هیولاسازی نظریه
یعقوب یسنا
بحثی دربارۀ چگونگی استفاده از نظریهها در نقادی
جهان معاصر بهنوعی جهانی نظریهزده است، اما نظریهزدگی بیشتر در جهان سوم رواج دارد. این نظریهزدگی را «هیولاسازی نظریه» نام گذاشتهام. بحث این نیست که نظریه را کنار بگذاریم. نظریهپردازی، بومیسازی نظریهها و فهم نظریهها تا نظریهزدگی تفاوت میکند.
نظریهپردازی مبنای فلسفی دارد. در یک بستر تاریخی و فرهنگی با مناسبات علمی مطرح میشود. مناسبات گفتمانی دارد. مناسبات گفتمانی به این معنا که در نتیجۀ گفتگو با علوم شکل میگیرد. بنابراین گفتگو بر علوم، هنر، ادبیات و فرهنگ تاثیر گفتمانی میگذارد.
نظریهزدگی بیشتر استفادۀ فیشنی، شیک، یکروزه و تقلید از نظریههاست. نظریهزدهها اصلا از نظر فلسفی درکی از نظریهها ندارند. از نظریهها بیشتر استفادۀ مانفیستی میکنند. این استفادۀ مانفیستی از نظریهها طوری است که تعدادی گویا از نظریهیی استفاده کردهاند یا خودشان نظریهیی دربارۀ چیستی شعر، داستان و… ساختهاند؛ میخواهند بهعنوان مانفیستی ارایه کنند تا بهاساس آن مانفیست شعر بسرایند، داستان بنویسند و نقد کنند.
اینگونه برخورد با نظریه، در واقع هیولاسازی نظریه است. سرودن شعر، نوشتن داستان و نقد را میخواهند از درون نظریهییکه یکروزه، طراحی و جعل کردهاند، بیرون بکشند. درحالیکه واقعیت این است، متن ادبی معمولا پیشرو از نظریه است. نظریههای ادبی از متن ادبی استخراج میشوند و بعد برای نقد ادبی جنبۀ کاربردی پیدا میکنند.
اینکه حتما نظریههای ادبی را از متن ادبی باید استخراج کرد، تاکید ندارم. میتوان گفت که نظریهها نیز میتوانند در ارتباط به آرای فلسفی، روانشناسی و حتا فیزیک و زیستیشناسی شکل بگیرند و رابطۀ گفتمانی و نقادی با ادبیات، هنر و فرهنگ بیابند.
مثلا دستهبندی انواع ادبی بیشتر متاثر از آرای زیستشناسی داروین است که با ادبیات رابطۀ گفتمانی پیدا کردهاست. بنابه این نظریه، انواع ادبی و ژانرهای ادبی دستهبندی شدهاند. نسبیت انشتین بهعنوان گفتمان نظری در نظریۀ معناشناسی و فهم و درک معنای متن تاثیر گذاشته است؛ در نتیجه، نظریههایی مطرح شده که به این اساس معنا و فهم و درک متن میتواند نسبی باشد.
درحالیکه نسبیت کیهانشناسانۀ انشتین با نظریۀ نسبیت در نظریههای ادبی بسیار تفاوت دارد. واقعیت این استکه در جهان، نظریۀ نسبیت انشتین را شاید چند دانشمند فیزیک بداند. اما بهگونهیی از نظریۀ نسبیت انتشین در نظریههای ادبی، هنری و فرهنگی استفاده صورت گرفتهاست. شاید این استفاده سادهانگارانه باشد. بههرصورت تاثیرگذار بودهاست.
بحث عدم قطعیت آیزنبرگ در فیزیک کوانتوم نیز رابطۀ گفتمانی با نظریهها و نظریههای ادبی بهویژه با نظریههای پسامدرن برقرار کردهاست. روانکاوی فروید و یونگ نیز رابطۀ گفتمانی با علوم بهویژه با نظریههای ادبی و هنری برقرار کردهاست که امروز در نقد ادبی و خوانش متون از این نظریهها استفاده میشود.
درکل باید نظریهها بستر فرهنگی، تاریخی و گفتمانی با علوم داشتهباشد تا مبنای نظری مستدل پیدا کنند. دریدا بحث شالودهکنی و واسازی را از خوانش متنهای پساساختارگرا استخراج کرد اما این بحث بهعنوان نظریه توانست با علوم بهویژه با فلسفه، معماری، هنر، ادبیات، نظریه و نقد ادبی مناسبات گفتمانی برقرار کند.
اینکه تعدادی شنیدهاند اگرچند نقل قول را در جستجو از گوگل، زیر عنوان «سخنان بزرگان» پیدا کردند و این جملههای قصار را پس و پیش حفظ کردند، بعد اینجا و آنجا نقل قول کردند؛ گویا نظریهدان شدهاند و بهاساس نظریه، نقد میکنند. این گونه برخورد با نظریهها نظریهزدگی استکه اینگونه افراد تصور هیولایی از نظریه دارند. از نظریه، هیولاسازی میکنند؛ هیولاسازی در هیکل ببر کاغذی!
اصولا نظریههای ادبی باید از خوانش متون در مناسبات با علوم فلسفی و نظری استخراج، طراحی، تدوین و مستدل شوند. درغیر آن هرگونه استفادۀ فیشنی و شیک و نقل قولهای پیهم به اساس حفظ نام نظریهپردازان از نظریهها و مانفیستسازیهای یکشبه بهنام طراحی نظریه، درست نیست و فاقد مبناست.
بنابراین نظریهزدگی که به هیولاسازی نظریه میانجامد، به شناخت، تحول و درک ادبیات و هنر مفید که نیست، بل موجب تداعی سادهانگاری شناخت از نظریه میشود. هر فرد تصور میکند با ذکر چند نقل قول، نظریهپرداز شدهاست. چند فرد مثل خود را پیدا میکنند و میگویند بیایید باهم مانفیست و نظریهیی را طراحی کنیم که به آن اساس نسخه برای تولید متن ادبی و نقد ادبی ایجاد کنیم.
این افراد هیولازده یا دیوزده استند که من در جستارِ «از جامعۀ ادبیاتفهم تا جامعۀ ادبیاتزده» دیوزدگی را توضیح دادهام. اینگونه افراد نظریهبیمار استند. این افراد نظریه نخواندهاند. نظریهها را نمیدانند؛ بل مناسبات اجتماعی-فرهنگی جوزده، سادهانگار و سطحینگر باعث شدهاست، افراد دچار توهم شوند؛ بنابراین تا نظریهها را بخوانند و بدانند، نظریهها هیولا و دیو شدهاند، آنها را زدهاند؛ شیفته و بیمار نظریهها شدهاند.
نظریهها و بوطیقایهای ادبی، فلسفی و فرهنگی را باید بشناسیم تا بتوانیم قدرت تولید، شناخت و نقد مناسب متن را پیدا کنیم. این شناختِ درستِ نظریهها موجب میشود که نگاهِ ما به خوانش و نقد ادبی، نگاهِ گفتمانی، بینامتنی و بینارشتهیی شود. متنهای با توانش ادبی و خلاق را از متنهای تکراری تفکیک کنیم. بنابه این تفکیک بتوانیم چگونگی رخداد خلاقیت و توانش (مناسبات زبان-معنا) را در متن ادبی توضیح بدهیم.
این توضیح و دستهبندی چگونگی رخداد توانش و خلاقیت در یک متن در واقع میتواند زمینهساز برای طراحی، تدوین و مستدلسازی نظریه شود؛ اما درصورتیکه بتوانیم این نظریه را در مناسبات بینارشتهیی، بیشتر گسترش بدهیم تا معنادار شود و بهعنوان یک نظریه، بستر گفتمانی و معرفتی پیدا کند.
از آنجا که نگاهِ ما به همهچه سادهانگارانه و در حد شیفتگی مطرح است؛ بنابراین خواستم ترس از برخورد با نظریهها را مطرح کنم تا در استفاده از نظریهها جوزده نباشیم. بنابه جوزدگی نظریهیی نسخۀ سرایش شعر، نوشتن داستان و نقد را یکشبه یا به تقلید ارایه نکنیم. طبق چنین نظریهها و درکل نظریه نه، بل بنابه احساس، فهم و مناسبات عاطفی و هستیشناسانۀ خویش شعر بسرایم و داستان بنویسم.
منتقد نیز موقع نقد و خوانش متن ادبی باید توانایی این درک و شناخت را داشتهباشد که متن ادبی (شعر و داستان) مورد نقد، بیشتر با کدام نظریه، بهتر میتواند نقد و خوانده شود یا اینکه از خوانش مناسبات متن ادبی مورد نقد، دریابد که مناسبات متن ادبی به چه اساس تدوین شدهاست. با درک این مناسبات، مبنای نظری را از مناسبات درونی متن ادبی استخراج کند؛ با آن مبنا به خوانش و نقد متن ادبی بپردازد. نه اینکه نقد و متن ادبی را به نظریهیی که نیمه و نیمکله میداند، خم کند.
اگر ما داستان مدرن را به اساس سه وحدت ارسطویی نقد کنیم؛ داستان مدرن شلیخته بهنظر میرسد. همینطور اگر متنهای پساساختارگرا و پستمدرن را به اساس نظریههای ساختارگرا نقد کنیم؛ این متنها نیز شلیخته و بیفرم بهنظر میرسند.
بهتر این استکه توانایی تشخیص بوطیقای متن و بوطیقاسازی را بر مبنای درک مناسبات درونی متن ادبی (جهان متن ادبی) داشتهباشیم. هیولازدۀ نظریه نباشیم. از نظریه، بلا نسازیم. باید نظریهها را مطیع و بومی کرد؛ نه اینکه بازیچۀ نظریهها شد.