قند لبان شیمیایی قاسمی
سیمرغ قاف تخیل (نقدنامهیی بر شعر معاصر)
لبانت قند مصری، گونههایت سیب لبنان را
روایت میکند چشمانت آهوی خراسان را
من از هر جای دنیا هر که هستم، عاشقت هستم
به مِهرت بستهام دل را به دستت دادهام جان را
چنانت دوست میدارم که با شوقِ تو میخواهم
بسازم وقف چشمت تاکهای مستِ پَروان را
بگويي سرمهدانت ميکنم بازار کابل را
بخواهي فرش راهت ميکنم لعل بدخشان را
تو را من ميپرستم بعد از اين تا هر زمان باشم
نميسازم دگر در باميان بوداي ويران را
تو ياقوت يمن، مشک ختن، ماه بخارايي
به زلفت بستهیي هر گوشه دلهاي پريشان را
کنار پنجره آواز ميخواني و افشانده است
صدايت رنگ و بوي هر چه گل، هر چه گلستان را
کنار پنجره گيسو به گيسوی شب و باران
حواست نيست عاشق کردهیي حتي درختان را
سید ضیا قاسمی؛ شاعر شناختهشده در حوزه ادبیات فارسی است که دست بیرحم روزگار در سالهای طفولیت سرنوشت او را از بهسود به ایران رقم زده و گلهای شعر و شاعری او نیز در ایران شکفته است.
قاسمی در ایران درس سینما خوانده و در همان دیار نام و نشان کسب کرده و در شعرنگاری به شهرت رسیده است. از آقای قاسمی تا هنوز چندین مجموعه شعر در قالب کلاسیک و آزاد به نشر رسیده است. غزل بالا یکی از غزلهای شناختهشده وی است که به دلیل فضای گرم عاشقانه و عواطف سیال در آن، در سالهای پسین در فضای مجازی دست به دست میشود.
من هم از همین جهت این غزل را برگزیدم که یکی از بهترین کارهای قاسمی دانسته میشود و هم در میان علاقهمندان شعر وی، چشم و زبان بسیاری با آن آشناست. این غزل را تکه تکه یا بیت بیت از هم جدا میکنیم و محتوای کلامی آن را در یک روایت عمودی و افقی با توجه به سنجیدارهای تعامل نمادین زبان و تخیل فراواقعگرایی مورد سنجش قرار میدهیم:
لبانت قند مصری گونههایت سیب لبنان را
روایت میکند چشمانت آهوی خراسان را
در صنعت تشبیه و استعاره شعر فارسی، لب همیشه به چیزهای شیرین و اغلب به مواد قندی تشبیه شده است که تشبیه لب به قند یکی از کهنهترین تشبیهات در صنایع شعر فارسی دانسته میشود. با توجه به اینکه قند یک فراورده شیمیایی میباشد و مواد اولیه آن پس از پروسس تخنیکی به قند تبدیل میشود، لبان معشوق نیز پس از یک تعامل شیمیایی با لبان مخالف به درجه قندیت خالص رسیده و وارد ادبیات ایروتیک شود.
قند مصری اما شاید از کیفیت بلندتر قندی برخوردار باشد که حلاوت آن مورد توجه شاعر قرار گرفته است. تشبیه لب اما به قند دیگر لطف شاعرانه را از دست داده و استفاده آن حتی در زبان گفتار نیز حساسیتبرانگیز شده است. بر فرض اگر لبانت نیشکر میگفت، شاید خیلی طبیعی مینمود؛ زیرا شیرینی یا قندیت نیشکر نیاز به پروسس شیمیایی ندارد.
تشبیه گونههای دلدار به سیب لبنان نیز تکراری و بی مزه مینماید که از شدت تکرار این تشبیه، شعر فارسی احساس رخوت و خستگی میکند. تشبیه چشم دلدار به نگاههای رمیده آهوی خراسان نیز یک صنعت تکراری میباشد که از قرن چهارم هجری تا هنوز دست از گریبان شعر فارسی برنداشته است. حالا اگر این طوری گفته شود که لبت قند، چمشت آهو، گونههایت سیب، خواندن این تشابهات، هیچگونه تکانی در قلعه عواطف مخاطب وارد نمیکند و هیچگونه کشف و اختراع زبانی را نیز به نمایش نمیگذارد که افق جدیدی یک اندیشه را بازگشاید.
من از هر جای دنیا، هر که هستم عاشقت هستم
به مِهرت بستهام دل را به دستت دادهام جان را
اگر فوران عواطف انسانی از این بیت برداشته شود و توازن وزنی آن برهم بخورد، چیزی بیشتر از یک نثر ابتدایی باقی نمیماند که عرض حال یک مستمند دلداده و وابسته را در معرض قضاوت میگذارد. من از هرجای دنیا و هر که هستم عاشق حضرت عالی هستم و جان ناقابل را به دست شما داده و دل را به مهر شما بستهام. در این بیت کمترین اثری از لطف شگرد زبانی و افق جدید فکری یا چشمانداز غیر معمول دیده نمیشود و احساسی هم که بر فضای این بیت غالب است، خواهشهای کلاسیک است که در زمان حضرت سعدی رحمتالله علیه در خیابانهای شیراز معمول بوده است.
چنانت دوست میدارم که با شوقِ تو میخواهم
بسازم وقف چشمت تاکهای مستِ پَروان را
این بیت نیز به شدت دلآزار و کلیشهیی آمده است که شاعر تحت تاثیر عواطف عاشقانه برافروختهشدن شعلههای شوق تاکهای مست پروان را وقف چشمهای معشوق میکند. مراد شاعر البته مستی نشهآور چشم معشوق است که میان آن و تاکهای انگور پروان رابطه ایجاد میکند و اصولا اهدای صفت مست به چشمان معشوق دیگر از لطف و دلپذیری افتاده است و مخاطب را به وجد نمیآورد. تازه اگر شاعر بتواند تاکهای مست پروان را وقف چشم معشوق کند، هیچ تغییری در حالت معشوق پدید نمیآید که بتواند شعلههای عاشقی را در او او مشتعلتر کرده و عواطف او را بیشتر برانگیزد. مثلا اگر گفته میشد که بسازم وقف چشمانت غزلهای پریشان را، مخاطب را به تعهد عاطفی شاعر نسبت به معشوقش بیشتر امیدوار میساخت که شاعر شوریده هرچه غزل دارد برای چشمهای معشوقش خواهد نوشت. در این بیت کمترین لطف شاعرانه چشمنوازی نمیکند که آرامش یا سکوت مخاطب را برهم بزند.
بگويي سرمهدانت ميکنم بازار کابل را
بخواهي فرش راهت ميکنم لعل بدخشان را
این بیت نیز به شدت با خیال و استعارههای کهنه و قدیمی آراسته شده که نه سرمه و سرمهدان دیگر یافت میشود و نه هم در لعل بدخشان از لطف عاشقانه اثر مانده است.
پس از آن که ریمل به بازار آمد، دیگر خبر و اثری از سرمه نیست و تازه استفاده سرمه از نظر بهداشتی نیز برای سلامتی و بینایی مضر تعریف شده است. دیری است که واژه سرمه از ادبیات عاشقانه رخت بربسته و جایش را به ریمل داده و سرمهدانی هم دستکم در چهار دهه اخیر از اقلام انتیک بوده است که رابطه خانمها با آن قطع شده است.
البته در سالهای پسین نیروهای جنگی طالبان از سرمه استفاده کرده است که این استفاده بر اساس آموزههای دینی تجویز شده تا آمادگی ایشان را برای ورود به بهشت عنبرسرشت به نمایش بگذارد. از اینکه بگذریم فرش کردن لعل بدخشان در راه معشوق نیز به شدت شاعرانه نیفتاده است.
لعل در واقع سنگ است و سنگ حتی در شکل احجار کریمه هم که باشد سنگ است و فرش کردن آن در راه دلبری که هوای آمدن دارد، نه تنها آرامشبخش نیست؛ بل آزاردهنده نیز واقع خواهد شد. اگر لعل بدخشان را استعارۀ به جای دل عاشق در نظر بگیریم، نیز به شدت تکراری مینماید که از دوران مرحوم حنظله بادغیسی تا هنوز دل عاشق فرش قدمهای معشوق است.
تو را من ميپرستم بعد از اين تا هر زمان باشم
نميسازم دگر در باميان بوداي ويران را
این بیت نیز مثل بیتهای قبلی هیچ گونه لطف و خیال لطیف شاعرانه را در اکران نمیگذارد. شاعر تا نفس در سینه دارد، معشوقش را چونان زایر بودایی میپرستد که به زیارت پیکره بودا صف میبست و پس از فروپاشی پیکره تندیس بودا توسط طالبان، قامت دلدار به جای این پیکره نشسته و تمام قداست آن در خود جمع کرده است. عاشق سینهچاک دیگر نیازی نمیبیند که پیکره بودا را بازسازی کند.
در این بیت نه از اندیشه خبری است و نه از تکانههای شاعرانه که مخاطب دلداده را برانگیزد و او را به بالهای خیال تا فراسوهای ناپیدا بکشاند. پرستش معشوق دیگر به یک امر قراردادی تبدیل شده که از خدایان زمینی و آسمانی گرفته تا معشوقههای دایمی و موقتی در بستر احساس عاشق لمیدهاند و با شعلههای دلانگیز عاشقانه نوازش میشوند.
تو ياقوت يمن مشک ختن ماه بخارايي
به زلفت بستهیي هر گوشه دلهاي پريشان را
گزارههای این بیت نیز به شدت کهنه و تکراری در کنار هم نشستهاند. کشور یمن البته با عقیقاش بیشتر شناخته میشود تا یاقوتاش. مشک ختن که از آهوی سرزمین ختن که در چین امروز واقع شده، گرفته میشد، دیگر نه بازار فروش دارد و نه در ادبیات عاشقانه مصرف میشود. با تغییرات شگرف در صنعت عطرسازی، مشک ختن دیگر لطفی ندارد و سراغ آن را باید از اشعار فرخی سیستانی گرفت. ماه بخارا نیز همین گونه دیری است از که از سپهر ادبیات عاشقانه افول کرده است. آویختن پارههای دل به تار زلف معشوق نیز یک رفتار به شدت قراردادی است که در فرهنگ و ادبیات معاصر عاشقی نه چنگی به دل معشوق میزند و نه هم عاشق سینهچاک را به فیض میرساند.
کنار پنجره آواز ميخواني و افشانده است
صدايت رنگوبوي هر چه گل هر چه گلستان را
آواز خواندن دلدار کنار پنجره و نگریستن به سمت دوردستها در زندگی معاصر شهری دیگر معمول نیست و دیری است که چنین رفتاری، مزاحم و مغایر با فرهنگ شهرنشینی تعریف میشود. البته در روستاها چنین چیزی اگر اتفاق بیفتد، طنین صدای معشوق در گوش عاشق میتواند پیامآور یک رستاخیز عاشقانه باشد، اما در خیالانگیزترین حالت نمیتواند رنگ و بوی گل و گلستانهای عالم را تکثیر کند. اگر این آوازخوانی کنار پنجره در فصل خزان یا زمستان اتفاق افتاده باشد که بعید مینماید در هوای سرد، نازدختر دهاتی پنجره خانهاش را بگشاید و رو به سمت بیرون آواز بخواند و معشوق آز آن سوی دیگر این صحنه عاشقانه را به تماشا بنشیند و نوازش این آواز را در پردههای گوشش، رنگوبوی گلهای عالم بییند و دماغش را معطر تصور کند.
کنار پنجره گيسو به گيسوی شب و باران
حواست نيست عاشق کردهیی حتي درختان را
این بیت نیز فراتر از یک بازی زبانی که میتواند یک صنعت شاعرانه تهی از اندیشه باشد، چیزی دیگر را تحویل مخاطب نمیدهد. آوازخوانی معشوق کنار پنجره با موهای سیاه که با سیاهی شب گره خورده و بارانی که یا از آسمان یا از چشم دلدار میبارد حالت درختان را نیز دگرگون کرده است. درخت در تعبیر استعارهیی میتواند پیرمردان باشد که در آن هنگامه شب چگونه میتواند بیننده این منظره تماشایی باشد؟ حالا اگر تمام این ابیات را بهصورت یک کلیت واحد یا یک تابلوی آویخته بر دیوار، با چشم مسلح مورد تامل قرار بدهیم، صرف از یک احساس درهم و برهم و از همگسیخته عاطفی، چیز دیگری به نام شگردهای زبانی یا فراواقعگراییهایی که بتواند برتابنده اندیشه و گشاینده افقهای تازه باشد، به چشم نمیخورد.
یک غزل خوب و ماندگار آن است که افزون بر کاربرد شگردهای نیرومند زبانی، عواطف سیال و برسازههای از اندیشههای مدرن انسانی را نیز برتابانیده و چشمانداز یا افق تازهیی فراروی مخاطب بازگشاید. در این غزل آقای قاسمی نه از شگردهای زبانی و نه از بازتاب اندیشههای کنشگر و نه هم از چشمانداز جدید، اثر و نشان است که حصار زمان و مکان را شکسته و احساس اندیشه مخاطب را با واقعیتهای فراواقعیت گره بزند.
نویسنده: هادی میران
قسمت پنجم