دستبوسی بعد از هفتسال!
سعادتشاه موسوی
تابستان سال 1391 بود. مرا در دلِ دهکدۀ ماه نو، در آغوش گرفت و بوسید و اشکهایش را با کنج چادر خود پاک کرد. با چشمها و دستهایش حرف میزد، دستهایی که دروغ نمیگویند، نگاههایی که در کلمات نمیگنجند و در وصف نمیآیند. بامداد بود و آفتاب هنوز فضای دنج دهکدۀ را فرا نگرفته بود. فاصله گرفتیم و در میان درختها و پیادهروهای پیچاپیچ یکدیگر را گم کردیم. از دهکده خارج شدم.
در خیالم از همه سو، چهرۀ زنی به من خیره میگشت، اشکهایش را پاک میکرد و میخواست بگوید، ای ساربان آهستهتر! اما واژگان ساربان و آهستهتر که مال شاعرها هستند. او با گویش و لهجهیی روستایی، میگفت که حلاوتِ تلخ سفر را دوست ندارد و دوری و جدایی را از ظلمات طبیعت و جهان میداند. آن زن با چشمان اشکآلود، «نچیده ماه» نام داشت و مادرم بود.
از آن زمان، هفتسال گذشته و من دیگر به روستا برنگشتهام. او در روستا زندگی میکرد و من میان فیضآباد و کابل سرگردان و میان دانشگاه و خیابان پریشانحال. مشخصۀ اصلی نسل ما، سرگردانی، پریشانی، مواجهه با فقر و مرگ است. سید ضیاء قاسمی شاعر محبوب در غزلی سروده است:
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان!
از بلخ تا قونیه از بهسود تا تهران
گاهی مهاجرت برونکشوری است و خارج شدن از مرز سیاسی و جغرافیایی؛ اما گاهی در چند قدمی اتفاق میافتد. در یک سرزمین زندگی میکنید و سالها روی عزیزت را نمیبینی. در یک شهرید و دست و پا بسته، میخکوب و مات. روح و تنت کرخت و بیحس. کسی را احساس نمیکنی و کسی احساست نمیکند. در یکقدمی یکدیگر، در فاصلۀ چند ساعتی، سالها مهاجر و آوار یکدیگریم.
در روستای من، خبری از تلیفون و تلگراف نیست. تا همین یک دو سال پیش موتر به آنجا نمیرفت. زندگی و کشاورزی به سبک هزارسال پیش در جریان است. شبیه همان سبک و سیاق کشاورزی که در سریال حضرت یوسف دیدهاید.
این وضع، خود شرح چهرۀ فقر و فلاکت و تیرگی تمام است. نمیخواهم رنجنویسی کنم. همین هفته گذشته مادرم به کابل آمد و بعد از هفتسال، دوباره به آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد.
آمده است که کربلا برود، خیلی مذهبی است و از تنبلی و بازیگوشیهای دیندوستی ما احساس ناراحتی میکند. چیزی نمانده که شصت ساله شود. بعد از درگذشت پدرم که در برابر هیولای سرطان شکست خورد، چینوچروکهای صورتش زیاد شدهاند و خطوط پیشانیاش بهسان نگرانیهایش فزونی یافتهاند.
دستش را میگیرم و سرم را روی زانوهایش میگذارم، چشمانم را میبندم به نرمی میگویم: مادر! میدانم که خیلی دوستم داری، ولی چرا هیچوقت نگفتی دوستت دارم؟ در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: نمیتوانم بگویم دوستت دارم، نمیتوانم. پدرم هم هرگز نگفت دوستت دارم، هرچند فراوان دوستم میداشت.
میگویند دوست داشتن گفتنی نیست. اما من به «میگویند و نمیگویندها» کاری ندارم. باید دوست داشتنها و مهرورزیها ابراز شوند، عیان و برهنه شوند. عصر کلام و بیان است، عصر سنگ و بیکلامی که نیست. این «نگفتن» تنها منحصر به روستایان نیست، در هر جای شرق میشود دید که مادران و پدران، شهامت و شجاعت این را ندارند که احساس و مهر خود را به کلام و بیان در بیاورند. بچهها و فرزندان هم در ذیل این فرهنگ چنان تربیت میشوند که احساس میکنند ابراز دوست داشتن، قبیح و نامیمون است.
چشمانم را باز میکنم و میگویم: مادر! اینکه زود عصبی میشوم، اینکه زود قهار و بیدادگر میشوم و شجاعت و جسارت لازم در ضمیر من نهادینه نیست، ریشه در لتوکوب شما دارد که در کودکی بر من روا داشتید. یادم هست که پدرم اجازه نمیداد کودکی کنم و شوخی و بازی را از من میگرفت. آرام مینشستم و مثل آدمهای بزرگ رفتار میکردم، هنوز مادرم به آن رفتار و کردار افتخار میکند، ولی هرگز نمیداند که وقتی کودک مثل آدم بزرگ رفتار میکند، یا مریض است، یا از شدت سرکوب و نهی کردن، از کودکی کردن دست کشیده است.
کمی ناراحت میشود و میگوید: ما شما را تربیت سالم کردیم. اجازه ندادیم در کوچه، بیادب و بداخلاق بزرگ شوید. ادامه میدهد: اگر مریض و روانی شدهاید، بروید تداوی کنید. کی میگوید که شما مشکل دارید؟ در جواب میگویم: خودم میگویم که مشکل دارم. گفتگو با شوخی و گاهی تند و جدی، تمام میشود.
دوباره چشمانم را میبندم و دستهایش را میگیرم و میروم به روستا، به روزگاری که نگرانی نداشتیم، روزگاری که با قصهها و افسانهگوییهای مادر بهخواب میرفتیم و با طنین صدای پرندگان از خواب برمیخاستیم. ایامی که روحمان با طبیعت خدا همگام و همکار بود و خبری از بیخوابی و نگرانیهای ممتد نبود. یاد آن لحظات لطیف و شیرین را در آغوش مادر بعد از سالها تجدید کردم و در امنترین نقطه جهان به خواب رفتم.
چایش را نوشید و در صبح شفاف جمعه، گفت: میرویم کارته سخی، سر قبر پدرت. اسفندیار و شهریار را گرفتیم و در میان صدها آرامگاه، رسیدیم به بالین مردی که سالها با او زیسته و خم و پیچهای زندگی را باهم نفس کشیدهاند. کمی با صدای بلند گریه کرد، بعد آرام شد و گفت: میروم داخل زیارتگاه کارته سخی. رفت و مشغول نماز و دعا شد.
من به کبوترها خیره شدم. به آدمهایی که در رفت و آمدند و فکر میکنند اینجا آرام میگیرند و نیازشان برآورده میشود. مادرم یکی از آنهاست. زنی که فکر میکند بر مدار صراط مستقیم است و باید به کربلا، مشهد و قم برود و در سیاحتی معنوی، آرامش روحی و قلبی را تجربه کند. دستش را میگیرم و دوباره طرف خانه حرکت میکنیم، حضورش آرامشبخش است و از نگرانیهایم میکاهد. راه میافتیم و من این شعر را برایش زمزمه میکنم:
نباشد خوشی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
«فخرالدین اسعد گرگانی»