شرح دلتنگی
میگویند آدمی به هرچیزی عادت میکند، حتی به ذلت و خواری. پس چرا من هنوز بعد از این همه سال، به دلتنگیات عادت نکردهام؟
سخت است شرح دادن چیزی که شرح دادنی نیست. دلتنگی را فقط باید زندگی کنی تا بفهمی. وقتی میبینید کسی از کوچکترین و جزییترین رفتارتان ناراحت میشود؛ بدانید که برایش خیلی مهم هستید.
شما را به حرمت عشق قسم، وقتی میبینید برعکس روزهای دیگر، بدخلقی میکند، او را طرد نکنید. به او نتازید. شاید آنقدر نبودنتان را درون خود ریخته که لبریز شده است. شما در مقابل دلتنگی شخصی که دوستتان دارد، مسوولید. بیتفاوت نگذرید. با آدم دلتنگ، استدلال نکنید. بغلش کنید، ببوسیدش و برایش بگویید که دوستش دارید. ولو که هزار بار تکرار کرده باشید. دوستت دارمهایتان را برایش خرج کنید.
وقتی کسی دلتنگتان میشود و برایتان زنگ میزند، زنگ دوم نخورده، جواب بدهید. بگذارید کمی صدایش را بالا ببرد. اجازه بدهید کمی بهانهگیری کند. کمی «منم، منم» کند. به حرفهای تلخش گوش کنید.
مگر باور ندارید که بدترین موقعیتها، بهترینهای زندگی هر آدمی را مشخص میکند؟ دلتنگی نیز از همان بدترینهاست. اگر دوستتان دارد، اگر دوستش دارید، سزاوار است که به سراغش بروید و بگویید آن قدر میمانید که حالش خوب خوب شود. با خودتان تکرار کنید، دست خودش نیست و بعد از آن که دلتنگیاش ته کشید، بگویید حالا نوبت من است. بیا و مرا در آغوش بگیر. آن زمان دنیا را هم با شما عوض نخواهد کرد.
گرچه این دلتنگیهای عاشقانه زمان و مکان نمیدانند، اما شما دلتنگیهای شبانه را جدیتر بگیرید. دلتنگ که باشی، شب میشود درد بیدرمان. تمام نمیشود.
مرا ببخشید که اندرزگونه و به لحن شکایت مینویسم. شاید این هم از اثرات بد و تلخ دلتنگی باشد.
آن شب من نیز شاهد دلتنگی یک زن دیوانه بودم. زنی را دیدم که دلتنگ «یار» بود. او نمیفهمید که نباید دلتنگیهایش را تایپ کند. نمیفهمید که نباید حال بدش را شرح دهد. آن یار نامهربان که بیقراریهایش را دید بر او تلخ خرده گرفت. گفت: تو نمیدانی که من در بزم گرم رفیقان نشستهام؟ چرا نمیفهمی کجا و چه ساعتی باید دلتنگ شوی؟ این مدل دلتنگی تو درست نیست. من آن را دوست ندارم. تو مرا در بند میخواهی. با من سر جنگ داری. من از آن رفیق نارفیق میپرسم: میدانی که آدمی تنها دلتنگ کسی میشود که او را بیشتر از خودش دوست دارد؟
دیدم که آن زن شاهد ویرانی خویش بود و با آن هم تلاش میکرد که هیچچیزی را نفهمد. نفهمد که آن یار نامهربان رسم عاشقی نمیداند. همه ما گاهی در زندگی تلاش میکنیم خودمان را به نفهمیدن بزنیم. گاهی فهمیدن خیلی چیزها از تو یک آدم دلتنگتر میسازد که هیچچیز دیگری نمیتواند آرامت کند. آنگاه فقط دلت رفتن میخواهد. دلت میخواهد خودت را برداری و به خیابان پرت کنی و تمام راههایی که با او نرفتهیی را قدم بزنی و خاطرات مشترکی که با او نساختهیی را مرور کنی.
میدانی؟ وقتی دلتنگت میشوم سراغ اپلیکیشن VivaVideo موبایلم میروم. تمام عکسهایت را کنار هم میچینم، آهنگ مورد علاقهات را روی ویدیو پخش میکنم و بار بار آن را میبینم. دانه دانه عکسهایت را میبوسم و با خودم میگویم ای کاش عکسها نیز نفس میکشیدند. به چشمانت خیره میشوم و دلتنگ نگاههایت میشوم.
دلم برای خاطرههایی تنگ میشود که قرار گذاشته بودیم بسازیم. خاطراتی که هیچوقت قسمت ما نشد. هیچگاه مشترک نشد. تو هم گاهی یادت میآید که با چه جزییاتی برای خاطرههای بعدیمان برنامهریزی میکردیم؟
مثلا آن خاطره را یادت هست که قرار بود در مترو اتفاق بیفتد؟ قرارمان این شد که یک روز بدون تعیین مقصد در مترو بنشینیم و تمام مسیر را تا آخرین ایستگاه حرف بزنیم. چقدر تلخ است. میبینی؟ ما دو نفری بودیم که آن همه حرف برای گفتن به هم داشتیم و اکنون حتی سه کلمۀ هم را نمیفهمیم. بگذریم. بین این خاطرههای نامشترک شیرین نباید از تلخیها یاد کنیم.
آن خاطره لب ساحل را یادت هست؟ گفته بودیم که در سکوت شب به ساحل میرویم و با آهنگ مورد علاقه تو میرقصیم و من برای چشمان تو شعر میخوانم و تو به من نگاههایت را میدهی.
رفیق! من هنوز منتظر نامه تو هستم. به یاد داری گفته بودی که دارم برایت نامهیی مینویسم . شاید هیچگاه نوشتن آن نامه را شروع نکرده بودی اما از تو ممنونم که برای مدتی دلخوشم کردی. امیدوارم اکنون که از تو دورم، حال دل تو خوب باشد. تو را که نمیشود؛ اما تلاش میکنم خودم را به زودی فراموش کنم.
گفتی: این سبک دوست داشتن تو را دوست ندارم. گفتی: مرا در بند عشق خودت میخواهی، آزادم کن. گفتی: تو میخواهی از همه احوال من باخبر باشی و من نمیتوانم، نمیتوانم! به تکرار نوشتی نمیتوانم.
مرا ببخش که دوست داشتنم تو را این همه اذیت کرد. من دیگر هیچگاه با صدای بلند دوستت نخواهم داشت. تا همیشه تو را پنهانی و از همین دور… بگذریم چه اهمیتی دارد؟ من به فدای حال خوب تو، به چشم. من میروم. به خدا من نیز همچون تو از این منی که هر لحظه دلتنگ توست، متنفرم. ای کاش دست خودم بود تا برایت همانی میشدم که تو میخواهی. من راهی را که تا قیامت رفته بودم چگونه میتوانم در یک شب عقب برگردم؟ میروم تا تو احساس دربند بودن نداشته باشی. با خیال راحت در بزم دوستانت بنشین و به گور پدر هر دو جهان بخند. ما سهم هم نبودیم. این جمله برای من خیلی سنگین تمام شد رفیق.
نامهام را به پایان میرسانم و فقط یکبار دیگر از تو میپرسم آیا تو میدانی که آدمی تنها دلتنگ کسی میشود که او را بیشتر از خودش دوست دارد؟