قندهار؛ شهر اندوه، شهر انار، شهر امید
دکتور حمیرا قادری
هواپیما که از جا بلند میشود، قندهار نرم نرم در دوردستی که هنوز مانده تا نمایان گردد، تاریخ و جغرافیایش را میگستراند. بهیقین که قندهار با انارهای سرخش تاریخی ثابت و شیرین دارد، اما برای من کنار شیرینی این تاریخ اناربار قندهار، تاریخ تلخ روزهای پرمشقت نوجوانی هم هویت انکارنکردنی دارد. ملاعمر، قندهار، من، انارها باهم ملغمهیی از شیرینی و تلخی هستیم. طعمی که به مذاق کمتر کسان خوش میآییم.
از دریچۀ کوچکی که مرا به زمین سخت و ناهموار سرزمینم وصل میکند، به کوههای زنجیرهیی خیره میشوم که سالها بهصورت هم چنگ کشیدهاند و خراشهای عمیق برجای گذاشتهاند. آه گرهخورده گلویم اشک چشمانم میشود. چه پیوند عمیقی است بین من و قندهار! نوستالژی دردناک ناسور. روزهایی که نمیخواهم تکرار شود.
تا چهل دقیقه دیگر واژه قندهار قرار است مفهوم شود. تاریخ شود. بشود صدها کوچه، خاکی یا آسفالتی، بشود صدها صدا، خاموش یا رسا، راضی یا ناراضی. بشود صدها انسان، زن یا مرد. زن ….
دیگر نمیتوانم بر رمانی که با خودم آوردهام تا استرس یکساعت پروازم را کم کند، تمرکز کنم.
قندهار دارد ریز ریز در من میریزد. همان شهری که روزی مرا در دوردست خویش در هرات به گروگان گرفت و افسوس آزادی شد که حتا اکنون هم دست از سرم برنمیدارد و گاهی بیمهابا دُرۀ زندگیام میشود. قندهار مرا به خود خوانده است تا گرههایمان را یا باز کنیم و یا هم کورتر….
موهایم را یکبار دیگر محکم میبندم تا پریشانتر از اینی نشود که هست. هرچند سالهاست که ملاعمر حسرتساز، شادیسوز دست از سر موهایم برداشته است.
کمی دورترک از کوهها، هواپیما بال خیالم را فرود میدهد و من کیفم را به شانه میاندازم و لپتابم را زیر بغل میزنم و پا به میدانی میگذارم که زیباست.
حالا قندهار هزار کوچه شده است و هزاران چشم. به دوستان احتمالی که باید اینجا داشته باشم فکر میکنم اما شوق دیدن دختران قندهاری قند در دلم آب میکند. دختران … نامهایشان را نمیدانم تا یکی یکی بخوانمشان… نامهایشان؟
نیستند در خیابانهایی که بهسرعت بهسمت هوتل ختم میشوند. نیستند در پیادهروها، نیستند در خاکی کوچهها، نیستند در مغازههایی که پارچههای گلدار میفروشند. نیستند تا از پشت پنجره حصار گرفته چادری به چشمانشان خیره شوم و لبخند بزنم. چراکه نه! تاریخ همدلیام را نقل نقل گذاشتهام گوشه شالم و آوردهام برای زنانی که مرا نمیشناسند و لکن من خوب میشناسمشان.
قندهار اولین مفهومش را آبی رنگ میزند … کوچههای مردانه. تازگی ندارد مگر نه اینکه هرات نیز در نوجوانیهایم کوچههایش هیولای زنخور بود. به چشمان مردانشان نگاه میکنم و لبخندم میخشکد. چه غمگیناند، چه سنگین راه میروند. مادر میگفت: مادر اندوه که زن و مرد ندارد. غباریست که مینشیند و سرفه سینهات میشود. تاری چشمانت و لرزش دستت.
موتر که در ترافیکی کوتاه ثانیهیی میماند، به مردی که بیتفاوت نگاهم میکند، لبخند میزنم. رو برمیگرداند و من به رد پای ماندهاش بر خاک خیره میمانم. سر آشتی ندارند.
شب زیر درخت پر شاخ و برگ نارنجهای سبز نارس مینشینم و ششهایم را به بوی خوش نارنجهای آویزان میسپارم و فکر میکنم چرا در تمام آن سالهای دور، بوی نارنج به دختران هرات نرسید. بوی گلهای ملکه شب.
برای دیدن صنف سوادآموزی زنان در کوچهیی فراخ وارد میشوم. چادریها کنار هم از دیوار آویزانند. سفید، صورتی، آبی، زنگالی، قهوهیی، سبز تیره و …. شبیه پروانههای خشکشده که بال و پر پروازشان در پای هم حلقه شده باشد. پروانهها تا میبینند با من مردانی همراه هستند، هراسان به بال بال میافتند. مگر من کم زیر چینهای بیشمار چادری بال بال زدهام در امتداد جوی انجیل هرات؟
دخترک پیچیده در چادر سیاه، پای تخته میآید. میگویم بنویس من چشمان زیبایی دارم. رنگ آبی روی تخته پخش میشود. دستانش شرم میخورند، مردد از پشت حصار به من مینگرد. دل و نادل است. لبخند میزنم و او مینویسد:
من چشمان زیبایی دارم.
دوباره که نگاهش میکنم چشمان پنهانش میخندند. رنگ سرخ احتمالی گونههایش را زیر برقع نمیبینم. مردان که از صنف بیرون میشوند، یکی به سرعت حصار برقع را میشکند و میگوید:
– برای ما صنف خیاطی هم بگذارید.
میگویم:
– هدف ما سواد است. باید روی سواد تمرکز کنیم. یک عمر چه کردهایم با سوزنهایمان؟
دیگری با چشمان عسلیاش از پنجره بیرون را نگاه میکند و روبندیاش را بالا میبرد.
– دستمان به قلم باشد اما پیش مرد دراز؟ قلمی که نان نشود چه دردی دوا میکند؟
تمام مسیری را که به سمت مکتب بعدی میروم به همین جمله فکر میکنم. این قلم باید نان شود. همان استقلال است منظورمان. نه!
در مکتب عینو با دخترکان صنف اول مینشینم و با هم جمله میسازیم. میپرسم میخواهید در آینده چه کسی باشید؟ یکی از دختران آهسته جلو میخزد و در گوشم نجوا میکند:
– میخواهم در فلم بازی کنم. دختر فلم.
و بیمهابا به دوربینم لبخند میزند.
در عکسهایم به عکسی خیره میشوم که با شوق به دخترک خیره هستم. به حیرت و خوشی توامان در صورتم، میخندم. مگر من جرات داشتم در سن او چنین فکری بکنم!
به دختران صنف دوازده میگویم از کل قندهار دوهزار نفر امتحان کانکور میدهد. چندتایش دخترها هستند؟ یکی از ته صنف میگوید: داکتر میشویم، معلم، انجنیر. همینهایی که میمانیم میخوانیم. میپرسم:
– اگر در قندهار قبول نشوید به دیگر ولایات میروید؟
دخترکی با قلم تک تک روی میز میکوبد:
– به خدا که میروم. هر جای دنیا.
قندهار مفهومش را میگسترد و من چون ماهی که به دریا رسیده باشد نفس عمیقی میکشم.
در ساعت تفریح مکتب پیش از اینکه از دروازه خروجی بیرون شوم، در گوشهیی ایستادهام و به سرمستی دختران قندهاری نگاه میکنم و قند در دلم آب میشود.
حالا قندهار پیش از رفتنم به کابل، صورتی میشود، آبی میشود، سبز میشود ….
در وجودم حسرت روزهای از دسترفته روزگار دور کمرنگ جلوه میکند. گرههایمان را مکتب به مکتب میگشایم. انگار که خودم باشم با صدها حمیرا و انگار که هیچ نباشد پنج سال خانهنشینی. انگار که آمدهام در سر چشمه تا رها کنم اندوه که تا هرات تا لیسه مهری رسیده بود. این بار در قندهار متولد شدهام در مکتب عینو. بیرون میشوم. صدای دختران مکتب را همچنان میشنوم که میخوانند:
قو قو برگ چنار
دخترها شیشته قطار …
گریه میکنم و گوشه شالم بوی نارنج میبرم.