درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد!
عصمتالله جعفری
شهروندان فعال از چهار کشور افغانستان، سریلانکا، پاکستان و بریتانیا در اسلامآباد گرد آمدند تا با شرکت در برنامه «بینالمللی دیدوبازدید آموزشی» تجارب و آموختههای محلیشان با جهان شریک سازند.
در روز دوم، گروهی از شرکتکنندگان از سوی کشور میزبان دعوت گردید تا از دو مکتبی بازدید کنند که جوانان پاکستانی یکی از بزرگترین پروژههای شهروند فعال در جهان را زیر عنوان «Take a Child to School (TAC)» در آن مکاتب تطبیق نمودهاند.
در واقع، این برنامه مردم را تشویق میکند تا هر شخص یک کودک محروم از آموزش را به مکتب شامل نموده، از فرایند آموزش او مرتب نظارت نماید تا اینگونه کودکان از حق آموزش محروم نشوند. ظاهراً از طریق این اقدام داوطلبانه، چندین هزار دانشآموز در سراسر پاکستان شامل مکاتب گردیدهاند.
پس از چند ساعت موترسواری، بلاخره به قریه زیبایی در حوالی پنجاب میرسیم. در کنار سرک چند زن و مرد به استقبال ما ایستادهاند. از موتر پایین میشویم. پس از خوشآمدگویی، آنها ما را به داخل مکتب دعوت میکنند. همینکه قدم خود را از دروازه داخل میگذاریم، یکباره زیر باران گلبرگهای رنگارنگ گم میشویم. از هر طرف کودکان گلبرگهای تازه را سوی ما میپاشند. صدای چَکچَک، جیغ و «Welcome!» فضای مکتب را در مینوردد. داخل مکتب میشویم. کودکان از دستان ما میگیرند و ما را به سمت چوکیهای از قبل آمادهشده رهنمایی میکنند.
برنامه با سرود زیبایی که فحوای آن خوشآمدگویی به دیدار آن کودکان است، به زبان انگلیسی میخوانند. چند دختر خردسال، لبخندزنان مانند بال پروانه دستهایشان را حرکت میدهند و به سبک پنجابی خیر مقدم میگویند. در این میان، آموزگاری طبلهیی زیر بغلش گرفته، کودکان را در سرایش ترانه همراهی میکند.
پس از لحظاتی از ما دعوت میشود تا شاهد اجرای پارچه رقص تلفیقیی باشیم که تقریبا تمام فرهنگهای ساکنان پاکستان را پوشش میدهد. کودکان لباسهای محلی متنوع و زیبا بر تن دارند و همه با خوشحالی دست همدیگر را گرفته روی اِستِژ میآیند.
اجرای آنان بسیار آرام و با حرکات دست آغاز میشود. هرچه میگذرد حرکات آنان دیدنیتر و فرحبخشتر میشود. پس از اندکی جان، معلم بازنشسته برتانیایی خودش را کنترول نمیتواند و به کودکان میپیوندد.
به نظر میرسد او عاشق کودکان است و از رقص و بازی با کودکان لذت میبرد. خوب باید هم چنین باشد. او بیش از 30 سال معلم و دوست کودکان بوده است. کودکان فریاد میزنند و ما همه به جمع آنان میپیوندیم.
در تمام زندگیام این اولینباری بود که فضای مکتب را تا اینحد دوستانه یافتم. معلم مینوازد، دانشآموزان میرقصند و مهمانان هم چون رقص بلد نیستند فقط خودشان را تکان میدهند.
در بخش بعد، کودکان از ما میخواهند تا پروژه اقدام اجتماعی آنان را افتتاح کنیم. آنها یک فروشگاه در داخل مکتب تأسیس کردهاند که کودکان بیبضاعت هرقدر پول که دارند بدون اینکه کسی آنها را ببیند، داخل صندوق انداخته، دفترچه، قلم یا هرچیز دیگر که نیاز دارند، بردارند.
خیلی بهتزده شدم. کودکان شش تا 12ساله و اینگونه رفتار انسانی! جان، روبان را قیچی میکند و پروژه افتتاح میشود. خوب من هم 10 روپیه داخل صندوق میاندازم و قلمی میخرم.
پس از آن، کودکان از ما میخواهند تا داخل صنف برویم با تعدادی از کودکان دیگری ببینیم که ظاهراً برای ما برنامههای دارند. داخل صنف میشویم. دختر خردسالی با عشوه کودکانه، کاردستیی را به من میدهد و میگوید: خوش آمدی! من کاغذ را باز میکنم که در آن واژه «Welcome» با روبانها و پنسلهای رنگی کشیده شده است. با او کمی از افغانستان میگویم و از کودکان مهربان و خلاقش. او با شوق میگوید: کاش میشد با آنها بازی کنیم.
این مکتب را ترک میکنیم و راهی قریه دیگری میشویم. در مسیر راه موتر ما خراب میشود و ما باید صبر کنیم تا موتر دیگر از راه برسد. در این فرصت با جان و کِلی در مورد مکتب دخترانه صحبت میکنیم.
کِلی بسیار احساسی است و فوری شروع به اشک ریختن میکند. جان کاردستی را باز کرده و با لبخند از تماشای آن لذت میبرد. کِلی میگوید: کاش تمام انسانهای روی زمین کودک میبودند. آن وقت جنگ، نفرت، کینه، رقابتهای خونین و … معنایی نداشت. همه با هم دوست میبودند، همه با هم میخندیدند، میرقصیدند و از زندگی لذت میبردند. در همین گفتگو هستیم که موتر از راه میرسد و ما راهی منزل بعدی میشویم و بلاخره میرسیم.
از دروازه مکتب وارد میشویم. دو طرف کودکان خندان ایستادهاند و به ما خوشآمد میگویند. پس از صرف نوشابه، وارد صنفی میشویم که در آن کودکان هفت و هشتساله درس میخوانند.
همه ایستاده و با لبخند به ما خیر مقدم میگویند. در گوشۀ کودکی میبینم. به سمتش قدم برمیدارم. ناگهان معلم آرام میگوید: لطفا، او را بیدار نکن. او خواب است.
کودکان از ما میخواهند تا در فعالیتی که ظاهراً برای ما در نظر گرفتهاند شرکت کنیم. وارد صحن مکتب میشویم میبینیم که کودکان نهالهای را از گلخانه آورده اند تا با ما برای صلح و محیط زیست غرس کنند.
آخرین نهال سهم من و کودکی میشود که اسمش از خاطرم رفته اما چهرهاش همواره جلو چشمانم است.
ما با هم درخت را غرس میکنیم و با هم اولین آب را هم پای درخت میریزیم. او با لبخندی میگوید: من از این درخت مراقبت میکنم. او را آب میدهم تا آنقدر بزرگ شود که روزی، تو و من در زیر سایه آن با هم بشینیم و چای بخوریم. اینجاست که شعر معروف حافظ شیرازی به خاطرم میآید:
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد