طرح یا توطیه؟/ خاطرات یک خبرنگار
حامد علمی/ قسمت سوم
ماموران امنیتی به بسیار آهستگی، متانت و مودبانه حرف میزدند و حتی تهدیدهایشان مودبانه بود. از طرفی هم نباید به جلسه داخل سالون مزاحمت مینمودند. جر و بحث، پرس و پال حدود دو ساعت به طول انجامید. اگرچه خسته بودم و هوای گرم پاکستان اذیت مینمود ولی ایستاده به پرسشهای گوناگون آنها پاسخ میدادم و میدیدم که منظم تلیفونهایشان زنگ میزند و درباره بنده هدایات و معلومات رد و بدل میشود.
حوالی ساعت یک شب دروازه سالون گشوده شد و در حالی که در کنار دهلیز با مقامات امنیتی پاکستان ایستاده و به نحوی زندانی بودم، رهبران مجاهدین و مذاکرهکنندگان یکی بعد دیگری خارج شده، اول اکرم زکی بهطرف من لبخند زد و چیزی به همراهانش گفت. بعدا پروفیسر برهانالدین ربانی تا اینکه چشمش به من افتاد به داکتر نجیب لفرایی که در کنارش روان بود هدایت داد. او چند قدم دورتر رفته بود که برگشت و گفت تشویش نکن. به تعقیب پروفیسر برهانالدین ربانی، قاضی محمد امین وقاد خارج شد و وقتی مرا دید از من پرسید که چه امر و خدمت؟
به همین ترتیب وقتی حضرت صبغتالله مجددی مرا دید پرسید که موتر داری یا با ما میروی؟ به آنها اطمینان دادم که کدام حرف کلان نیست. نمیخواستم آنها از زندانی شدنم آگاه شوند.
وقتی افسران پاکستانی دیدند که رهبران مجاهدین همه مرا میشناسند و لطف و محبت دارند در شیوه کار و تحقیقشان تغییری آمد، اگرچه در اول هم بسیار مسلکی رفتار مینمودند و از کلمات محترمانه کار میگرفتند.
وقتی دهلیز خالی شد یکی از ماموران پاکستانی نزدم آمده پرسید که در کجا اقامت دارم؟ گفتم در دفتر میباشم و نشانی دفتر را برایش گفتم. او گفت بفرمایید بروید. ما تا دفتر شما را همراهی میکنیم، ولی مساله بسیار جدی است و برایت هشدار میدهیم که نه چیزی دیدهیی و نه شنیدهیی ورنه به عذاب کلان گرفتار خواهی شد.
در موتر سوزوکی سرخ رنگ خویش سوار شده و در حالیکه موتر پولیس پاکستان از عقب روان بود به دفتر رسیدم. یکی از پولیسهای پاکستانی گفت: فردا بکس و وسایلات را خواهیم آورد و خودت امشب راحت بخواب.
دروازه دفتر را زدم. وقتی داخل تعمیر شدم ساعت دوی شب و لیز دوسیت منتظرم بود. داخل دهلیز که شدم لیز پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ زیرا همین چند دقیقه قبل حامد کرزی برایم زنگ زد و پرسید که آیا تو به دفتر رسیدی یا نی؟ پرسیدم آیا کرزی چیزی برایت گفت؟ او در جواب گفته نخیر درباره خودت چیزی نگفت. فقط گفت که حالا میرسی. درباره جلسه گفت که امشب موظف شدهاند تا روی اعلامیه مشترک کار کنند و تا فردا خبری مبنی بر نتیجه مذاکرات نشر نخواهد شد.
به لیز دوسیت جریان را مختصر گفتم. او نخست پشت لپتاباش نشست و از برگزاری و ختم مذاکرات خبر کوتاهی نوشت. بعدا از من خواست تا به استدیوی رادیو زنگ زده مصاحبهیی کوتاه را به نشر برسانم.
من به لیز گفتم که تعهد نمودهام تا چیزی در این باره نگویم و ننویسم. او گفت قابل درک است و همین مساله را با مسوولان خبر در لندن بگو. بهتر است زنگ بزنی؛ زیرا آنها منتظر خبر برای برنامههای صبحگاهیشان هستند.
تلیفون را برداشتم و زمانیکه به استدیو زنگ زدم، کسرا ناجی از بخش فارسی رادیو وصل شد. از ماجرا مختصرا گفته و به وی گفتم که معلومات بنده قابل نشر نیست.
کسرا از فضای مذاکرات پرسشهایی کرد. وقتی گفتم که ولایتی گفته سیاست بچهبازی نیست، کسرا بلند خندید و پرسید بچهبازی به مفهوم ایرانیها یا افغانها؟ راستش من مفهوم بچهبازی ایرانی را نمیدانستم. وقتی کسرا تشریح نمود افسوس خوردم که کاش میدانستم منظور دکتور ولایتی از بچهبازی چیست؟
فردا حوالی ساعت یازده دهها نفر با لیز دوسیت تماس گرفتند و از ماجرای دیشب پرسیدند. دیری نگذشت که ظفر عباس و حسین حقانی برای شنیدن جزییات ماجرای دیشب بنده به دفتر آمدند و چند باری مقامات با لیز دوسیت کمی تندی کردند که گویا چرا برایم آموزش حرفهیی ندادهاند؟
لیز به آنها با شوخی میگفت که حامد علمی دهاتیبچه است. در پشاور زندگی میکند و نزاکتهای شهری به سبک اسلامآباد را نمیداند، ولی ما کوشش میکنیم تا او را آموزش بیشتر بدهیم.
رفت و آمد مقامات پاکستانی به دفتر ادامه داشت که زنگ دروازه به صدا در آمد. آشپز دفتر بکس دستی چرمیام را از پولیس تسلیم شد و با خود آورد. وقتی داخل بکس را دیدم همۀ وسایل موجود بود، ولی کتابچه یادداشت، نوار ضبط صوت و فلم از داخل کمره را کشیده بودند…
ادامه دارد