زندگیکردن را به دانشآموزان یاد بدهیم
زهرا تارشی
هاروکی موراکامی؛ نویسنده جاپانی میگوید مهمترین نکتهیی که در مکتب یاد میگیریم آن است که مهمترین نکتهها را در مکتب نمیتوان یاد گرفتت. حقیقت همین است که به ما در هیچ کودکستان، مکتب و دانشگاهی رسم «زندگی کردن» را نمیآموزند.
ما در صنف سه مکتب زمانی که هنوز بلد نبودیم چگونه با صنفیهای خود ارتباط برقرار کنیم، جدول ضرب را با همه پیچیدگیاش حفظ کردیم و چنان عمیق حفظ کردیم که همین اکنون نیز میتوانیم با چشم بسته و با سرعت بلبل بخوانیم.
خدا پدر استاد کیمیا را بیامرزد. استاد! من با تحمل درد استخوانسوز خطکش فلزیات که در حقیقت نماد اراده و تلاش شما برای «آموزش» بود اعتراف میکنم که هیچ گاهی حفظ جدول مندلیف در زندگی برای من کاربردی نداشت و چه ساعتهای بیشماری که ما با عناصر این جدول سروکله زدیم. من تا هنوز منتظرم که روزی برسد و به خودم بگویم با وجود علاقهیی که به کیمیا نداشتم با آن هم حفظ آن جدول این جا بهدردم خورد.
میگویند وظیفه اساسی همه کودکستانها این است که کودک را برای ورود به جامعۀ بزرگتر که همان «مکتب» است، آماده کنند، اما هیچگاهی کودکستانها رسم دوستیابی را به کودکان یاد ندانند.
دوست داشتن، یک دیگرپذیری و احترام به خود و دیگران که لازمۀ اصلی حضور در هر نوع اجتماعی است را هیچ کودکستانی به ما یاد نداد.
از همان آغاز در گوشمان فریاد زدند که این «افکار شماست که زندگیتان را میسازد» اما هیچ کودکستان، مکتب و دانشگاهی به یاد نداد که ما چگونه بیندیشیم؟ چگونه «فکر» تولید کنیم؟ چگونه «فکر»مان را مدیریت کنیم و با کدام «افکار» و چگونه این زندگی را بسازیم؟
دقت کنید ذهن اکثریت ما تبدیل به انبار اطلاعات شده است. همهمان خیلی شیک و رسمی تلاش کردیم که در نقش گوگل ظاهر شویم و هرقدر اطلاعات زیادتری را در کلهمان ذخیره کردیم احساس قدرت بیشتری کردیم؛ چون به ما گفتند که این اطلاعات سرمایه شماست. اما نگفتند چگونه این سرمایه را به کار گیریم و مولد باشیم. مانند افغانستانی که در دنیای بیرون آن را کشور گدایی یاد میکنند که مردمانش روی طلا میخوابند.
مغزی که فقط انبار اطلاعات باشد دیگر توانایی فکر کردن را ندارد. دیگر تولیدکننده نیست. زمانی که تولید فکر در ما متوقف گردید، تولید عقده شروع میشود. زمانی که آدمی فرصت فکر کردن را از خود بگیرد وجودش مملو از عقدهها خواهد شد و عقدهها با همه قدرتشان، موجوداتی متعصب و بیمنطق میسازند. از همین روست که همه روزه تعداد متعصبان دانشگاهرفته و نکتاییزده در جامعه بیشتر میشود و هیچ کودکستان، مکتب و دانشگاهی به ما یاد نداد که این موجودات را چگونه «تحمل» کنیم.
معلمان عزیز! ای کاش بدانیم که آموزش بدون مهارت «فکر کردن» چقدر خطرناک است. فاجعه میآفریند. جملهیی از تئودور روزولت را به قرض میگیرم که میگفت دزدی که هرگز بهمکتب نرفته، ممکن است از موتر باری سرقت کند، اما اگر دارای تحصیلات دانشگاهی باشد، ممکن است همه راه آهن را سرقت کند.
به شاگردانتان بیاموزید در عوض اینکه ماشین ثبت اندیشههای دیگران باشند و بدون دریافت پول با گوگل همکاری کنند، خودشان تولیدکننده «فکر» باشند نه فقط مصرفکننده.
جان لنون یکی از برجستهترین چهرههای دنیای موسیقی راک، در انگلستان میگوید زمانی که به مکتب رفتم از من پرسیدند: وقتی بزرگ شدی میخواهی چی کاره شوی؟
من پاسخ دادم: «خوشحال»
به من گفتند که پسر جان سوال را درست متوجه نشدهای!
من در جواب گفتم: شما زندگی را درست متوجه نشدهاید!
معلمان عزیز! شاد بودن، خندیدن را دوباره به کودکستانها، مکاتب و دانشگاهها برگردانید. خندیدن هیچ مغایرتی با جدی بودن ندارد. میتوان با لبخند، جدی بود و آموخت. بیاییم در کنار هر مضمونی که مسوولیت آموزش آن را به فرزندان این ممکلت داریم، «بهتر زیستن» را نیز بیاموزیم. در کنار آموزش ۱۰ فرمول ریاضی یک فرمول دوستداشتن و دوست داشتهشدن را نیز بیاموزانیم. در کنار آموزش احادیث و آیات قرآنی بیاموزانیم زمانی که کسی شما را دوست نداشت، چگونه خود را از وابستگی ذهنی به آن شخص برهانید و با احترام به خویشتن خودتان از او جدا شوید.
دکتور ویکتور فرانکل خطاب به همه معلمان سراسر جهان برای تمام تاریخ نامهیی نوشت که من تکهیی از آن را اینجا میآورم:
«چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند. من اتاقهای گازی را دیدم که توسط بهترین مهندسان طراحی میشدند. من داکتران مـاهـری را دیدم که کودکـانی معصوم و بیگناه را به راحتی مسموم میکردند. من پرستارانی کاربلد را دیدم که انسانها را با تزریق یک آمپول به قتل میرسانند. من فارغ تحصیلان دانشگاهی را دیدم که میتوانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند. و مجموع این دلایل مرا به آموزش مشکوک کرد. از شما تقاضا میکنم تلاش کنید قبل از تربیت دانشآموزانتان بهعنوان یک داکتر یا یک مهندس از آنها یک انسان بسازید تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند. پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری نیست و هرکسی میتواند با چند سال تلاش به آن برسد، اما به دانشآموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگترین ثروت هر کدام از آنها انسانیت است که با هیچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقایسه نیست.»
معلمان عزیز! از نسل ما که گذشت، اما شما به فرزندانمان رحم کنید! لطفا به کودکان ما فقط زندگی کردن را یاد بدهید. به آنها بیاموزید که شاد باشند و از زندگی «لذت» ببرند. ما را ببینید امروز با همه همصنفیهایم چندین مدرک دانشگاهی زیر بغل داریم، اما بلد نیستیم از داشتههایمان لذت ببریم. حتا نمیدانیم چه چیزی ما را خوشحال میکند.
باور کنید اگر فرزندان ما ندانند که فلان سلسله پادشاهی کی آمد و کی رفت، فلان شاعر دقیقا در کدام روز بهدنیا آمد و در کدام روز از این دنیا تشریف برد و حاصل ضرب ۱۱۴ در ۱۱۴ چه عددی میشود، هیچ چیزی از این خلقت کم نمیشود، اما اگر آنها زندگی کردن، عشق ورزیدن، عزت نفس و تابآوری را تمرین نکنند، زندگیشان خالی خواهد بود و بعد برای پرکردن جای این خالیها بهخودشان، دیگران و طبیعت خسارت خواهند زد.