گنبد آرامبخش سخی و شورِ ادامه
دکتور حمیرا قادری
از پشت پنجره طبقه دهم، به زیارت کارته سخی نگاه میکنم و به هوای داغی که آن طرف پنجره و اطراف گنبد زیارت پرسه میزند. بلاخره که چی؟ تا کی دلگیر ماند و بیتفاوت گذشت. تا کی در حصار خودم و کتابخانه کوچکم گیر بمانم!
اگر این کتابها و آدمهای درونشان مرا به سمت زندگی سوق نمیدهند پس دارند کجا میبرند؟ اگر قرار نیست مرا با خوشی و بودن پیوند بزنند پس چه خواهند کرد؟ مقابل باقیمانده کتابهای کتابخانه بزرگ از دسترفتهام میایستم، بر عنوانها دست میکشم. انسانهای درون این کتابها چه تکاملی را طی کردند؟ عزت و ذلت را چطور تعریف کردهاند؟ آنها هم تار عنکبوتی دور خود کشیدهاند؟
باید این دلگیری جایی با کنشی یا گریه شود یا خنده. تا کی میتوان به تحریم یکطرفهیی تن داد که جز انزوا چیزی دیگری نمیآورد.
چه کسی کی و کجا ادبیات را از سیاست جدا کرده است که باید چنین نادیدۀ سیاست گرفته شوی و فقط داستان بنویسی و تلاش کنی حرفهایت را در لفافهیی بپیچانی و نگویی چه حالی داری، وقتی کودکان غرق خون را میبینی که قصه و شعر را چه به آتش و خون؟
اصلا مگر میشود بیپروای خون هزاران نفری شد که شوق زندگی در هر کدامشان به مراتب بیشتر از خودت جوش میزده است.
به اندازه خودم، همین حضور کوچک. باید باشم. کجای این سرزمین فرقی نمیکند، میتوانم خشتی از دیوار باشم تا فرو نریزد. میدانم این تک رای من حتا یک قطره خون از دسترفته را برنمیگرداند، اما شور ادامه را که حداقل در من و این روزها برمیانگیزد.
دوباره به گنبد کارته سخی و رنگ فیروزهیی آرامبخشش خیره میشوم. هیچ عکس تبلیغاتی در فضای معلق بین پنجره تا نمای دور کارته سخی به چشم نمیآید. هوا از این تمیزتر؟ لبخندی در هوای دمکرده اتاق لبان خشکم را به تحرک وا میدارد.
چه کسی میتواند اندوهی را که دهه دموکراسی در رگانم ریخته است، از من دور کند! چه کسی میتواند در لحظات حقوق بشری سوز اشکهایی را که به خاطر نابرابری و زنبودن ریختهام از قلبم بسترد؟ مگر میشود درد مشت بر دهان کوبیده شدۀ آزادی بیان را در این دهه از یاد برد؟ اما آیا واقعا کسی جلو مبارزه را گرفته است؟
در یادم مانده است هر جا که حرف زدم زنانگی تعریفشده سنتها، هزار بار شرمم داد و کبودی رنگم شد. نه به اندازه یک زن که به اندازه صد زن رنج ناگواراییهای این سرزمین را متحمل شدهام. و دردناکترینش؟ همان بخشی از روحم که مادر خوانده میشود.
من به خوبی تجربه کردهام که سنتها گامی عقبنشینی نکردهاند، سلول سلول وجودم میداند که فرهنگ خاموشی در برابر اندوهی که کشیدهام، زیباترین فرهنگیست که مردم زنستیز مردستای آن را پسندیده و مقبول میدانند. این غصهها بارها مرا از پای انداخته است. از اینجا تا نوک گنبد فیروزهیی دهها نقطه نارنجیرنگ در هوا شناور شدهاند. سرم گیچ میرود.
مدتهاست حال و هوایم این طوری است. هرگاه به محیطی که در آن متولد شدهام و به تاریخ زیسته خود اندیشیدهام، همین هزاران نقطه بیهدف سرگردان و لجبا به سوی نگاهم هجوم میآورند.
کبوتری به دانههای پشت پنجره با شعف نوک میزند. این خاک به اندازه تمام روزهای عمرم و به اندازه تمام خوشیهای یک زندگی مدیون من است. مدیون دخترش. دختری که هنوز هم تلاش میکند دلگیریاش را به سویی بگذارد و این تار عنکبوتی تاریخی را بشکافد و حرمتی را به سرزمیناش بدهد که هرگز از آن ندیده است.
پشت تذکرهام میگردم. تک تک دروازه است. پرده را رها میکنم و شالی روی شانههایم میاندازم. سوسن است. به چشمان سبز زیبایش نگاه میکنم و ناگهان نقطههای نارنجی گم میشوند.
لبخند میزند:
-هی فردا رخصتی است، گفتم شاید وقت یک گیلاس چای را داشته باشی؟
در آشپزخانه هم نقطههای نارنجی مزاحم نیست. میپرسم:
-چای نعنا، زیره یا سبز؟
میپرسد هر چه تو دوست داری؟ ادامه میدهد:
این چند روز دیده نمیشوی.هیچ جا نیستی. دست به موهای خاکستریاش میکشد که به نظرم میآید یکشبه سفید شدهاند. همان شبی که برادر شوهرش سرش ادعا کرد و خواست که یا زنش شود یا بچههایش را بگذارد و برود. سوسن هیچگاه مراد را دوست نداشت. زن مراد شدن؟ تمام محکمههای کابل را زیر پا گذاشت. هر جا که توانست عریضه داد، به هر کسی نامه نوشت؛ حتا به خانم اول. میخواست بچههایش را نگه دارد. مراد زخم خورده خشمگین سوسن را نتوانست رام کند، ولی در عوض دو ماه پیش بچهها را از او گرفت. سوسن گفت نمیپذیرم انگار مال یک سیاره دیگر باشد. هیچ از جنس زنان این سرزمین نیست.
میگویم:
-رای می دهی؟
-تو چی؟
میگویم: بله. باید. میدانی تنها جایی که رایم برابر یک رای مرد حساب میشود نه نصفش. برای دل خودم رای میدهم. میخواهم شریک این ساختنهای حتا دلهرهآور باشم.
چای نعنایش را مینوشد و میگوید:
- قبل از رفتن به من هم پیام بده.
ادامه میدهد:
-یک موسیقی شاد بگذار. این شجریان چیست مدام انگار ناله میکند.
چشم غره میروم طرفش. یک آبشار هراتی میگذارم و میگویم:
– بیا تو خوش باش ….