مقاله

با کودکان کار مهربان باشیم

تقریبا ده‌ساله بودم. کودکان هم‌سن من مکتب می‌رفتند. فکر کنم صنف چهارم بودند اگر زرنگ‌تر بودند صنف پنجم می‌رفتند؛ چون پدر و مادرشان از خوشحالی زیاد یا این‌که می‌خواستند پسرشان زودتر درس‌اش را تمام کند در سن کم به مکتب می‌فرستادند. خانواده‌های افغان طفل پسر را خیلی دوست دارند به نسبت طفل دختر!

خلاف خیلی از خانواده‌های افغان که دوست داشتند پسردار شوند، چه نذرها و نیازهایی می‌کردند. پیش ملاها می‌رفتند که پیش‌گویی کنند و بگویند بعدی حتما پسر است، همه چشم انتظار پسر بودند. برای تعیین جنسیت‌ هم پیش ملا می‌رفتند. این خانواده‌ها بر این باورند که وقتی طفل‌شان پسر باشد، به معنای این است که نان‌آور می‌شود، نسل‌شان را ادامه می‌دهد و با وجود پسر خانواده خیال‌شان راحت می‌شد.

چه جشن‌ها برای به‌دنیا آمدن پسر در خانه می‌گرفتند. بعضی‌ها هفت شبانه روز به رقص و پای‌کوبی می‌پرداختند، کسی که وضع مالی‌اش بهتر بود گوسفند و گاو می‌کشت و گوشت آن را بین مردم پخش می‌کردند، اما خانواده من این‌طوری نبودند.

خیلی از خانواده‌ها طفل دختر را خوش نداشتند. دختر را مایۀ ننگ و آبروریزی می‌دانستند. وقتی در خانه‌یی دختری به‌دنیا می‌آمد، بدون جشن و سروصدا، نه از مهمانی خبری بود نه از رقص و پایکوبی!

اما خانوادۀ من وقتی من به ‌دنیا آمدم خوشحال نشدند. با این‌که جنسیتم پسر بود، بل بیشتر ناراحت شدند که یک نان‌خور دیگر به خانواده اضافه شد. وقتی اقتصاد خانواده‌ها ضعیف باشد، در حد بخور و نمیر در‌آمد، با اضافه شدن هر فرزند بیشتر ناراحت می‌شوند تا خوشحال.

با این وضعیت حالا مصروف کارم. نه از مکتب خبری است نه از خانۀ گرم و نه نان درست‌وحسابی. فقط روزانه زغال‌دانی را در دست می‌گیرم و به طرف مردم می‌دوم و برای‌شان اسپند دود می‌کنم تا کسی آن‌ها را چشم نزنند. روزانه با انسان‌های زیادی روبرو می‌شوم. یکی اعصاب ندارد، تیز راه می‌رود و اعتنایی به من و اسپند‌دانی من نمی‌کند. یکی دیگر حتما در خانه با همسرش جنگ کرده و زورش به من می‌رسد و دردش را سر من تخلیه می‌کند و فحش و ناسزا نثارم می‌کند.

روزانه در وقت ترافیک به سمت موترهای مردم می‌روم تا شاید یکی از آن‌ها مهربانی کند و ده افغانی بدهد، متاسفانه با برخورد زننده آن‌ها مواجه می‌شوم. یا تیله می‌دهند یا شیشه موتر را بالا می‌کشند، انگار من یک دزد هستم یا اینکه مریضی ناعلاج و ساری دارم.

البته من مریضی فقر دارم. فکر نکنم به کسی سرایت کند. گاهی وقتی به خود فکر می‌کنم از خدا ناراحت می‌شوم. سوال‌های درون ذهنم مرا آزار می‌دهد. از خدا می‌پرسم چرا مرا در این خانواده به‌دنیا آوردی، مرا دوست نداشتی، من نمی‌توانم خانواده‌ام را تغییر دهم؟ من نمی‌توانم مثل دیگر اطفال شب در خانۀ گرم خواب شوم. مکتب بروم، لباس‌های زیبا و نو بپوشم، شهر بازی بروم، سوار موترهای مقبول شوم، با خانواده رستورانت بروم و خیلی کارهای دیگری که دیگر کودکان انجام می‌دهند.

این بی‌عدالتی است. چرا من به‌جای اینکه دست‌هایم را با بخاری در خانه گرم کنم با دود سلنسر موترهای در حال حرکت گرم کنم؟ دستانم هم سیاه می‌شوند و هم دودش را می‌خورم و باعث مریضی من می‌شوند. من چه گناهی کردم که در خانواده فقیر به‌دنیا آمده‌ام.

کمی فکر کنید. این حرف‌ها از دل پسری اسپندی نوشته شده است. با کودکان کار مهربان باشیم.

زهرا ناظمی/ روایت شهر

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا