مقالات

شاعری که قبل از زاده‌شدنش مُرد| هشت خاطرۀ برتر

مژگان فرامنش از دانشکدۀ ادبیات فارسی دانشگاه هرات در سال ۱۳۹۳ فارغ شده است. از سال ۱۳۸۸ به‌صورت جدی روی شعر کار می‌کند. از مژگان فرامنش سه مجموعه شعر تا حالا نشر شده است. اکثر فعالیت‌های شعری فرامنش در قالب‌های موزون است؛ از جمله: غزل، رباعی، مثنوی و…. مژگان چندین سال به‌عنوان استاد ادبیات در مکاتب و دانشگاه‌های خصوصی مشغول تدریس بوده است.

گل‌افشان هستم دختری که امروز به جای قدم‌زدن بین واژه‌ها در چهاردیواری خانه اسیر است و تمام زندگی‌اش نگه‌داری از چهار فرزند است و آشپزخانه.

چند سال قبل از امروز وقتی دانش‌آموز بودم به شعر و نویسندگی علاقۀ زیادی داشتم. آن‌قدر که با خواندن چند بیت، تمام رنج‌هایم از بین می‌رفت. خانواده‌‌ام شدیدا سنتی و سخت‌گیر بود. ما سه خواهر و برادر بودیم. خواهرانم فقط در خانه بودند. نه درسی، نه شغلی و نه علاقه‌یی به کاری داشتند. در خانواده و قوم ما زن باسواد وجود نداشت، ولی من از لحاظ فکری متفاوت بودم و می‌خواستم که درس بخوانم و نخستین دختر باسواد خانوادۀ پدری خود باشم. مکتب‌رفتن من برای اقوام ما یک تابو بود، ولی به سختی زیاد و تلاش‌های مادرم بلاخره پدرم راضی شد. مکتب‌رفتن با چادربرقع بزرگ‌ترین افتخارم بود.

علاقه و اشتیاق عجیبی به شعر داشتم. تنها کتاب شعری که در دسترس داشتم دیوان حافظ بود که آن را تقریبا ازبر شده بودم. کم‌کم شعر می‌نوشتم، البته بدون اطلاع خانواده‌ام. چند ماه شعرهایم را هرچه سروده بودم جمع کرده و به استاد ادبیات خود دادم تا مرا رهنمایی کند.

استاد وقتی شعرهایم را خواند تشویقم کرد که استعداد خیلی خوبی در سرودن شعر دارم و باید ادامه بدهم. از آن روز به بعد تمام وجودم را شوق شعرسرودن گرفت.

استاد برایم گفت که به انجمن‌های ادبی رفته، در جلسات نقد شعر شرکت کنم. وقتی شنیدم که چنین انجمن‌هایی در شهر است، اشتیاقم چند برابر شد تا شعر بسرایم و برای اصلاح‌شان به انجمن بروم. رفتن در انجمن‌های ادبی برایم رویای دست‌نیافتنی بود. کم کم تصمیم گرفتم که از استاد ادبیاتم کمک بگیرم. شرایط خود را برایش شرح دادم. قرار شد روزی بدون اطلاع خانواده‌ام از راه مکتب، انجمن ادبی برویم. چون اگر خانواده‌ام خبر می‌شدند نمی‌دانم چه بلایی به سرم می‌آوردند. خوشحالی توأم با دلهره تمام وجودم را پرکرده بود.

 بلاخره  یک روز با تلاش و دلهرۀ زیاد به انجمن رسیدیم. پسران و دختران شاعر دور میزی نشسته بودند، نشست با دو مرد میان‌سالی که در صدر جا خوش کرده بودند اداره می‌شد.

شعرها به نوبت خوانده و نقد می‌‍شدند. وقتی نوبت به من رسید با ترس و لرز شعرم را خواندم. بسیار مورد تشویق قرار گرفتم. گفتند استعداد فوق‌العاده‌یی در سرودن دارم و باید ادامه بدهم.

آن روز از خوشحالی زیاد در پیراهنم نمی‌گنجیدم. رفتن به انجمن را به مادرم هم نگفتم. بیشتر وقت‌ها به بهانۀ درس‌خواندن شعر می‌نوشتم و سعی می‌کردم صحبت‌هایی را که در انجمن روی شعرم شده بود در نظر بگیرم.

هفتۀ بعد دوباره از استاد خواهش کردم که اگر ممکن باشد با من انجمن برود، ولی استاد گفت که کار دارد و فرصت رفتن به انجمن را ندارد.

مجبور شدم تنهایی بروم با اضطرابی که در دل داشتم نمی‌دانم چگونه راه را پیمودم. این بار در انجمن شعرم را بی‌نظیر خواندند و متعجب شده‌ بودند که دختری به این سن‌وسال چطور این‌گونه خوب می‌سراید.

این سخنان اشتیاق مرا دوچندان کرد و تصمیم گرفتم بیشتر بسرایم و هر هفته در نقد شرکت کنم. هفتۀ بعد وقتی تصمیم رفتن گرفتم با ترس و اضطراب زیاد موضوع را به مادرم گفتم، مادر عصبانی شد و تهدیدم کرد که اگر پدرم خبر شود مرا خواهد کشت.

نگرانی مادر را جدی نگرفتم و رفتم. آن‌قدر احساس غرور و خوشحالی داشتم که از وصفش عاجزم، اما نمی‌دانستم که طوفانی برپا خواهد شد و مرا با شعر و غرورم لِه خواهد کرد. از قضا امروز پدرم زودتر از دکانش به خانه آمده بود. وقتی مرا در خانه نیافته بود با مادرم درگیر شده و او را شدیدا لت‌وکوب کرده بود. مادرم تاب نیاورده و ماجرا را برایش بازگو کرده بود.

هنوز نوبت شعرخواندن به من نرسیده بود که دشنام‌های مملو از خشم پدرم را شنیدم. دیدم پدرم با چهرۀ گُرگرفته از دروازۀ انجمن داخل شد.

احساس کردم که دنیا بر سرم خراب شده است. وقتی چشمش به من افتاد حمله کرد و مرا زیر مشت‌ولگد گرفت. فریاد زدن فایده‌یی نداشت، او هم‌چنان مشت‌هایش را نثارم می‌کرد و تهمت‌های ناروا می‌زد. در مقابل دختران و پسرانی که آن‌جا حضور داشتند، مرا سیلی‌زنان و کشان‌کشان از انجمن بیرون کرده و به خانه برد.

در آن لحظات احساس بدی نسبت به دختربودنم در وجودم جا گرفت. از آن روز زندگی سیاه شد و هرلحظه آرزوی مرگ می‌کردم. دیگر مکتب ‌رفتن هم تمام شده‌ بود. روز را تا شب با گریه و دلتنگی سپری می‌کردم تا این‌که پسرکاکایم به خواستگاری آمد.

او را نمی‌خواستم چون از پدرم سخت‌گیرتر و خشن‌تر بود، ولی مخالفت‌هایم نتیجه‌یی نداد و به اجبار با پسر کاکایم نامزد شدم. بعد از مدتی هم عروس شدم و رفتم خانۀ بختی که جز سیاهی چیزی دیگری نداشت. و حالا مادر چهار فرزندی هستم که یکی پس از دیگری به دنیا آمدند تا مرا زمین‌گیرتر کنند.

شوهرم آدم سخت‌گیر و سنتی است که به قول او زن سیاسر و عاجزه است و نباید از خانه بیرون شود. نباید حتی آفتاب هم او را ببیند. نباید خواسته‌یی داشته باشد و فقط باید‌ تابع امر شوهر باشد و مادری برای بچه‌هایش و کار خانه را خوب انجام دهد و غذای خوب بپزد.

اگر استعداد و علاقۀ من را نمی‌کشتند، امروز بدون شک از بهترین شاعران زن این کشور بودم. زندگی را به معنای واقعی آن درک می‌کردم. اما اکنون هزاران حسرت و افسوس در لابلای وجودم جریان دارد. امروز در زندگی من نه خبری از شعر است و نه خواندن شعر حافظ، امروز به معنی واقعی این کلمه رسیده‌ام که زن این جغرافیا جز قربانی‌یی بیش نیست.

خوشحالی من تنها در این خلاصه شده است که چهار فرزندم پسر است و دختری ندارم تا سرنوشت غم‌انگیز مرا تجربه کند. حالا تنها جسم متحرکی هستم که به زنده‌ماندن ادامه می‎‌دهد.

یادداشت: خاطره‌یی از زندگی واقعی یک زن که برای به دردسر نیفتادنش به نام مستعار نوشته شده است.

نویسنده: مژگان فرامنش 

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا