عـاصی چگـونه عـاصی شـد؟
فرهاد فرامرز
عبدالقهارعاصی از برجستهترین شاعران معاصر افغانستان به شمار میرود که زندهگی و کار او، از ابعاد گوناگون قابل توجه است.
در دهههای اخیر، به هیچیک از شاعران به اندازۀ عاصی پرداخته نشده است. بیشترین نوشتهها در پیوند به عاصی، نقد شعرهایش، روایت خاطرات، شعرها و حرفهای تعزیزی و یا هم در مورد تراژیدی مرگش بوده است. اما در این نوشته، بر آنیم تا به عاصی از نگاهی دیگر بپردازیم: قهار عاصی چگونه عاصی شد، چطور ماندگار است و عزیزتر؟
به این مسأله، با موارد زیر پرداخته میشود:
جوهر شاعرانه داشت
جوهر و نبوغ شاعرانه در عاصی را میتوان از بزرگترین دلایلِ عاصی شدنش شمرد: چیزی که شاعرانِ بزرگ شبیه مولانا و حافظ و فروغ و عشقری و… داشتند، در هستی عاصی وجود داشت و خشتخشتِ وجودش سرشته شده و خمیرۀ این ودیعۀ الهی بود.
او به هرچیزی، به هرموجودی با دید شاعرانه مینگریست و به آنها جان میبخشید: به «سپیدار باغ»، «پرچال بام»، «سردابۀ ده»، «لبِ خار» و «بته کن» و «چوپانبچه» و «گندمدروی» و «خوشه» و «خرمن» و…. این برخورد شاعرانه در دیگر شاعران کمتر به نظر میرسد.
روح سرکش داشت، در برابر هیچ بیعدالتییی آرام نمیگرفت، در طغیان و عصیان بود: زمانی از «یل کچکن» گفت و آنرا در برنامهیی با جرأت و فصاحتِ تمام در حضور سران حکومت وقت به خوانش گرفت، از درد مردم گفت، از درد کابل گفت، به «قاتل کابل» نوشت، هشدار داد، از درد خودش گفت، عاشقانههایش را فریاد کرد، «دیوان عاشقانۀ باغ» را نوشت و «لالایی برای ملیمه» را.
«منِ» عاصی، «منِ» مردمش بود
باری رضا براهنی، در مورد «مَنِیَت» نیما، آن ستیغ بلندبالای شعرفارسی- گفته بود: «منِ نیما، تنها منِ خودش نیست، من همۀ ماست….» منِ عاصی هم چنین بود، من عاصی، منِ مردمش بود، اگر به شعرهایش نگاهی افکنده شود، درمییابیم که حالتهای شخصی در شعرش خیلی کم مطرح است. او در عمق دردها میرفت، ضجههای مردمش را لمس میکرد، میسرود، از دل سنگ حرف میزد، «به درون سنگ میرفت و از صداهای خفتۀ آن به بیرونیها میگفت»، زبان مردم بود، حرف دل مردم را میگفت و چیغها و ضجههای شان را مینوشت و میگریست:
شب را گریستیم و سحر را گریستیم
ما گام گام راه سفر را گریستیم
وقتی که میزدند سپیدار باغ را
ما یک به یک صدای تبر را گریستیم
آمیزهیی از عرفان و فلسفه بود
تاثیرگذاری دو شخصیت بزرگ و برجستۀ روزگار، «استاد حیدری وجودی و استاد واصف باختری» سبب شده بود که عاصی با این دو فضیلت انسانی «عرفان و فلسفه» آشنا شود و در شعرهایش رگههایی از جنون عشقری و و ژرفنگری بیدل پدیدار گردد.
این دو (استاد حیدری و استاد باختری) در تربیت و به ثمر رسانیدن عاصی، حیثیت دو باغبان را داشتند که از سر مهربانی، گلی را پرورش دادند.
عاصی زمانی که تازه به شعر آشنا میشود، شاگرد صنف یازده و یا دوازه میباشد و در این هنگام دنبال دستگیری میگردد که رهنمایش شود و در این راه پُرخموپیچ کمکش کند، او را به مجلس استاد حیدری در مرکز کتابخانۀ عامه میآورند، استاد از عاصی میشنود و استعدادش را درمییابد و مورد تشویق قرار میدهد.
استاد حیدری برای عاصی برنامه وضع میکند، فهرستی از کتابهای گنجینۀ شعر کهن فارسی تهیه میکند که باید آنها خوانده شوند، پس از چندی، همۀ آن کتابها را میخواند. دیری نمیگذرد که عاصی از شاگردان ممتاز حلقۀ درسی استاد حیدری وجودی شناخته میشود.
باری استاد در این مورد گفته بود: از عاصی میخواستم که در حضور اهل شعر و ادب، شعرهایش را بخواند. مرحوم نیلاب رحیمی گفته بود: استاد حیدری از عاصی موذن «خان» جور کرده،هرکسی که نزدش (نزد استاد حیدری) میرود، به عاصی میگوید شعر بخوان…!
تا این که روزی استاد واصف باختری به کتابخانۀ عامه میآید. استاد حیدری وجودی، عاصی را به استاد باختری معرفی میکند. عاصی تا این دم، چنانکه گفته شد، در پرتو رهنماییهای استاد حیدری وجودی تا جاهایی در ادبیات و شعر کهن فارسی پیش رفته بود و قدری مسلط شده بود. معرفتش با استاد باختری، جرقۀ دیگری بر وجودش وارد میکند و انقلاب برپا میشود.
عاصی در واقع مدیر اجرایی نظریههای استاد باختری در زمینۀ شعر و شعریت و زبان، مولفههای شعری معاصر بود. او با استفاده از مجالس استاد باختری، توانسته بود چنتهاش را از رهنمودهای معنایی او به قدر کافی پُر کند و آنها را در شعرهایش یک یک به تجربه بگیرد. اگر امروز شعر عاصی از رهگذر شعریت، زبان و پرداختهای تازه مورد بحث است، دلیلش تأثیرگذاری فوقالعادۀ استاد باختری در عاصی هست.
در این مرحله، عاصی به شعر نو و مولفههای شعر امروز آشنا میشود و تا آخر پای احترامِ این دو بزرگمرد، استوار میماند و سر تعظیم فرود میآورد.
عاصی و هویتگرایی
یکی از موارد مهم و برجستۀ برخوردهای عاصی، سخنگویی او از گفتمان هویتی، آزادی و آزادهگی بود که در آن زمان در گوشه و کنار افغانستان و به ویژه در پنجشیر به رهبری اسطورۀ جهاد و مقاومت افغانستان، احمدشاه مسعود شکل گرفته بود و «پرچم ملتش یک بار دگر بر افراخته شده بود» و ملتش دستان خویش را «بر گرد آفتاب کمربند کرده» بود.
او در زیر پرچم نظام مستبد و جنایتپیشۀ حاکم، دست به ایراد و انتقاد میزد و شعرهای ضد نظام میسرود. او در زیر سایۀ حکومتی استخباراتی، به چریکهای کوهپایهنشینِ آزادیخواه، سرود میخواند:
به خانه خانه رستمی
به خانه خانه آرشی
برای روز امتحان
دلاورِ کمانکشی
عاصی در اوج جنگها، از هویت فرهنگی و جغرافیای معنویاش نیز میگفت:
گل نیست ماه نیست دل ماست پارسی
غوغای کوه ترنم دریاست پارسی…
تصویر را مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی…
عاصی درد مادرانِ داغدیدۀ سرزمینش را مینوشت، برای ویرانی «پیتوجای» اشک میریخت، به «بیزبانی درهای بستۀ شکسته» میگریست و از کبوترهای سبز جنگل میگفت و از وداع گل سوری:
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز میخواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری…!
عاصی و شعر پایداری
هرچند شعر مقاومت و مقاومتی سرودن، پیش از عاصی شکل گرفته بود: استاد خلیلالله خلیلی در دیار غربت، در آغاز و بعدها عدهیی از شاعران در کشورهای دیگر که از شرِ نظام حاکم آواره و یا هم تبعید شده بودند و سرِ سازگاری با جریانهای حاکم را نداشتند، شعر مقاومت میسرودند، اما در این میان، عاصی از معدود شاعرانی بود که به تعبیر استاد لطیف ناظمی، «شعر مقاومت را در جبهۀ مقاومت سرود» و از میان آوارهای جنگ، سرود آزادی سر میداد و ضجههای قربانیان را فریاد کرد:
قفس خون میشود تا میکشد آواز آزادی
کهستان میتپد تا میکند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید میزاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی…
***
بوی گل زمزمۀ باد بهار آزادی
عشق من آیینۀ قامت یار آزادی
کوکوی فاختهها همهمل ماهیها
چهچۀ باغ و سرودِ لب خار آزادی
***
این ملتِ من است که دستان خویش را
بر گرد آفتاب کمربند کرده است…
***
کابل ای کابل
زخمهایت را مکن عریان
مرگ از بیچارهگیهایت نمیشرمد
قاتلت را مقام هیچ کس چون و چرایی نی، حسابی نیست…
***
بگو به خاک فروش
که دست از سر این خاکتوده بردارد
و پای مرکب بیگانهپرور خود را
به این قلمرو بسیار کشته نگذارد…
***
یکی دره از درههای بهشت
به بر صخره بر سر هوای بهشت
ز هندوکش آغاز میشد همی
به کهدامنان باز میشد همی…
***
ملتم پرچمش افراخته یکبار دگر
چرخ پیشش سپر انداخته یکبار دگر…
عاصی با این سرودهها، جایگاهش را در دل مقاومت افغانستان تثبیت کرد و از برجستهترین شاعران مقاومتسرای کشور شناخته شد.
عشق درعاصی
عشق جدای اینکه عنصر انسانسازی هست، وابستهکننده و آزادکننده نیز هست، ترسدهنده و پایمردیدهنده هم است. این کارکرد عشق را در عاصی و برخوردهایش میتوان دید و خواند:
زندهیاد استاد محب بارش، از یاران گرمابه و گلستانِ او میگفت؛ عاصی پس از عاشق شدنش به شکل وحشتناکی جاری شد و او (معشوق عاصی) بود که عاصی را، عاصی ساخت و شاعر ساخت… او از شعرهایی یاد میکرد که حین حضور خودش، در عاصی شکل گرفته بود. استاد بارش عاصی را شاعری عاشق، حساس و همیشه جاری میدانست.
روایت دیگری نیز از کاکای عاصی «محمد اسحاق» وجود دارد که میگوید: من رانندۀ مسیر کابل ـ حیرتان بودم. روزی عاصی از من خواست تا او را به بلخ ببرم. گفت کاکا اینبار من را نیز با خودت ببر، دلم خیلی تنگ است، میخواهم تبدیل هوا و فضا داشته باشم. پذیرفتم و بعد از چندی با هم رفتیم.
زمانی که از پیچوخمهای سالنگ میگذشتیم، ناگهان حالتِ عاصی تغییر کرد، چشمهایش را بست و انگشتهایش به پسِ سرش گره زد و سرش را تکیه داد و پی هم آه میکشید، تنفسِ عمیق میکرد گویی چیزی را میبویید… من پرسیدم «قهار چه شده، حالت خوب است؟»
سرش را بالا آورد، دوباره آه جانسوزی کشید و گفت: یک کسی بود، دوستش داشتم، چند سال پیش از همین راه به دورها رفت…، حالا بویش را حس میکنم، هرقدر از کابل دور میشوم، خودم را به او نزدیکتر میکنم، حسی آرامکننده برایم دست میدهد و عطر او را بیشتر حس میکنم…
دکتر شمسالحق آریانفر در یکی از برنامههای یادبود از شهادت عاصی میگفت: روزی عاصی در «ملیبس» که حامل دانشجویان بود، بالا میشود. شخص مورد نظرش «ویدا» نیز در آن نشسته بود. او پیبرده بوده که عاصی دنبالش است، اما به رخ نمیکشیده که عاصی را دیده باشد!… در ایستگاه همه پیاده میشوند، نزدیک دانشکده که میرسند، ویدا دور میزند و بعد از احوالپرسی مختصر میگوید «قهار! خیریت؟ کجا میری؟»
سرش را تکان میدهد و حرفی گفته نمیتواند. باز میگوید «چیزی کارم داری؟»
دست و پایش میلرزد، رنگ از سیمایش میپرید، با همۀ پرخاشگری و جرأتی که داشت، زبان باز کرده نمیتواند و به هیچ پرسشی پاسخ نمیدهد، نمیتواند پاسخ بدهد….
اما در جای دیگر، در یکی از هوتلها، برنامۀ گرامیداشت از سیدقاسم آغای پنجشیری بوده است. آنجا سران برجستۀ حکومت وقت نیز حضور داشتهاند (زمانی که فضای کابل و به ویژه فرهنگیان، به شدت زیر پوششهای استخباراتی قرار داشت، هیچ کسی جرأت اندکترین ایراد و انتقاد را نداشت) «یل کچکن و اژدهای جهنم» را در این برنامه، با جرأت و شجاعت تمام و فصاحتِ کلام میخواند و مورد تشویق قرار میگیرد.
این روایتها و روایتهایی از این دست، نشاندهندۀ غرق بودن عاصی در دریای عشق و تأثیر «این پدیدۀ لاهوتی» در ساختن و جاری بودنش هست، که بیشتر منحیث عنصر سازنده در عاصی عمل کرده و سبب میشود که عاصی شهرۀ شهر شود و در همه مجالس، گُلِ سرسبد باشد و از اینگونه عاشقانهها بسراید: «نه کاعذ میفرستد نه میآید»، «دلم با غم تفاهم کرده ای دوست»، «روزی که تو را تراش میکرد»، «دلتنگی امشب پایان ندارد»، «دو کفتر از سر تنگی جدا شد»، کسی از بستر گلهای سرخ آواز میخواند»، «مهربانی سخت میخواند به چشمانت صنم، «نیت کردم ادا سازم نماز شام گیسویت»، «سحری به یاد رویت هوس نماز کردم…»
سوزِ عاصی و ساز دریا
حادثۀ دیگری که در زندهگی عاصی رونما گشت، آشنایی میان او و فرهاد دریا بود. دریا و عاصی «شبیه دو بال»ِ پرنده در فضای شعر و موسیقی به پرواز آمدند تا به اوجها رفتند.
عاصی درد خود و مردمش را با واژهها تصویر کرد و دریا، آن دردها را در «پردههای نازک شیدایی» موسیقی دمید و به بهترین صورت ممکن فریاد کرد: «سرِ نا مهربانی داره لیلی»، «مهربانی سخت میخواند به چشمانت صنم»، «خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم»، «بالا سر ده دختر پایان سر ده دختر»، «به لب حرف و به دل فریاد دارم لیلی…»، «بیا که گریه کنیم»، «خیال من یقین من»، «به کابل جان گذر داری نداری لیلی»، «سنگردی غمهای من کابل وطن کابل وطن…»
اینجا بود که این دو ستاره، در آسمان هنر افغانستان ماندگار شدند. هیچ کُلیگویی و قطعینگری در اشتهار این دو، نمیتواند منطقی به نظر آید. به تعبیری دیگر، هیچگونه تأیید و نفی دیگر، اینجا نمیتواند معنا بگیرد. چنانکه بر همهگان معلوم است، عاصی خود در کارش، از سرامدانِ روزگار بود و دریا نیز در حوزۀ موسیقی چنان حیثیتی داشت. این حقایق در آثار هر دو وجود دارند.
سفر به ایران
هرچند سفر ایرانش زیاد طول نکشید، چهار ماه را آنجا با خانم و تکفرزندش سپری کرد…، با وجود مشکلات فراوانی که متحمل شد، اما با آنهم، بنا بر گفتههای رحمتالله بیگانه، عاصی در این سفر دستاوردهای خوبی نیز داشت: با شاعران و نویسندهگان ایران آشنایی بیشتر حاصل کرد، در برنامههای ادبی فرهنگی اشتراک داشت و شعر خواند و وزنهای عروضی تازهتری را فرا گرفت. خیلی از این دستاوردها، به ثمر ننشست و عاصی خودش «سفری شد» و راه ابدیت را پیش گرفت. به قول رضا محمدی «هنوز تب رفتنش از ایران به افغانستان یخ نشده بود که خبر مرگش همه را داغ کرد.»
مرگِ مظلومانه
زندگی و مرگ دو بال هستی انسانها اند؛ هرکی تولد میشود، مرگ را هم به هم راه دارد «مرگ هرکسی با تولدش رقم میخورد».
هرچند سرود اصلی همۀ مرگها، نیستی و «هیچی» است که بر هر «رفتهیی» سروده میشود، اما برای یک عده، حتا «مرگ» نیز هستیبخش و جاودانهساز هست.
«نامی از خود به یادگار گذار
زندهگی از برای مردن نیست»
عاصی از آن انسانهایی بود که نامی از خویش به یادگار گذاشت، با مرگ به جاودانهگی رسید، مرگی که در عاطفیترین لحظات سراغش آمد و با خودش برد. مرگی که از سوی «قاتل کابل» فرستاده شده بود، عاصی را در کوچههای شهر، حین فریاد سرودهای «جوانمرگی و هجرت و کوچ» شکار کرد و به خاکش افکند.
او از ویران شدن پیتوجای میگفت و از کابل به خون خفته و از شلیک «گلولههای مجانی» که «شکم گرسنهترینان» را شهید میساخت، از عاشقانههایش میگفت و از تازهترین سرودههایش میخواند … و نیز میدانست که خودش را هم شهید میسازند:
«شهید هشتم اردیبهشت خودم هستم» و چنان شد و شهید بعدی خودش بود.
اینها و عواملِ دیگر عاصی را ساختند و دلیلِ ماندگاری و دوست داشته شدنش را فراهم آوردند.
نوشته جالبی بود در مورد عاصی. ولی آنچه این نوشته کم داشت و آن که موجب سرخوردگی وبهت زدگی عاصی بود. داستان مواجه شدن عاصی با چهره عریان و کریه جهاد و مقاوتی که عاصی و عده دیگری از ما جوانان از آن الهام گرفته میسرودیم: به به خانه خانه رستمی …
ولی دریغ که چنین نبود و شور و شیدایی عاصی و همه ما را واقعیت موجود عقب پرده جهاد برهم زد کسی را آواره و کسی را شهید ساخت.
روز های اخیر عاصی چنین سرود:کابل ای کابل
زخمهایت را مکن عریان
مرگ از بیچارهگیهایت نمیشرمد
قاتلت را مقام هیچ کس چون و چرایی نی، حسابی نیست…
بایستی نویسنده ارجمند از این دوران مینوشت تا نوشته کامل میشد