برنامهریزی حتی برای خواب!
فرشته حسینی
هفتهیی که گذشت برای من مانند خواب و خیال بود. البته شاید مقداریاش را هم بشود گفت کابوس. به هر حال کابوس هم جزیی از خواب و رویاست. مثل زندگی که هیچوقت نمیتوانی روی خوب و بدش را از هم جدا کنی. به دنیا که میآیی باید همه جور قبولش کنی. مثل همین انارهایی که این روزها در کارتنهای بستهبندی شده، میخری و میبری خانه؛ بعد میبینی نصفش خراب و گنده است، ولی بقیهاش سرخ و شیرین، دل میبرد. راستی متوجه شدهاید که امسال انار در کابل چقدر ارزان و فراوان شده؟ برای من که عاشق رنگ و طعم انارم این یعنی هدیهیی غیر منتظره. امیدوارم برای کشاورزان و باغداران ما هم هدیۀ غیرمنتظرهیی وجود داشته باشد.
دیروز برایمان مهمانی از کشور دوست و همسایه آمده بود. خودش البته دوست و همسایه نبود! فقط آنجا زندگی میکند و برای تازه کردن دیدارها به وطن آمده بود. از مزۀ کینو و شیرینیاش تعریف میکرد و میپرسید آیا به بازار آمده است یا نه؟ همان کینویی که از پاکستان بر سر سفرهمان میآوریم. بعد همسرجان تعریف کرد که پاکستانیها انارمان را تحریم کردهاند و شاید دولت ما هم کینو را تحریم کند.
خلایق هر چه لایق! آخر این انارهای خوشرنگ و سرخ هرچند ته کارتن پوسیده باشند، حیف نیست بروند کشور دشمن و همسایه؟ راستی فردا نیایید بگویید پس تحریم کینو که میگفتی چه شد؟ در حد حدس زدن بود.
این حیف نیست گفتن هم از سر ناچاری است. وگرنه کی بدش میآید محصولاتمان فروش برود؟ آن هم در این وضعیت که همه از یکطرف نگران جنگ و صلح هستند و از یک طرف فشار اقتصادی مردم را فلج کرده است.
خوب، بعد از این همه آسمان و ریسمانبافتن؛ شاید بپرسید آقا جان منظورت از این حرفها چیست؟ راستش منظور خاصی هم ندارم. فقط میخواستم بگویم هفتۀ پیش برای من یک هفته بدون برنامهریزی بود.
بعد از مدتها کار کردن بر طبق یک برنامه روزانه معمول؛ اتفاقی افتاد که برنامههایم را از اول هفته تا آخر تحت تاثیر قرار داد و همه نظم روتین زندگیام را بههم ریخت. این اتفاق ممکن است برای هر کدام از ما بیفتد. البته خود آن اتفاق هم خیلی مهم نیست. مهم تاثیری است که ما از آن میگیریم. ممکن است خواندن یک کتاب، آن اتفاقی باشد که همه نظم فکری و برنامههای روزانه ما را عوض میکند و ممکن است حتی صاعقه هم نتواند چیزی را در ما تغییر دهد.
میخواهم بگویم همانقدر که برنامهریزی میتواند به ما کمک کند که به برنامههایمان برسیم و در زندگی پیشرفت کنیم، یک اتفاق کوچک که همۀ برنامهریزیهای ما را به هم میزند میتواند اصل هدف و سبک زندگی ما را تغییر دهد.
همان تلنگر کوچکی که به گوشهیی از ذهن ما میخورد. همان صدای کوچکی که از ته خواب و رویاهایمان میشنویم و گاهی تبدیل به کابوس میشود؛ چون به آن توجه کافی نکردهایم.
هفته گذشته کل نظم و برنامهریزیهایم را کنار گذاشتم و یکسره به چیزهایی فکر کردهام که تا امروز در زندگیام مهم بودهاند. هنوز به نتیجه خاصی هم نرسیدهام، ولی همین فکر کردن خودش نویدبخش چیزهای خوبی است. مثل همین فکر کردن به اینکه اگر یک روز انارهایمان را یک کشور بهخصوص نخرید همهاش روی دست خودمان باد نکند و بتوانیم کار دیگری بکنیم. کس دیگری را پیدا کنیم که قدر این سرخی دلربا را بداند یا هر کار دیگری و مهم این است که مستاصل نمانیم.
هیچ نمیدانم چه کردم و چه نکردم. احساس بدی هم نسبت به آن ندارم. هرچند از این احساس بدی نداشتن کمی احساس گناه میکنم. مخصوصا این روزها که مفید بودن و زنبور عسلوار زندگی کردن برای آدمها یک اصل مهم به نظر میآید.