معلم سلام!
سیزدهم میزان روز معلم بود. روز ستارههای معارف، روز پرندههایی که در دل آشوبها و اضطرابهای بیپایان این سرزمین، کتاب و قلم را ارجمند میدارند.
من به عنوان یکی از فرزندان معارف این آب و خاک که همیشه سرگردانِ جادههای مکتب و مدرسه بودم، همیشه و همهچیز را دیر آغاز کردم و دیر رسیدم و گاهی هیچ نرسیدم.
در آغوش روستا، گاهی زیر درخت توت درس خواندم، روستایی که یک کتاب را برای 10دانشآموز به 10قسمت نامساوی تقسیم میکردند. روز و روزگاری که یک دستمان به کتاب بود و دست دیگر به ریسمان الاغ و روحمان مزرعه به مزرعه سرگردان و سرگردان. چنین دانشآموزی چه خاطرهیی میتواند از مکتب و روزهای کودکی داشته باشد؟ نه کودکی را لمس کردم و نه شاگرد واقعی بودم. در میان آن همه سال تاریک و تیره و حسرت و دریغ، سه معلم، سه چهره و سه انسان در من ماندگار شدند. به مناسبت روز معلم، در سطور آتی از آنان یاد میکنم و یادشان را عزیز میدارم.
پدرم تکفرزند بود، مردِ زمیندار و مزرعهدار. او درس نخوانده بود و جهانبینیاش در کشت و کار خلاصه میشد. عاشق کشاورزی بود و در این عرصه، خبرگی و کاردانیاش تحسینبرانگیز. اگر ذرهیی سختکوشی در من وجود داشته باشد، مرهون پدرم است. او به من یاد داد که پسر باید سختکوش باشد و با عرقریزی و تلاشمندی، مردانگی خود را ثابت کند. همیشه این جمله را تکرار میکرد: «مرد را یکسال، نامرد را هر سال.»
منظورش این بود که اگر مرد واقعی باشی، قحطی و تنگدستی یکسال با توست و سال بعد تکانی به خودت میدهی و عبور میکنی. فقط یک مرد تنبل و خرفت میتواند در فقر دایمی زندگی کند. نگاهِ معطوف به تلاشگری را او در من نهاد و آموزگار جاودانۀ من شد. ولی زنم فکر میکند، من تنبل و کم کار هستم، شاید حق با اوست. نمیدانم.
در دهکدۀ ما، کسی بهنام «شیخ جواد»، معلم و مدیر مکتب بود. اهل مدرسه و حوزه بود و دانش دینی داشت. پکول میگذاشت و همۀ هم و غمش مکتب بود و با همه دانشآموزان مهربانی میکرد. من که از کارِ دهقانی فارغ نمیشدم و در هفته شاید یک مورد گذرم به مکتب میافتاد، حس میکردم که از ته دل به دانش و معرفت ارادتمند است.
چند بار در گوشه و کنارِ روستا، دستم را گرفت و گفت: «مکتب بیا، بیشتر مکتب بیا و کمتر کار کن، استعداد تو خیلی خوب است و حیف میشود که از کتاب و مکتب دور باشی…» من که یکی از کمحرفترین بچههای روستا بودم، سرم را تکان میدادم و میگفتم، اگر پدرم بگذارد، میآیم. حجم کار پدرم زیاد بود و من بزرگترین پسر خانه. درس و مکتب اولویت پدرم نبود، روز باران، یا روزی که کار یدی و کشاورزی نمیشد، میگفت برو مکتب.
اما، شیخ جواد ایلادادنی نبود، از اینکه فقط همان یکروز در هفته مکتب میروم، ناراحت بود. اینبار سراغ پدرم رفت و هر جا که با او مواجه میشد، در گوشش میخواند که پسرت را بگذار مکتب بخواند، او فردای خوب و روشنی دارد. بگذار از مزرعهداری به ساحت دانش و دانشورزی پهلو بخورد. بار بار تلاش کرد و در نهایت ذهن و فکر پدرم را تغییر داد.
در یک روز داغ تابستان، پدرم با آن چشمهای آبی و تیزش به من خیره شد و گفت پسرم! از من گذشته است، تا چه وقت خط و نامۀ ما را فلانی بخواند و بنویسد. برو پی مکتب، میخواهم در کنار مادرت تنهایی به کشت و کار ادامه دهم. او اجازه داد که روستا را ترک کنم و به قصد دانش و آموختن راهی کابل شوم.
این سوال را همیشه از خودم میپرسم که چرا شیخ جواد چنان اهتمام و تلاش داشت تا من راهی وادی درس و تحصیل شوم؟ با او پیوند خونی و خویشاوندی نداشتیم. اما او به من یاد داد که خودم را باور کنم، او برای من درس جبر و ریاضی و عقاید نداد، ولی این را به من و پدرم گفت که ذهن من خوب است، آیندۀ من خوب است، آنقدر تکرار کرد که از علف و مزارع فاصله گرفتم و با دعای پدر و مادر، فصل دیگری را ورق زدم.
او هرگز به من یاد نداد که چه چیز خوب است و چه چیز زشت، فقط گفت برو و بخوان، خوب و ناخوب کشف خواهند شد و دانش تو را نجات خواهد داد. نگاهش فقط به دانش معطوف بود. شاید از تاریکی و جهل میترسید. او به من یاد داد و با حرفهای نانوشته بهسوی خودباوری هدایتم کرد. او هنوز مدیر مکتب دهکدۀ ماست و شاید دهها مورد دیگر از این دست تلاشها در کارنامهاش دارد. دستش را به گرمی از دور میفشارم، او برای من یک معلم واقعی است، یک آموزگار بیادعا.
سال 1385 وارد لیسه عالی حبیبیه کابل شدم. صنف ده بودم و جز مکتب و کتاب بههیچ چیز دیگر، فکر نمیکردم. موهایم را ماشین میکردم و با ارزانترین لباس مکتب میرفتم. گرسنگی، تشنگی و بیپولی اذیتم نمیکرد. برای هر شرایط خودم را آماده کرده بودم. گاهی گریه میکردم، یکبار مریض بودم و با داکتر درگیر شدم و گفتم یک نسخه بنویس که پولش از 200 افغانی بیشتر نشود، ولی او قبول نمیکرد، نسخهاش را پاره کردم و چیغ زدم. ولی هیچچیز نتوانست از مکتب و کتاب دورم کند.
در لیسه حبیبیه، بانو بلقیس معلم بیولوژی ما بود. بانوی باانضباط و فرهیختهیی که مهربانی را برای همه تکثیر میکرد. حس میکردم صادقانهترین درس را میدهد و فراتر از درس، انسانیت را در رفتار و گفتارش به نمایش میگذاشت. من را دوست داشت و فکر میکرد پسر بااستعداد و نجیبی هستم و گاهی میگفت چرا اول نمره نمیشوی؟ من که دوم نمره بودم و او ناراحت از اینکه چرا دوم؟ اما این چیزها را به لطف و مهربانی او میگذاریم. حالا به این نتیجه رسیدهام که استعداد ذاتی نیست و در ذیل سختکوشی و تلاشگری معنا پیدا میکند.
بانو بلقیس، جدای از درس در صنف، برایم میگفت در برنامههای فرهنگی اشتراک کنم، شعر بخوانم و سخنرانی کنم. خودش اهل شعر بود و بینش فرهنگی داشت. میگفت چطور شعر بخوانم، چطور متن سخنرانی بنویسم، افراد نخبه و فهیم را معرفی میکرد که با آنها تماس بگیرم. یکبار در کتابخانه مکتب در حضورِ هیات وزارت معارف و نخبگان مکتب به مناسبت روز جهانی صلح، سخنرانی کردم و شعر خواندم. برای اولینبار در زندگی یک بیک و مقداری لوازم مکتب جایزه دریافت کردم.
او صمیمانه مرا فهماند که میشود دوست داشت، حتی کسانی را که دوستمان ندارند. میشود لبخند زد، به روی کسانی که برایمان در ذهن خود طناب دار میبافند. او به من آموخت که درس مکتب هرگز کافی نیست، باید کتابهای خوب بخوانم، شعرهای خوب بخوانم و با آدمهای خوب رفاقت کنم. میگفت: دوست فرهیخته، حکم کتاب را دارد، رهنماییات میکند، غیر مستقیم برایت خواهد گفت که کجا اشتباه کردی و کجا نفهمیده عمل کردی.
همیشه دوست داشتم فرصت بیشتری داشته باشد؛ حرفهای تازهتری بگویید و جهان و ذهنم را گسترش بدهد. گاهی در راهروها و گاهی در پلههای مکتب، 5 یا 10 دقیقه وقتش را برای من میگذاشت و حرف میزد. او هرگز نگفت که چه چیزی خوب و چه چیزی زشت است، ولی با کلام و مهربانیاش، به من آموخت که مهربان باشم، دوست بدارم و با این شگرد حالِ امروزم را از دیروز بهتر بسازم. او یک معلم واقعی بود، یک آموزگار مهربان!
سعادتشاه موسوی