نذیرِ محمد تفنگچه را بیخگوشش گذاشت و با صدای آرام و آهسته برایش گفت: سالهاست … میکنی، حالا فریاد میزنی؟ اگر بار دیگر دربارۀ من حرف زدی، دیگر نیستی جناب … خوشخواهر!
هوسرانی جنرال نذیرِ محمد بههیچ شهروند فیضآباد پوشیده نیست که چقدر به زن و دختر مردم تجاوز کرده و دهها پرونده در سارنوالی و محکمه دارد. جرایم اقتصادی و سیاسی آن نیز بیشمارند، شرح اینکه چقدر ملکیتهای قبرستان، شفاخانه و مساجد را در هنگام شهرداری خود فروخت و معامله کرد، از حوصلۀ این یادداشت خارج است. فقط به شمهیی از مسایل اخلاقی و ارزشی او اکتفا میکنم، اینکه چگونه بنیاد اخلاقی جامعه را سست کرد و ترویجگر فساد شد.
زنی از گذر افغانی-شهرفیضآباد چنین حکایت میکند: «عصر جمعه بود که جنرال نذیر محمد به خانۀ ما آمد و کمی حیرتزده شدیم که چرا سلطان شهر به خانۀ ما آمده است؟ سلام و احوالپُرسی و آمد و نشست. چای آوردیم، در هنگام چاینوشی از اینطرف و آنطرف سوال و پُرسان میکرد و رسید به نام زن همسایۀ دست راستی ما! کمی تکان خورده و ترسیدم.
با لبخند گفت: فلانی چطور است و کجاست؟ من که شوهرم خانه نبود و کاری هم نمیشد کرد، فکرم درست کار نمیداد! وقتی بار دوم نام زن همسایۀ را گرفت، شک کردم که چه مقصد وحشتناکی در سر دارد، چون زن همسایۀ ما در زیبایی شهرۀ شهر بود. به آرامی گفت: برو فلانی را صدا کن! من که لبریز ترس و وحشت بودم، نفهمیدم چطور رفتم و زن همسایه را صدا کردم، وقتی داخل آمد، دید جنرال نشسته است، فهمید و برگشت. ولی جنرال با سرعت برقآسا بلند شد و دستش را به تفنگچهاش بُرد! بعد از آن نفهمیدم که چه کرد با زن همسایۀ دستِ راست ما، چون من را بیرون کرد از اتاق…»
جنرال نذیری محمد، تنها با زنان و دختران بسنده نمیکرد. خیلی از بچهها و پسران نیز مورد تجاوز و شکنجۀ جنسی او قرار گرفته بودند. فهرست کسانی که در ذیل جنایتهای وی دخیل هستند و قربانی شدند، بهقدری طولانی است که از حوصلۀ یک کتاب هم بیرون است.
در آن سالها که من در یک تانک تیل کار میکردم. جنرال و بچههایش هرگز در ازای تیل پول پرداخت نمیکردند، آنقدر تیل رایگان بُردند که بخشی از فعالیتهای آن «…پطرولیم» تعطیل شد. هر وقت جنرال نذیرِ محمد دنیال تیل میآمد، بهگونهیی پنهان میشدم، من واقعا میترسیدم که مبادا من را هم وارد دایرۀ تاریک و کثیف خودش بکند. یکبار که ناگهان سر خوردم، سلام داد و دستم را گرفت و گفت: از کجا هستی؟ یادم هست که دستم میلرزید و نفهمیدم که چه پاسخی برایش دادم.
سال 1388 بود و من صنف 12 مکتب را تمام میکردم. نور محمد پسرِ جنرال نذیرِ محمد همصنفی ما بود در لیسۀ سایف شهید شهر فیضآباد. پسر لاغر، کمحرف و جدی بهنظر میرسید. از بچهاش هم میترسیدیم. چون روزی یک نفر را زخمی و لتوکوب میکردند، آن هم در برابر چشمان پولیس.
یک روز که مدیر مکتب آمد و پند و نصایح میگفت، حوصلۀ نورمحمد سر رفت و گفت: پیرمرد بس کن دیگه! یادم نیست که مدیر مکتب چه پاسخی داد، ولی خوب یادم هست که چطور مدیر مکتب را به فحش و ناسزا گرفت، زن و دختر نام گرفته دشنام میداد، آنقدر تحقیر کرد که اشک از چشمان مدیر مکتب چکه کرد و رفت و در آن سال دیگر به صنف ما سر نزد. با خود گفتم آقای اقبال لاهوری عزیز! آیا مطمین هستی که آن پاره لعلی که داری از بدخشان ماست؟
کسانی که در یک نیم دهۀ پسین مورد تجاوز، تحقیر و تعدی جنرال نذیرِ محمد قرار گرفتهاند، خویشتنداری و آبروداری میکنند و آن ستمها و شکنجههایی که بر آنان رفته است را کتمان و پنهان میکنند.
مرگ مهندس جاوید توسط ضربۀ چاقوی نور محمد، به دار آویختن رامش در حوالی خانۀ جنرال توسط حواریون وی، قتل دو دستیار فرمانده امنیه وقت (ملا صبور) در پیش دروازه مقام ولایت توسط نور محمد، غصب و غارتِ زمین و ثروتِ تاجران، تبعید و فرار جوانان مستعد از شهر فیضآباد و دهها موارد جرم و جنایت دیگر، همه مستند و مستدل هستند که قذافی بدخشان انجام داد و رفت.
کسانی از کنار این همه مصایب و جنایتهای ضد بشری خموشانه عبور میکنند و مصلحت پیشه مینمایند، به فکر پایانبخشی به فرهنگ ظلم و ستمگری نیستند.
باور دارم که مرگ هر ستمگر و هر مستبد، در هر نقطۀ از جهان، دنیا را جای بهتری برای زندگی میسازد. و آنانی که از ترس جنرال نذیرِ محمد این همه سال سکوت کردند، حالا مرگ اوست که آرامش را به آنان هدیه میدهد.
دختران و پسرانی که مورد سوءاستفاده جنسی او و فرزندان او قرار گرفتهاند، میدانم که امروز از ته دل شادماناند. مرگ او امکان رهایی و احساس آزادی است، برای آنانی که شکنجه و اختناق را در قلمروِ پادشاهی جنرال نذیرِمحمد زیسته و نفس کشیدهاند.