مقالات

روزگار عمّه سکینه| هشت خاطرۀ برتر

غلام‌نبی‌ ساقی فرزند نصرالله سرحدی در ولسوالی دولت‌یار ولایت غور چشم به جهان گشود. خواندن و نوشتن را در مسجد قریه فرا گرفت و مدتی در همانجا به تحصیل علوم دینی پرداخت. سپس وارد لیسه سلطان علاالدین غوری در شهر فیروزکوه شده و بعد از فراغت از مکتب، از طریق کانکور به دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه کابل راه پیدا نمود و پس از ختم دوران لیسانس، به عنوان استاد در تربیه معلم ولایت غور به کار آغاز کرد. ساقی در سال ۱۳۹۴ از دانشگاه امریکایی افغانستان در بخش علوم اجتماعی و تعلیم و تربیه ماستری گرفت. از ساقی چهار عنوان کتاب در بخش ادبیات و تاریخ به نشر رسیده و چندین اثر دیگر به کوشش او فرصت چاپ یافته است. او یکی از کسانی است که در نگارش و تحقیق «شناسنامه غور» که به زودی به نشر خواهد رسید نقش اساسی داشته است.

سکینه در زمان خود، مشهو‌ر‌ترین دختر منطقۀ ما بود. زیبا، قدبلند، هوشیار، مرفه و باصلاحیت. خانوادۀ سکینه سرانجام او را با دو دخترعمویش به نواسه عموهای‌شان در بدلِ سه دختر، از فامیل آن‌ها به رسم بدلی (آلِشی) نامزد می‌کنند. «سکینه» از این ازدواج راضی نیست.

چندسالی این نامزادی بلاتکلیف می‌ماند و بالاخره سکینه برنده می‌شود. او نامزادی خود را به‌هم می‌زند. دختران عمویش در خانوادهٔ مقابل نیز، «ننگِ برادران» خود را می‌گیرند و برادران «سکینه» را ترک می‌کنند. غیر از «فاطمه» که با شوهر خود می‌ماند، پنج نامزدی دیگر برهم می‌خورد.

 حالا سکینه صلاحیت و اتوریتۀ بیشتری در خانواده کسب کرده‌ است. او کل ‌اختیارِ فامیل است. برادرِ بزرگ، کاملا به فرمان سکینه است. در خانواده، حرف اصلی همان حرفی است که سکینه صلاح ببیند. برادر سکینه، غنی‌ترین شخص قریه است. نقره‌های سکینه در تمام منطقه آوازه دارد. بیشتر از هزار روپیه قجری. سکینه مزدور و کارگر استخدام می‌کند، تنظیم حشری‌ها به دوش اوست، مردم از او گندم و جو قرض می‌کنند یا «تقایی» می‌گیرند. شاعران محلی زیبایی او را در شعر خود، مثال می‌زنند:

نرمته یی خرابه ریگ زمینه

 میان ریگ زمین، یک نازنینه

 همو «سکین» که هرجا نام دارد

 به پیش دلبر من خوشه‌چینه

سرانجام روزگار زیبایی و روزهای خوشِ جوانی کم کم سپری می‌شود. گردِ پیری بر موی «عمه سکینه» غبار می‌اندازد. برادرها فوت می‌کنند. پسران و دخترانِ برادر، کلان می‌شوند. دارایی به ناداری تبدیل می‌شود. پولِ کاغذی جای نقره‌های «عمه سکینه» را اشغال می‌کند و نقره‌ها، در جنگ‌ها و لشکرکشی‌های انقلاب به تاراج می‌رود. پیری و ناداری حالا دست به گریبان «عمه سکینه» انداخته است.

او پیرزن تنهایی است که نه شوهر دارد و نه اولاد. چشمانش بینایی خود را از دست داده است. فرزندان برادر، چنان که لازم است غمخواری‌اش نمی‌کنند. خودش هم فرزندی ندارد که پرستاری‌اش کند.

پیرزنان محله، گاهی باهم می‌گویند که «سکینه» دارد تقاص غرور و تکبّر روزگار جوانی خود را پس می‌دهد. پنج ازدواجی که برهم خورده بود، مسوولیت آن به دوش سکینه انداخته می‌شود. دیگر، سکینه آوازه و شهرتی ندارد. فقط قدیمی‌ها به یاد می‌آورند که عمه سکینه، روز و روزگاری، صاحب نام و آوازه‌یی بود.

 در این میان، بدبختی‌های جنگ‌های داخلی به همه جا می‌رسد. روستای عمه سکینه، دچار جنگ و قتال می‌شود. این جنگ‌ها چندین سال دوام می‌یابد. کسان بسیاری کشته می‌شوند. کسانی معلول می‌گردند و کسانی هم دارایی و ثروت خود را از دست می‌دهند.

یک شب حملۀ سنگینی سراپای قریه را فرا می‌گیرد. جنگ، هفت شبانه‌روز دوام می‌کند. آب و آذوقه کمیاب می‌شود. خرمن‌های هیزم و علف آتش می‌گیرند. دود به آسمان بالا می‌رود، وحشت حتا حیوانات را به فریاد وامی‌دارد. قریه شکست می‌خورد. مردم فرار می‌کنند. همه چیز یا می‌سوزد و یا باقی می‌ماند. هرکس دست زن و بچۀ خود را می‌گیرد و می‌گریزد.

عمه سکینه تنهاست. کسی را ندارد تا این زن نابینای پیر را با خود ببرد. پسران برادرش چند ساعتی با او آهسته آهسته گام می‌زنند، کسی از مردم نمانده است. خطر هرلحظه نزدیک‌تر می‌شود. سرانجام طاقت‌ها، طاق می‌شود و در اولین قریه‌یی که سر راه می‌آید، عمه سکینه، بدون سرپرست و سرپناه رها می‌شود. برادرزاده‌ها، جان خود را از مهلکه نجات می‌دهند، و با عبور از چند ولایت، خود را به مزار شریف می‌رسانند. عمه سکینه می‌ماند.

فردای آن شبِ شوم، مردمِ روستایی که عمه سکینه آن‌جا مانده است، زنی پیر و نابینایی را میان محله پیدا می‌کنند. عمه سکینه داستان جنگ و داستان خود را قصه می‌کند. اشک از چشمان نابینایش جاری است. نمی‌داند چه سرنوشتی در انتظارش است. مردم قریه با او اختلاف فرهنگی و حتا تفاوت مذهبی دارند. ریشه‌های تعصب هنوز نخشکیده است. کسی حاضر نیست او را به خانۀ خود ببرد. دشوار هم هست که کسی یک زن پیر نابینای ناشناس را ببرد و پرستاری کند.

 کسی سرانجام او را از میان دشت برمی‌دارد و به خانه‌اش می‌برد. معلوم نیست در این قریه عمه سکینه چند مدت می‌ماند. معلوم نیست لباس‌اش چه قسم عوض می‌شود، معلوم نیست چه کسی شست‌وشویش می‌دهد یا اینکه اصلا این کارها صورت نمی‌گیرد. بزرگان قریه به مناطق اطراف پیغام می‌فرستند که شاید قوم و شناسایی پیدا شود و سکینه را با خود ببرد. سکینه بعد از آن به خانۀ یکی از خویشاوندان بسیار دورِ برادرزاده‌اش منتقل می‌شود. از آن‌جا به جای دیگری برده می‌شود. سپس بازهم به قریه دیگری نقل‌اش می‌دهند.

حدود دوسال سپری می‌شود. برادرزاده‌هایش دوباره به وطن مراجعت می‌کنند و دنبال عمه‌شان می‌گردند. سراغ و نشان سکینه را پیدا می‌کنند. به سوی آن منطقه راه می‌افتند، اما قبل از آن‌که برادرزاده‌ها به او برسند، عمه سکینه چشمان نابینای خود را برای همیشه می‌بندد و دنیا را ترک می‌کند.

وقتی برادرزاده‌ها به آن قریه می‌رسند، سکینه در گورستان، آرام خوابیده و از سرگردانی‌ها و تلخی‌ها و تحقیرها رهایی یافته است. چیزی که سکینه در این دو سال تجربه کرده برای هیچ کسی معلوم نیست، اما هر طوری که بوده، روزگار طاقت‌فرسا و وحشتناکی بوده است.

سکینه اگر زن نمی‌بود، شاید چنین سرنوشت اسفباری نمی‌داشت. قصۀ سکینه، تنها قصۀ سکینه نیست. قصۀ زن و زندگی هم است. قصۀ ازدواج و طلاق در یک جامعه بسته، سنتی، قصۀ بی‌فرزندی و بی‌پرستاری هم هست.

قصۀ سکینه قصۀ کهن‌سالان و نابینایان و معلولانی هم است که در این جامعه، سرنوشت و جایگاه ضمانت‌شده‌یی ندارند و اگر کسی در این‌باره بررسی و تحقیقی داشته باشد، شاید از قصه‌های وحشتناک دیگری نیز پرده برداشته شود. سکینه‌های دیگری هم هستند که کسی خبری از حال‌شان ندارد. این وضعیت باید روزگاری تغییر کند.

نویسنده: نبی ساقی

نوعیت:  خاطره برمبنای واقعیت

سکینه اسم مستعار است

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا