ستار؛ قربانی کرامت آقا/ سه راهِ اندیشیدن
سعادت شاه موسوی
در عصر اطلاعات و زمانهیی که دانش و دانایی بشر دامنگستر است، چرا هنوز چهرۀ «صواب» مستور است و همهروزه در رفتار، تصمیمگیری و تشخیص خود اشتباه میکنیم؟ گاهی در یک بامداد شفاف، با زن و یا مادر خود بدرفتاری و بدزبانی میکنیم. گاهی پیامها و نگاههای جدی را جدی نمیگیریم، یا میشکنیم یا میشکنانیم.
«ارنست همینگوی» نویسندۀ نامدار امریکایی وقتی زن اولیاش را طلاق داد، گفت در انتخاب خود اشتباه کرده بودم. وقتی زن دومیاش را طلاق داد، همین حرف باز را تکرار کرد و در نهایت بار سوم با خانم «مری ولش» ازدواج کرد.
فرق نمیکند که نابغه هستی یا یک کشاورز روستایی، هر کدام بهسهم خویش اشتباه میکنند. شاید آبشخور همه اشتباهات مکرر این است که ما آدمها اسیر سطحی اندیشیدن استیم، یعنی پشتوانۀ رفتار ما آن اندیشۀ ژرفمند نیست.
همانطور پاسکال میگوید: «ریشه همه مشکلات بشر در این است که قادر نیست بهتنهایی و در سکوت، برای مدتی درون یک اتاق بنشیند». پاسکال ممکن است در بیان این مساله افراط کرده باشد. اما دروغ نیست که ما از تنهایی و سکوت میترسیم و از آن فرار میکنیم، هر قدر با امور جهان و روزمرگی مشغول شویم، همانقدر از اندیشیدن و عمیق شدن دور میشویم.
پیش از آنکه بهبررسی چند مرحله از اندیشیدن برسیم، میخواهم به رمانِ «مرقد آقا» که در سال ۱۳۰۹ به قلمِ نیما یوشیج نوشته شده است اشاره کنم، رمانی که پس از انقلاب اسلامی ایران در شمار کتابهای «غیر قابل انتشار» قرار گرفت. در آن رمان ترویج و قوتگیری عقاید چشمبسته بهصورت ساده و با زبان رسا شرح یافته است و نشان میدهد که بستر فرهنگی و تاریخی ما چقدر معیوب است و اجازه میدهد که دیگران بهجای ما فکر کنند و بهجای ما تصمیم بگیرند.
«ستار» قهرمان رمان مرقد آقاست، پسری که در لاهیجان، منطقهیی در گیلان ایران زندگی میکند. ستار عاشق کار و زحمتکشی بود و فکر میکرد راه متبرک است و راه رفتن موجب برکت میشود. او که آرام و قرار نداشت و آسایشی را نمیشناخت، روزی در کنار جادهیی درخت «ازگیل» را دید. از شاخۀ زیبای آن خوشش آمد و رشتۀ نخ سپیدی که اتفاقا در جیب داشت را بیرون کرد و بر آن شاخه بست.
ستار برای کار بهجای دیگر میرود، در بازگشت میبیند که بر شاخه نازنیناش نخهایی فراوان بسته شده و شمعی سوخته بر پای آن.
موضوع از این قرار بود که روستاییان نخستین نخ را که بر شاخه میبینند، حدس میزنند باید «علامتی متبرک و رمزی از دین و ایمان مردمان مؤمن» باشد. نخ ستار را «عمل دستی غیبی» دانسته، نخهای دیگری برای تبرک به شاخه میبندند. بدینوسیله شاخۀ نشانکرده ستار عرصۀ نخ بستنها میشود. دامنه این رفتار به آنجا رسید که یکی به ستار میگوید: در غیاب تو آقای بزرگواری نزدیک جاده پیدا شده است!
ستار میداند که خالق اصلی این آقا خود اوست و آقا چوبدستی بیش نیست. چنین شد که مردم اندکاندک نذر بهدرگاه آن بردند. ملارجبعلی، آخوند ده به نفع خویش، وجود آن عزیز را تأیید کرده، کرامات او را بهخواب میبیند و برایش روضه میخواند. به اندک زمانی بقعهیی آنجا علم میشود. از کرامات آقا داستانها بر زبانها جاری و روایتها نقل میگردد، حقانیتِ وی تبلیغ میگردد و سرانجام آن شاخه به «وجود مبارک» تبدیل میشود و مردم از آن «نظرکرده» مراد میطلبند.
ستار همه اینها را میدید و هر روز مردمی را شاهد بود که گروه گروه بهزیارت «آقا» میآمدند. او شاهدی خاموش بود، دم فرو میبست و چیزی نمیگفت؛ ولی در ذهن این پرسش برایش پیش آمد که آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند، همینطور متبرک نشدهاند؟
ستار در اعتراض به وضع موجود، روزی شاخۀ زیبا و نشانکرده خویش را میشکند و عصایی از آن میسازد. خبر در میان مردم میپیچد، همهمه آغاز میشود، شکایت به آخوند ده میبرند.
آخوند که منافع خود را در خطر میبیند، مردم را تحریک میکند: «بیغیرتها! مسلمانان غیور را محتاج به دستور نیست که به او بگویند با کافر چه کن». ستار در میان خشم مردم، پیش از آنکه فرصت فرار داشته باشد، به ضرب همان چوبدستی کشته میشود که خود از آن شاخه «ازگیل» ساخته بود.
زادگاه من دهکدۀ «ماهنو»، منطقهیی که در کرانههای رود آمو قرار دارد، مربوط ولایت بدخشان افغانستان است. در ده مزبور، دو «گذرگاه» متبرک وجود دارد. یکی بهنام «امام جعفر صادق»، و دیگری بهنام «امام علی نقی». اهالی دهکدۀ ماهنو، مانند مردم لاهیجان گیلان، گاهی به این گذرگاههای متبرک رفته و مراد میطلبند. هیچکدام از مردم ده روایت قابل اطمینان و سند تاریخی ندارند تا فهمیده شود که حقیقت این گذرگاهها چیست؟ مدام از خودم میپرسم که داستان این دو گذرگاه مبارک، از کجا معلوم که شبیه قصه ستار و اهالی لاهیجان نباشد؟ از این دست قصهها در جغرافیای زیستی ما فراوان است و هر طرف که نظر کنیم، با پرسشهای بیپاسخ روبرو میشویم.
حالا در سه محور میشود سبک اندیشیدن و فکرکردن آدمها را بررسی کرد. سه مرحله که مد نظر من است، ریشه در تجربه و ادراکات محیطی دارند؛ ادعا نمیکنم که این شگرد اندیشیدن برای همه آدمهای روی زمین صادق است.
۱- زیستن در ساحتِ فکری نیاکان
در پیرامون ما، آدمهای زیادی زندگی میکنند که بیهیچ تردیدی آنچه در خانه به آنان تعلیم داده میشود و به آنچه اطرافیانشان باور دارند، بیکنجکاوی و چشمبسته قبول میکنند. وقتی انسان مسالهیی را بدون تفکر قبول میکند؛ اجازه میدهد که دیگران بهجای او فکر کنند و برایش سرنوشت بسازند. با خونسردی و اعتمادبهنفس بالا ادعا میکنند که نیاکان و پدران ما همینطور زیسته و با این ارزشها زندگی کردند. هرگونه تحول و تغییر را مذموم و ناصواب میدانند.
این قماش آدمها، احمق تشریف ندارند. بیسواد هم نیستند. جوانی که فقط برای بهدستآوردن یک شغل دانشگاه میرود، جزو همین دسته افراد است و هر آنچه در جامعه رسم باشد را دنبال میکند. خیلی از داکتران و مهندسان که اهل تخصص و شغل شریف هم استند، شهامت این را پیدا نکردهاند که از دایرۀ فکری گذشتگان بیرون شوند و بهگونۀ دیگر به جهان نگاه کنند.
در این سبک اندیشیدن، هر گونه تصحیح نظر، نادرست و غیر قابل قبول است. افرادی که ذهنشان با یک عقیده گره خورده است، اصلا برایشان مهم نیست که افرادی متفاوت یا مخالف آنها میاندیشند. به نظر آنها، افرادی که از سنت جامعه یا والدین پیروی نمیکنند، یا یک مشکل شخصیتی دارند، یا گمراه هستند. اهتمام تام و تمامشان این است که در ساحت فکری نیاکان باقی بمانند و جلو هرگونه دیگردیسی را بگیرند.
۲- تجدید باورها
با گذشت زمان، با تفکر و تفحص خیلیها ذهن و اندیشهشان دیگرگون میشود. تصمیم میگیرند که باورهای خود را نو کنند. این استحالۀ فکری ممکن است در اثر مطالعه و یا عامل دیگری رخ بدهد. بخشی از انسانها در یک لحظه خاص یا بهمرور، پی میبرند که عقیدهیی که با آن بزرگ شدهاند، کاملا اشتباه بوده است. اما چون شیوه اندیشیدنشان عوض نمیشود، تنها تغییری که در خود مییابند، رد یک عقیده اجباری و انتخاب یک عقیده جدید است.
کسانی که تغییر عقیده میدهند و از مرحلۀ اولی عبور میکنند، درست است که جنس باورهاشان چیز دیگری است، ولی شیوۀ اندیشیدنشان افراطیتر و رادیکالتر از حالت اولی است. نمونه این نوع افراد را میتوان در بین بیخدایانی دید که به تازگی از مذهب بریدهاند. آنها همچنان سعی میکنند این بار همهچیز را با ایمان جدیدشان محک بزنند. این گروه از آدمها با خشونت تمام بهتحقیر و نفی هر نوع حس مذهبی و معنوی، روی میآورند و همه هویت جدیدشان را در سرکوب مذهب مییابند.
در جامعۀ ما از ایندست آدمها فراوان است. عقیده و باور دیگری اذیتشان میکند و با یک حس تنفر و تحقیرآمیز به آنها نگاه میکنند. کسانی که در مرحلۀ دوم اسیر هستند، اجازه میدهند که دیگران بهجای آنان نظر دهند. این گروه هیچوقت به آرامش نمیرسند و مدام با عالم و آدم درگیر میشوند و فکر میکنند علامۀ دهرند.
۳- مرحلۀ رهایی
در دو سبک که ذکر کردیم، از نظر رویکرد اولی هر آنچه نو و مدرن است مردود به حساب میآید و باید کنار گذاشته شود و آنچه گرامی و ارجمند است، شیوۀ زیست نیاکان است. در رویکرد دوم، میگویند: آنچه از گذشته به ما رسیده است ارزش ندارد و به درد زندگی معاصر نمیخورد. و بهصورت بیرویه در برابر سنت و ارزشهای تاریخی ایستادگی میکنند و در پی نفی عقیده اجدادی خود هستند.
در مرحلۀ رهایی، آدمها دنبال اثبات و یا نفی دیروز و امروز نمیباشند. وقتی انسان از بندها و زنجیرهای سخت و سفت تاریخ و فرهنگ رها شود، نه کسی را برای عقیدهاش تحقیر میکند و نه برای اعمال باورهایش، دست به نزاع میزند. آدم رهاشده، میگوید لازم نیست شغل کشاورزی پدرم را دنبال کنم، ولی در عین زمان، صواب نخواهد بود که آن را تحقیر و توبیخ هم بکنم. در این مرحله از اندیشیدن، آبشخور تصمیمگیری خودمان هستیم، ملاک عقل و شعور و تجربۀ شخصی خودمان است؛ نه پاسخها و امور از پیش تعیینشده.
انسان در مرحلۀ رهایی، دنبال پاسخ قطعی نمیگردد. چون فکر میکند برای یک «مساله» فقط یک جواب وجود ندارد، بل چندین جواب ممکن است قابل ارایه باشد. انسان زمانی در مسیر کمالمندی قرار میگیرد که برای پرسشهایش خودش جواب پیدا کند و از متمسک شدن به جوابهای از پیش تعیینشده، پرهیز کند.
سخن پایانی
هگل فیلسوف آلمانی در بابتِ «پیشرفت» و «پسرفت» بشر دیدگاه جالبی دارد. او میگوید در هر دوره که صلح و پیشرفت خودنمایی کند، بلافاصله دوران سیاهی و نکبت ایجاد میشود که در برخورد با ایده و وضعیت جدید قرار میگیرد. این درهمآمیزی بهناگزیر، امکان تصحیح و یافتن ایده و پیشرفت جدید را فراهم می کند. در دوره خود هگل، اشرافیت، سلطنت و مذهب در اروپا توسط انقلاب فرانسه مورد هجوم قرار گرفت. اما خود این آشوب افراطی، جای خود را به یک دیکتاتور نظامی بهنام ناپلئون داد. چهلسال سلطنت خشن او در ادامه باعث شد در ترکیب دو افراط چپ و راست، زمینههای شکلگیری قانون اساسی متعادل در غرب ایجاد شود. بهپندار هگل، پیشرفت مداوم را در تاریخ بشر میبیند، ولی آن را نتیجه افراط در خوبیها و بدیها میداند. به نظر او افراطها، واکنشهای سالم و ضروری برای یافتن و ایجاد ایدهیی بهتر و جدید میباشد.
در سرزمین ما، اکثر مردم در مرحلۀ اول و دوم اندیشیدن استند. یا غرق در دریای سنت و تفکر اجداد خود هستند، یا تازه تجدید عقیده کردهاند و ساطور در دست به هر کجا که سخن از مذهب و عقاید گذشتگان است، حملهور میشوند. این دو مرحله، مراحل جنگ و نفرتآفرینی و ستیزهجویی تاریخ بشرند. مراحلی که انسان را توان آشتی با صلح و مهربانی و آرامش نیست. امیدوارم نسل نو و انسان قرن بیستویکم، از مراحل دگماندیشی و جزمگرایی به مرحلۀ رهایی عبور کند. مرحلهیی که انسان، انسان را گرامی بدارد و جنگ را خردمندانه تبعید کند.