پنبههای سفید مزار
دکتور حمیرا قادری
گروهی برای دیدن والی و انجام ملاقاتهای رسمی آماده میشود. هیچگاه شوری برای این ملاقاتها در من نبوده است. خودم را در خندهیی که باید تمام مدت روی صورتم به رسم ادب نگه دارم، پیدا نمیکنم. دلم میشود جایی بروم که اگر اندوه تسخیرم کرد بتوانم راحت اشک بریزم و اگر خوشی فاتحم شد، آزادانه بخندم.
به هماهنگکننده گروه میگویم:
– من سمت صنفهای محلی میروم.
در طول چند سفر ولایتی در صنفهای محلی خودم را پیدا کردهام. تکههای از خودم در چهار گوشه صنف، با شالهای رنگی و موهای افتادهیی که ترس فتوا و سنگ را ندارد. گاهی خودم را با دامن گلداری میبینم که جرات ندارم دست بالا ببرم و جواب شرمزده اما آماده پشت دندانهایم را رها کنم. گاه خودم را در پیراهن خاکی میبینم که با شهامت میگوید:
– من بگویم؟
گاهی هم خودم را مییابم که بیخیال تفتیش و معلم، منتظر زنگ رخصتی هستم.
سوار موتر از سرکهای قیرشده میگذریم. از کنار کاهوهای سبز و انارهای ترد.
صنف محلی در کوچهیی خاکی واقع است. وقتی وارد حویلی آن میشوم، دمی پای باغچه میمانم و به غوزههای سفید پنبه خیره میشوم. رهنما میگوید زنان اینجا با کاشت پنبه تشک و لحاف برای کودکانشان جور میکنند.
زنی با چشمانی سبز در حالیکه لباس زرد گلدار پوشیده به استقبالم میآید. خندهاش مهربان است و آدمی را دلخوش حضورش میکند. با هم دست میدهیم.
رهنما میگوید:
– معلم صنف است. اینجا هم خانهاش هست. معمولا ما معاش معلم را میدهیم و او باید اتاقی از خانهاش را برای شاگردان اختصاص بدهد.
دهلیز با بالش و تشکهای پربار زیبا به نظر میرسد. خانم معلم تعارف میکند تا پیالهیی چای بنوشیم. میگویم مشتاقم شاگردان را ببینم. جلو میافتد و من هم با گروهی که با مناند پشت سرش. صنف در گوشه دهلیز است. همین که در را باز میکند حدود چهل کودک از جا برمیخیزند.
– سلام.
دسته جمعی میگویند. وقتی مینشینند به چهرههای خجالتیشان نگاه میکنم و باز طبق معمول دنبال خودم میگردم. چند پسر هم هست. میپرسم:
– صنف چندم هستید جوجههای زیبا؟
دخترها از زیبا گفتنم کیف میکنند و گوشه شالشان را میجوند.
پسرها یک صدا میگویند:
– دوم.
میپرسم:
– مگر دخترها زیبا نیستند که جواب نمیدهند.
پسرها میزنند زیر خنده.
پسرکی را که کمی شیطانترک دیده میشود و از دم ورودم یکسر میخندد و بقیه را دست میاندازد، پیش تخته میخواهم. نامت چیست:
-عبدالله.
نام مادرت؟
در سکوت نگاه معناداری طرفم میکند و خندهاش میخشکد. شصتم خبردار میشود که وارد منطقه ممنوعه شدهام. اما باور نمیشود. نباید بیشتر از هشت یا نه سال داشته باشد. اینقدر زود درگیر این مسایل شده است؟ نکند خدای نکرده مادر ندارد و من باعث اندوهش شده باشم. میپرسم:
– نام پدرت چیست عبدالله؟
قاطع و قوی با صدای بلند میگوید:
– عبدالرحمن.
میگویم میشود بنویسی من مادرم را دوست دارم. مینویسد و مینشیند. املایش خوب است. میگویم برای عبدالله دست بزنید.
دخترکی را بلند میکنم و میگوید نامش ملیحه است و همچنان گوشه شالش را میجود.
میپرسم:
– نام مادرت چیست.
ساکت میماند. دوباره میپرسم. در حالی که دستانش را در دست گرفتهام میبوسماش. میگویم:
– نام مادر من شکوفه است. نام مادر تو چیست؟
دستانم یخ کرده است میفهمم دستان کودک هم یخ کرده است. چرا رها نمیکنم این موضوع را!
ادامه میدهم:
– حالی که بروی مادرکت برت نان جور کرده. چقدر دوستت دارد. پس تو دوستش نداری که نامش را نمیدانی.
ملیحه سرش را میاندازد پایین و باز هم گوشه شالش را میجود.
میگویم:
– در گوشم بگو.
درست نمیشنوم اما به گوشم میآید:
– بیبی حوا.
زینب هم نام مادرش را نمیگوید. احمد با اخم میگوید:
– من نامش را نمیدانم.
پسری دیگر با آرامش میگوید:
– مادر ندارم. معلم تایید میکند. بغلش میکنم.
– داری. حالا از آسمانها تو را نگاه میکند. لبخند میزند.
میپرسم:
– نامش را میدانی.
سرش را به علامت نفی تکان میدهد.
میگویم:
– شاید نامش فرشته باشد! لبخند میزند.
دوباره میگویم:
– نام مادرم شکوفه است. نام مادر تو چیست.
به پسرکی اشاره کردهام که کلاه سفید پوشیده است. لبهایش تلاش دارند از هم باز شوند.
میگویم:
– معلم صاحب نام مادر شما چیست؟
و از مردی که همراهم آمده هم نام مادرش را میپرسم. از همه گروه بازدیدکننده میپرسم و نام مادرم را باز هم تکرار میکنم. بعد دوباره به پسرک کلاهدار برمیگردم.
– حالا میخواهی بگویی نام مادر تو چیست؟
آرام زمزمه میکند:
– گل بیبی.
کمکم دخترها هم نام مادرشان را بهزبان میآورند. از هر کسی که میپرسم جواب میدهد. دوباره به سمت عبدالله برمیگردم:
– عبدالله؟
– مادرم نام نداره. عصبانی است. رویش را به سمت دیوار میگیرد. سرش را میبوسم و میگویم:
– حتما یک نام خیلی زیبا دارد. به زیبایی خودت. لبانش را به هم میفشارد.
کنار باغچه پنبه مینشینم. ته دلم مکدر است. هنوز هم باورم نمیشود ذهن آن جوجههای زیبا چنین زود به خواست جامعه لبیک گفته است. پنبه سفید را میچینم و به سفیدی مطلقش خیره میشوم.
یادم رفته بود از دخترها و پسرها بپرسم میخواهند در آینده چه کاره شوند.