مادرم اسب را دوست نداشت| هشت خاطرۀ برتر
سعادتشاه «موسوی»، دانشآموخته اقتصاد است. مدتی میشود که شعر میگوید و قصه و مقالات پژوهشی در حوزه ادبیات مینویسد. اکنون کارمند بانک مرکزی افغانستان است.
در یکی از روزهای پاییز سال ۱۳۷۵ در روستای «ماه نو» که در کرانههای رود آمو ولایت بدخشان واقع است، پدرم «سلطان علی» تمنای خریدن اسب را کرد، اسب برای جشنهای بُزکشی.
در فصل مورد ستایش من که همان پاییز است، جشنهای محلی بُزکشی برگزار میشد و اهل روستا با اشتیاق تمام و با لبخند شعفآلود بُزکشی را به تماشا میگرفتند.
در حال و هوای فراوان مطبوع، دلنواز و باد که نرم نرم گیسوان دختران دهکده را نوازش میکرد، شانه به شانه با بچههای ده بهمیدان بُزکشی میرفتیم و شادمانی را نفس میکشیدیم. دلها صاف و زلال بود، بهسان پاکیزگی آسمان و طراوت برگان درخت.
تلویزیون و رادیو نبود، تلیفون و فیسبوک نبود، اما شبها با اوسانه و مناجات مادر بهخواب میرفتیم و بامدادان با آواز شیرین و فرحبخش پرندگان بلند میشدیم. زندگی جاری بود، همچون جویبارهایی که از چهار سمت بهطرف دهکده سرازیر میگشتند. حلاوتِ زندگی را میشد لمس کرد و در طعم آن «زیستن» را بهتماشا نشست.
در آن روز آفتابی مادرم «نچیدهماه» با صدای خشمگین و نگاهِ غضبآلود، بهخواستِ پدرم اعتراض کرد، همچنان که زیر درخت زردآلود نشسته بود، دلایل اعتراض و «نه» خود را در گوشِ پدرم فرو میکرد. میگفت: «تو مرد! بهفکر خانه و فردا نیستی، بهخوشحالی بیهوده فکر میکنی، روزها دویدن و شبها خانهگشتک، اسب مصرف دارد، ولی فایدهاش چیست؟ بُزکشی کدام درد و کمبودی را دوا میکند. بهجای اسب به خر و مادهگاو فکر کن که فایده دارند، فردا شکم زنت سیر باشد و تنِ بچهات پوشیده…»
پدرم که بهدرخت توت خیره گشته بود، همچنان چای سیاه مینوشید و انگار به سخنان مادرم بها نمیداد و نمیشنید. بعد از چای گلو تازه کرد و با کف دو دست، چشمانش را مالید و قطی نصوارش را از جیب چپاش بیرون کرد، بیشتر از همیشه کف دستش را نصوار پُر نمود و بهزیر زبان انداخت. از جایش بلند شد و نگاهی به مادرم کرد و گفت: «تو عقل نداری، زن طائفه عقل ندارد، چه خوش باشی، چه خفه من اسب را میخرم.» با همین چند کلمه که تهی از غضب نبودند بسنده کرد و از حویلی بیرون شد.
وقتی پدرم از خانه بیرون رفت، نزدیک مادرم رفتم و سرم را روی زانوهایش گذاشتم. در چشمان اشکآلودش بغض و اندوه جاری بود. با یک دستش موهای مرا نوازش کرد و با دست دیگر اشکهایش را با کنج روسری خود پاک نمود. من که پسر کمحرف بودم، همینطور کمجرات، از جنگ پدر و مادر وحشت میکردم. دلم هم اسب سواری میخواست و بُزکشی، هم حرفهای مادرم منطقی بودند. یک دلم با پدر بود و دل دیگر با مادر، اما حرف و نظر من نه معنایی داشت و نه شنیدنی بود. سهم من از جنگ مادر و پدر، همیشه «له» شدن بود.
در سروصدا و نبرد آنها، خودم را از دست میدادم. یکبار که پدرم با دستۀ تبر مادرم را میزد، آه ژرف مادرم تا ته استخوانم رفت و خودم را به دامنش انداختم و خواستم آنها را از هم جدا و دور کنم. نمیدانم که پدرم بر حسب اتفاق بود و یا نه، بهکمر من هم با آن دستۀ تبر کوبید و برای چند دقیقه نفسم بیرون نمیشد، همینطور قامتم خمیده مانده بود. بعد از چند لحظه که نفسم بیرون شد، چیغی زدم و از خانه فرار کردم.
عصرِ آن روز پدرم با دو مرد که هیچ وقت ندیده بودیمشان، با یک اسب سرخ و بزرگ واردِ حویلی شدند. اسب را گوشهیی بستند و بهطرف مهمان خانه هدایت شدند. پدرم تصمیماش را گرفته بود، سر قیمت اسب با صاحبان آن چانهزنی میکرد و با یک مادهگاو، یک قالین ایرانی و دو پتو، فیصلۀ نهاییشان انجام یافت.
آن دو مرد درشتهیکل و سیاهچهره، بعد از صرفِ چای و عصرانه با لبخند دست پدرم را فشردند و گفتند، خدا نیک و مبارک کند، خیر و برکت را از خانهات دور ننماید، اما مادرم از اعتراض دستبردار نبود، با صدای بلند میگفت: «خدا نسل اسب و اسبفروشان را بکند، من مادهگاو را که خیر و برکت خانه است بهکسی نمیدهم، فردا بهار میشود، همان شیر گاو است که زن و بچهات میخورند و رنگ زردِ کسی نمیشوند…»
صدایش بلندتر شد و خشماش افزونتر، پدرم داشت آن دو مرد را بدرقه میکرد و همینطور، بریده بریده میشنیدند که مادرم چه میگوید، اما او تصمیماش را گرفته بود و بهایی به حرفهای مادرم نمیداد.
پدرم بهسر و صورتِ اسب دستی کشید، و به آغلِ هدایتش کرد. منم ته دلم خوشحال بود و ذوق زده شده بودم، ولی در پیش مادرم بهروی خود نمیآوردم. پدرم، از اینکه صدای مادرم بلند شده بود و آن دو مرد درشتهیکل شنیده بودند عصبی بود و به وی دشنام میداد. حالا که چشمانم را میبندم و چشمان آبی و دهان پدرم را به یاد میآورم، کلمات: احمق، کثیف، لوده، بیعقل… بهسان گلوله بهسمت مادرم شلیک میشوند و او مثل مادهپلنگ زخمی، هنوز اعتراضش پا برجاست، هنوز نمیتواند قبول کند، آنچه را که در چشم و نظرش نادرست و ناصواب است.
اینک که از آن سال، ماه و روز ۲۲ سال گذشته است، من با رنج و دردهای بیشتر آشنا شدم. با روایتها و جهانهای دیگر.
اکنون پدرم دیگر با ما نیست و چند سال میشود عمر و یادش را به ما بخشیده است. مادرم پیر شده و چین و چروکهای صورتش را فرا گرفتهاند، اما هر دو یکسان دلمان برای پدرم تنگ شده، آری خیلی تنگ شده است.
نویسنده: سعادتشاه موسوی