بیتفاوتیهایت
زهرا تارشی/ دلنوشته
سلام عزیز دلم! تو خوبی؟ حال دلت چگونه است؟ باز امشب بیخوابی به سراغم آمده است. گله از بیخوابی ندارم رفیقم. من برعکس همه آنهایی که از بیخوابی فرار می کنند و به دنبال دلیل برای آن میگردند، بیخوابیهایم را همیشه دوست داشتهام. بیخوابیهایم گواه وجود من هستند. بیخوابیهای من میتوانند با صراحت تمام در حضور تو شهادت بدهند که این زن دیوانه چگونه در قمار عاشقی یک یک ورقهای زندگی را برای تو باخته است. اکنون ساعت 4 صبح است. ذهنم خیلی درد میکند. کاش میشد آدمی ذهنش را با یک دستمال محکم ببندد.
امروز که با همۀ وجود به ملاقات چشمان تو آمدم، فهمیدم که این دوستداشتن وحشی، این دوستداشتنهای زیاد که آدم را زیادی میکند، این دوستداشتن غیر طبیعی من، تو را خیلی اذیت میکند. و بینهایت وای بر من محبوبم! وای بر منی که بلد نیستم تو را معمولی و منطقی دوست بدارم. آنگونه که تو میخواهی. آنگونه که نرم و لطیف است. آرامش دارد.
من در دوستداشتن تو یک افراطی بیحد و مرزم. اعتراف میکنم که نمیتوانم آرام و آهسته دوستت بدارم. شبیه خودت. شبیه خودت که برای همه امور زندگیات زمان را به خوبی تقسیم و تنظیم کردهای. تو قدر لحظات را میدانی. من اما همه زندگیام را حول محور تو تنظیم کردهام. همه چیز از تو شروع و به تو ختم میشود.
خوب میدانم که این «من» برای تو ضرر دارد. من برای تو خوب نیستم. بیقراریهایم تو را اذیت میکند. من هم این را خوب میدانم. این دیوانه دیرزمانیست که دیگر برای خودش زندگی نکرده است .
امشب به یاد میآورم روز و شبهایی را که گستاخانه و باشدت دوستت داشتم؛ بیآنکه تو بدانی. تو اما از من نفرت داشتی. من نفرت تو را از چشمانت میخواندم. اما میدانی هیچگاه مرا اذیت نمیکرد. من برای دلخوشی دلم، حرفهای چشمانت را به اشتباه و دروغ برای دلم ترجمه نکردم. هیچگاه به خودم دروغ نگفتم. این دل میدانست که مورد تنفر تو واقع است. صد بار هم سرش به سنگ خورد، اما عاقل نشد.
اصلن دلی که عاشق شد مگر عاقل هم میشود؟ من نفرتات را هم دوست داشتم. تو در برابر من همیشه خود واقعیات بودی. حسابم با خودم مشخص بود. میدانستم که به دیوانگی دچار شدهام. بهتر است بگویم آگاهانه دیوانه شده بودم. اما محبوب من! سوگند به عشق که تحمل نفرت تو، از بیتفاوتیات خیلی آسانتر است.
امروز که در کنارت نشستم؛ امروز که با هم حرف میزدیم و میخندیدیم، جرات نداشتم به چشمانت خیره شوم. میترسیدم. میترسیدم از اینکه بیتفاوتی را در چشمهایت ببینم. همین اکنون هم میترسم. نمیتوانم چشمهایم را ببندم. نه اینکه خوابم نبرد، نه! میترسم از اینکه چشمهایم را ببندم. ترس خیلی وحشتناک است. تحمل ترس از دست دادن، از خود از دست دادن هم وحشتناکتر است. ترس مرگ، از خود مرگ هم کشندهتر است.
دلم میخواست اشک بریزم. دلم میخواست داد بزنم. حقم را بگیرم. مگر تو نگفتی که چشمان تو وطن من است؟ بیآنکه بدانم چگونه مرا از وطن خودم تبعید کردی، به ناکجاآبادی که نمیدانم. دلم میخواست حرف بزنم. بگویم که چرا؟ اما نمیتوانستم. انگار به خودم حق نمیدادم. آری، هیچوقت به خودم حق نمیدهم که بهخاطر دوستداشتنم تو را مجبور به دوستداشتن خود کنم، نه. هرگز نه. هیچکس نمیتواند انتخاب کند که چه کسی را دوست بدارد، چه کسی را نه. دوستداشتن نمیتواند یک تصمیم باشد.
محبوب من ! ای تویی که دارم، اما ندارمت !
دیروز حرفهایت برایم آشنا نبود. بیشتر از قبل با هم حرف زدیم. اما حرفهایت شبیه خودت نبود. نه حرفهایی که راجع به خودمان میزدی، که حتی حرفهایی که درباره دیگران میگفتی. نمیگویم بد بود، نه. شاید خیلی هم واقعبینانه بود؛ اما شبیه تو نبود. دیروز چندبار در میان واژههایت تو را گم کردم. چند بار ارتباطم با تو قطع شد.
میخواستم دستانت را محکم بگیرم و بگویم که: عزیزم! لطفن به حرفهای دیگران باور نکن. آنها بدیهای مرا نمیدانند. مرا بلد نیستند. من خیلی بدتر از آنی هستم که از آنها میشنوی. خیلی بیشتر از آنچه آنها میگویند، بد هستم. اما شبیه کسی که آنها میشناسند، نیستم. میخواستم بگویم: عزیزم آدمها این همه بد هم نیستند. به خدا هرکس مشغول بدبختیهای خودش است. آدمها را این همه جدی نگیر. زندگی این همه جدی نیست. هیچچیزی در این دنیا آن قدر جدی نیست که بهخاطرش خودت را اذیت کنی. چرا به حرف «دیگران» این همه گوش میدهی. بشنو؛ اما گوش نده. نگذار آن قدر بیمهری در گوش تو بخوانند که دیگر قلبت آوای هیچ قلبی را نشنود. من همیشه از این نگران بودهام.
اما یکبار به خودم گفتم: هی دیوانه. چه میگویی؟ این «دیگران» از تو به او نزدیکترند. من هیچگاه تلاش نکردهام جای کسی را بگیرم. دنیا آن قدر بزرگ است که هر کسی جای خودش را، هر چند کوچک پیدا کند. من جای کوچکی در زندگی تو دارم و بدون شک نمیتوانم با آنها هم پایی کنم. آنهایی که تو را خوب بلدند و میدانند چگونه با تو سخن گویند که در باورت خانه کنند.
امروز که چشمانت را تعقیب میکردم؛ متوجه شدم که عقربههای ساعتت را نگاه میکنی. زمان برای تو خیلی آهسته میگذشت و حوصلهات را کم کرده بود و من اما حس میکردم که دقیقهها همدیگر را دنبال کردهاند. هرچند ثانیه که به ساعتم نگاه میانداختم، گذشت یک ساعت را نمایش میداد. برخلاف همیشه که من برای چند دقیقه اضافهتر بودن در کنارت، کودکانه اصرار میکردم، این بار من هم دلم میخواست زمان دیدارمان زودتر به پایان برسد. از اینکه میبینم که دوستداشتنم تو را اینگونه اذیت و خسته میکند، درون خودم بیصدا میشکنم.
تمام لحظاتی که در مسیر راه بودم به این فکر میکردم که تو خوب میدانی که زندگی ابعاد مختلفی دارد. نمیشود همهچیز را در یک چیز خلاصه کرد. پس منطقیست. تو باید به کارهایت برسی. به زندگیات. به کسانی که در مقابلشان مسوولیت داری. تو حق داری. من این را خوب میدانم. اما این را من میدانم. نه دلی که گاهی درک کردن خیلی از واقعیتها برایش سنگین و در حد فاجعه است.
تو که میدانی من آدم حسودی نیستم. درواقع آنقدر در این سالیان به تو فکر کردهام و جز تو به هیچچیز دیگری فکر نکردهام، که نمیدانم دیگران چه دارند و چه ندارند که بخواهم حسادت کنم. من در این دنیا فقط به کسانی که تو را دارند، حسادت میکنم. اعتراف سنگینیست. برای من فرقی نمیکند آنها چه شخصیتی دارند. برای من فرقی نمیکند که آنها چه چیزهایی دارند و چه چیزهایی ندارند. اما همین که تو را دارند، کافیست.
من به آنها حسادت میکنم. در عین حال که خیلی دوستشان دارم. آری دوستشان دارم، باز هم نه بهخاطر آن چه هستند و نیستند. دوستشان دارم؛ چون آنها شبیه تو هستند. بوی تو را میدهند. من همه آدمهای دور و برت را دوست دارم. حتی همانهایی را که وقتی بیشتر همراهشان میباشی، از من دورتر میشوی.
محبوب من! وقتهایی که مقابل من بیتفاوت میشوی، «خویشتنم» را در خود گم میکنم. دست و پای دلم میلرزد. ضربان قلبم تندتر میزند. عصبانی میشوم. سر موضوعات کوچک و بیاهمیت با تو سر دعوا میگیرم. حرفهای تلخ میزنم. آن قدر بد میشوم و به هم میریزم که تو را هم از خودم خسته میکنم. آدمهای دور و برم را خستهتر. آنهایی را که دوستم دارند، میرنجانم. به سراغ کتابهایم میروم و تمامشان را نقش زمین میکنم. از همه کتابهایم بدم میآید. الماری لباسهایم را باز میکنم و همه لباسهایی که در ملاقاتهای دو نفرهمان پوشیدهام را بیرون الماری پرت میکنم. عکسهای روی دیوار اذیتم میکنند. یکی یکی پارهشان میکنم. خیلی ورخطا میشوم. گویا کسی تلاش میکند مقابل چشمان خودم، دنیایم را نابود کند و من جز تماشا کردناش چاره دیگری ندارم و زمان از دستم میرود.
وقتی که زنگ میزنی، صدای جیغ خودم، من را اذیت میکند. فریاد می زنم. اما… اما تو صدایم را نمیشنوی. هیچچیز تغییر نمیکند. یک دل سیر گریه میکنم. خودم را تنگ در آغوش میگیرم. چیزی در درون من میشکند و صدایش مرا کر میکند. یکباره خاموش میشوم. گویی روی آتش، آب ریخته باشی. گویی کسی در درونم تکمه off Turn را زده باشد.
شبیه سکوت وحشتناک یک آتشفشان بعد از لبریز شدنش. صدایم در نمیآید. من همیشه پیامهای قشنگی که برایم میفرستی را ثبت میکنم. یکی از آنها را باز میکنم، با صدای بلند برای خودم میخوانم. روی لبم خنده مینشنید، اما طعم تلخش دهانم را اذیت میکند. یاد بیتفاوتی وحشتناکی که در نگاiت دیدم، میافتم .
اندوه سنگینی در وجودم خانه میکند. سگرتی روشن میکنم و با هر پکی که میزنم؛ خوبیهایت را با خودم مرور میکنم. خاطراتمان را شبیه یک فلم سینمایی بدون پایان، در صفحه ذهنم تماشا میکنم. چه خیالهایی که این سالها با تو رفتهام .
دل خوش میکنم به همین چند خاطره. دل خوش میکنم به خوبیهایی که از تو دیدهام. از جایم بلند میشوم. رو به روی آیینه ایستاد میشوم و موهایم را محکم گره میزنم. سیاهی ریمل را از روی صورتم پاک میکنم. کتابهایم را دوباره یک به یک در الماری میچینم. لباسهایم را آویزان میکنم. تکههای عکس را کنار هم میچینم و چسب میزنم. قلم و کاغذم را برمیدارم و برای کارهایی که انجام ندادهام، اولویتبندی میکنم. فهرست کارهایم را تنظیم میکنم. کارهایی که باید استارت بزنم و کارهایی که نیمه کاره رهایشان کردهام را مینویسم. بعد برای انجام هر کدام نقشه میکشم. یاد آنهایی میافتم که در این مدت آنها را رنجاندهام، سراغ آنها میروم و از اینکه مرا تحمل میکنند؛ سپاسگزاری میکنم.
برای خودم قهوه تلخ درست میکنم. قلمم را بر میدارم و ساعتها در خلوت اتاق از تو مینویسم. چشمم به پیام روی صفحه موبایل میافتد.
تو نوشتهای که: زهرا تو اشتباه میکنی. تو مرا درک نمیکنی. تو همیشه با من سر دعوا داری. تو پشیمان خواهی شد.
من از تو معذرتخواهی می کنم. رفیقم! چه فرقی میکند؟ من از تو حتی برای اشتباهاتی که انجام ندادهام، هم معذرت میخواهم. چه رسد به اینکه حضورم ناخواسته تو را اینگونه اذیت میکند. همیشه کسی که معذرتخواهی میکند، مقصر نیست. شاید ناتوانی و عجز یک عاشق «تقصیر» نباشد؛ فقط یک تصمیم باشد. برای آنکه تو از او دلخور نباشی و هوای دلت گرفته نباشد.
ای یار! بیتفاوتی بزرگترین انتقامیست که یک معشوق میتواند از عاشق بگیرد. تحمل نفرت معشوق برای عاشق، آسانتر از بیتفاوتی اوست. به من نفرت بورز. این حق تو است. اما بیتفاوتی، انتقام است. انتقام کدام اشتباه من این همه سنگین است جان من. مرا نبخش. سرم داد بزن. همۀ دنیا را بر سرم آوار کن. اما بیتفاوت نباش. بیتفاوتی مرگ تدریجی عاشق است. درست شبیه زخمی یک انتحاری که لحظاتی بدنش آن قدر داغ است که نمیداند پایش را برای همیشه را از دست داده است. بیتفاوتی گاهی تو را میکشد قبل از اینکه بمیری و آنگاه به خودت میآیی و میبینی دیگر زنده نیستی و توان تنفس نداری.
آری محبوب من! بیتفاوتیهایت مرا خیلی خیلی اذیت میکند. لطفن به من نفرت بورز!
این نهایت زجر آور است و هیچ منطق نمی پذیرد، خانم تارشی بریم عکس بتی که سر بیارم…😂😂😂