صوفیِ در جمع/ رفتی از خویش و کف پای که را بوسیدی؟
تمنا توانگر
که بودی؟ رو نمودی
دل ربودی
بیدلم کردی! «حیدری وجودی»
آنجا که «ارنست همینگوی» گفت: «نویسنده نمینویسد بل نوشته میشود» من نیز در دقیقه شمار آن روز که دست توافق به پیشگاه این سخن بهجا و حکیمانه فرا بردم، به همین باورم که نوشتۀ یک نویسنده آیینۀ درونی اوست، نوشتۀ او، خود اوست. تو گویی آدمها و مخصوصا نویسندهها راهی برای نمایش درون پرغوغا و گاه خاموش خویش میجویند که خویشتنِ خویش را به رخ بکشند که سکوت بیپایان خویش را فریاد کنند و زبان قلم، گویاترین و بیتکلفترین زبانهاست.
از این رو من هیچگاه با مرگ مؤلف، موافق نیستم و نه چون هواداران عصر رمانتیک در رمانهای غربی، بر این تأکیدم که باید دنبالۀ موی بلند معشوقه را در شعر و رمان گرفت و موبهموی زندگی صاحب اثر را با فضای اثر و تحولات درونی آن مورد تجسس قرار داد.
نمیدانم این دیدگاه چقدر میتواند مقبول واقع شود: در مورد استاد حیدری وجودی، موضوع مرگ مؤلف صدق نمیکند؛ بل مرگ اثر صدق میکند. نه اینکه آثار استاد حیدری وجودی، بیوجود صاحب اثر بیروح باشند. نه! حرف این است که وقتی حیدری وجودی را به تمام معنا بشناسی، گویا شعرهایش حرف دیگری برای گفتن دارند.
آنگاه دیگر تن و تنپوش سیاه معشوقه*، رنگ دگر و دنیای دگر دارد. از این رو من به جایگاه عشق و ماهیت وجودی در زندگی استاد حیدری وجودی در قدم نخست و سپس به گونۀ گذرا در آثار او پرداختهام.
استاد حیدری وجودی، آخرین حلقۀ شاعران عارف افغانستان و نقطۀ اتصال و یا رابط بین شعر دو عصر عصر کلاسیک و عصر مدرن است؛ او این دو عصر را به هم پیوند داده. یادوارههایی که او از عصر کلاسیک با خود همراه دارد را میتوان بهعنوان خوراک ذهنی شاعران و نویسندگان در عصر مدرن به شمار آورد.
آنچه در مورد استاد وجودی به پیمانۀ بالایی وجود دارد و قابل فکر و تعمق است، موضوع خودشناسی است. استاد به تمام معنا به خودشناسی رسیده است. چقدر در مورد خودشناسی شعار و شعر و حرف و حدیث خواندهایم؟
چقدر دانشمندان و هنرمندان و… دم از خودشناسی و اهمیت آن زدند و چقدر در مذاهب و ادیان و حتی در تجارب آزمایشگاهی این نتیجه به دست آمده است که خودشناسی سببساز شکوفایی و تحول اعظمی انسان میگردد و در نهایت خودشناسی به خداشناسی منتهی میشود.
استاد نیز در راستای خودشناسی نه تنها که موی سپید کرده؛ بل خود در زندگی خویش به خودشناسی رسیده است.
چنانچه از نام استاد (وجودی) برمیآید؛ خودش نیز تمام دغدغههایش ماهیت وجود انسان بوده است و سالهای بسیاری را در عرصۀ ماهیت وجودی انسان در آثار خویش کار کرده است.
بالاخره هر انسانی در زندگی خویش، در این سفر روحانی آیینۀ وجودی خویش را در چهرۀ موجود زندۀ دیگری میبیند که با دیدن او احساس شکوه، معنویت و احساس بودن به وی دست میدهد. کسانی هستند که به ما معنی میدهند و روزی به زندگی ما میآیند؛ تا ما را از خود بیخود کنند.
استاد وجودی به این باور است که: بستگی دارد که ما آیینۀ وجودی خویش را در وجود کی میبینیم، گاهی به اشتباه میرویم و فکر میکنیم که او آیینۀ ماست. آنکه ما را از خویش بردهاست و به اشتباه برده است. برای مثال در این مصرع از غزل استاد وجودی:
رفتی از خویش و کف پای که را بوسیدی؟
و یا به قول مولانای بزرگ:
بر هرچه همی لرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
به این معنا که لرزۀ دل ما برای هر انسان و هر آرزویی که هست؛ همان لرزۀ دل، ارزش ما را تعیین میکند و ماهیت وجودی ما را به نقد میگیرد. چنانچه مسالۀ وجود و عدم یکی از دغدغههای مولانا بوده و خبر خوب این است که نفسی از افکار و عقاید مولانا بر زندگی و آثار حیدری وجودی سایه انداخته است.
از این رو عشق قسمتی جداناشدنی از ماهیت وجود است. عشق جایگاه متفاوتی در زندگی وجودی دارد و استاد از دریچۀ دیگری به عشق نگاه میکند: عشق یعنی خودشناسی که بالاخره انسان به خود برسد واضح است که ما وقتی عشق را در خود به تجربه مینشینیم، میتوانیم اصالت خود (اصالت داشته یا نداشته) را با همان عشق محک بزنیم: ما عاشق چه شدیم؟ عاشق که یا کدام حقیقت است که چنین ما را بیخود نموده است؟
با در نظرداشت همان عشق که به یقین جلوۀ آشکار از غوغای درون و منِ حقیقی انسان است میتوانیم خویشتن را بشناسیم. این همان خودشناسی است که حیدری وجودی چه در نشستهای دوستانه و صمیمانه، چه در نصیحتهای پدرانه و چه در آثارش بدان تأکید و پرداخته است.
عرفان و خودشناسی هم چنانچه که اهل تصوف بدان مینگرند که: انسان با حواس پنجگانه که درگیر عالم مادی هست نمیتواند به حقیقت وجودی خود دست یابد و باید حقیقتی فراحسی وجود داشته باشد که انسان به خودشناسی برسد و آن حقیقت را در گوشهنشینی اختیارکردن بهدست میآورد؛ اما این موضوع در مورد استاد وجودی تا آنجا که من به استنباط رسیدهام، کاملا برعکس است.
آن خودشناسی و تصوفی که صوفیان در گوشهنشینی به دنبال آن هستند، استاد حیدری وجودی، میخواهد در مراودات و تعاملات اجتماعی و در کمک به انسانها و در روابط اجتماعی و زندگی دنیوی به آن برسد. چه انسانی که در گوشهیی نشسته نمیتواند به شکوفایی برسد. بالاخره چقدر باید در گوشهیی بنشینی و فکر کنی؟
انسان زمانی به خودشناسی میرسد که با سختیها و دشواریها با فقدان و حسرتها با طوفانهای از دست دادن، با لذایذ زندگی و… روبرو شود و خود را در مواجهه با آن لذتها و تلخیها به محک بگیرد.
چه بسا انسان نااصل مثل سکه یا دانۀ نااصل و پر غل و غش در مواجهه با مسایل زندگی دچار از خودگریزی و خودباختگی میشود.
انسانی که در جریانات و رنگارنگیهای زندگی خود را نباخت و اصالت خود را همچون طلای ناب حفظ کرد، آن انسان به حقیقت وجودی رسیده است. از اینجهت استاد وجودی همواره دست خیرش بر شانۀ همگان است. حتی یک سؤال هست که میخواهم بدان پاسخ بدهم و آن اینکه: استاد با وجود هشتادسال سن چرا همچنان بیش از صدجوان فعالیت میکنند و همچون یک درخت سرو استوار ایستادهاند؟
علت این است که استاد به خودشناسی رسیدهاند و فکر میکنم انسانی که به خودشناسی حقیقی برسد دچار ناامیدیها و سرخوردگیها نمیشود. زندگی در حقیقت جریان پیدا میکند و چون درگیر ناامیدیها و سرخوردگیها نشد، شکست نمیخورد و چون شکست نخورد کمرش خم نمیشود و چون کمرش خم نشد، تسلیم نابودی نمیشود. از زندگی استاد حیدری وجودی میتوان این را استنباط کرد که انسانی که بهراستی خود را شناخت به این آسانیها تسلیم نابودی نمیشود.
استاد حیدری وجودی آیینۀ تمامنمای حقیقت وجودی و عشق حقیقی است. اگر بخواهم بیت به بیت اشعار ایشان را از دریچۀ عشق و معنای وجود به بررسی بگیرم از حوصلۀ این متن خارج است. از سویی برای نیل به این هدف و این بررسی مهم و ژرف باید سالها دقت و تأمق بهکار گرفته شود؛ تا مگر بتوان شمهیی از زیباییهای آثار ایشان را تصویر کرد که به یقین عقل کوتاه یک جوان خام به قد بلند بالای آثار این بزرگمرد قد نمیدهد.
من در اینجا به یک غزل از اشعار ایشان اکتفا نموده، دامنۀ بلند بحثم را جمع میکنم.
گردش چشم سیاه تو خوشم میآید
موج دریای نگاه تو خوشم میآید
همچو مهتاب که بر ابر حریری تابد
*تن و تنپوش سیاه تو خوشم میآید
چون چراغی که دل شب به مزاری سوزد
سوختن در سر راه تو خوشم میآید
در سپهر نگهم نور فشاند شبها
مهر من جلوۀ ماه تو خوشم میآید
جلوۀ گلشن اندام که دیدی ای دست
که خس و خار و گیاه تو خوشم میآید
بسکه در آتش هجران کسی سوختهای
اشک جان پرور و آه تو خوشم میآید
رفتی از خویش و کف پای که را بوسیدی
ای دل پاک! گناه تو خوشم میآید