ولنتاین دزدکی جوانان
دکتور حمیرا قادری
یکی از کارمندان دفتر روزنامه زنگ زده است که دیر میرسد. کلید دفتر پیش اوست. آقای اشراق خبرش را به من میدهد. میگویم حالا که من دارم به سمت دفتر میآیم، چرا زودتر خبر ندادهاید؟
قرار میشود در یکی از کافهها بمانیم تا کارمند موظف برسد دفتر. هنوز شمال سرد صبح، خودش را جمع نکرده است، اما ولنتاین پهن شده است در خیابان اصلی. بچههای ده دوازدهساله دستههای بزرگ پقانههای سرخ و سفید «ای لاو یو» را بر شانه حمل میکنند و خیلی از گلفروشیها و مغازهها دروازههای ورودیشان را با پقانههای سرخ تزیین کردهاند.
حداقل پنجسالی میگذرد از آخرین باری که کوچههای ولنتاینی کابل را دیدهام. آن موقع تنها کوچۀ گلفروشی اینطور زر و زیور شده بود.
با حیرت و شگفتی چشمم روی هر مغازه که با ولنتاین گره خورده، میماند. جلوی یکی از مغازهها گام آهسته میکنم و تک تک عروسکهای سرخ، گلهای سرخ، شکلاتهای کادوشده سرخ، گلدانهای سرخ، کارت تبریکهای سرخ را نگاه میکنم. نمیشود گفت خیلی با سلیقه چیده شدهاند، اما قشنگند.
به رهگذران اطرافم که نگاه میکنم بیشتر دخترها هستند تا پسرها. انگار که روز ولنتاین دخترانه باشد. لبخندی میزنم و ناخودآگاه کیف میکنم. شهر کمتر چنین روزهایی را تجربه میکند. دخترها یا شال سرخ دارند و یا هم چپنهای سرخ. پسرها کمتر سرخ پوشیدهاند، اما حس سرشاری و سرزندگی را میشود در چهرههایشان خواند.
در گوشه و کنار سرک و پیادهروها برفهای دودزده و یا هم یخکی که هنوز باز نشده است، برجا مانده. تربرف این روزهای اخیر هم گل و لای را بیشتر کرده است. نمیتوانم از تحسین جوانانی که ظاهر خیابان را زیباتر کردهاند، خودداری کنم.
دومین بار است که به کافۀ «سمپل» میروم. بیروبار است. دخترها و پسرها دور میزهای چوبی رنگ و رو رفته و ساده نشستهاند. این کافه در مقابل کافۀ «کپکیک» فضای متفاوتتری دارد. (با کپکیک مقایسهاش میکنم چون کافههای دیگر را ندیدهام.)
کافه شلوغ است و روی هر میز داخل شیشههای سبز نوشیدنی دلستر دو تا شاخۀ گل سرخ گذاشتهاند. آقای اشراق هم کمی دیرتر به من میپیوندد.
به شیشههای سبز روی میز که به جای گلدان به کار رفتهاند، اشاره میکنم و میگویم کار کمخرج و قشنگی است.
دو تا شیرچای سفارش میدهیم. به پیشخدمت میگویم: کمشکر لطفا. رو به آقای اشراق ادامه میدهم پنج سال نبودم در کابل را امروز احساس کردم. انگار خیلی از فرهنگهای جدید جدی شدهاند. شهر دارد در لابهلای اندوه خویش ورقی از شادی میجوید. مهم نیست متعلق به چه فرهنگی. همینقدر که میشود روی اندوه این شهر را سیاه کرد، برایشان کافی است.
به نظرم نباید از کنار این موضوع به سادگی گذشت و در موردش حرف نزد. شیرچایم را مزه مزه میکنم. ساعتم را نگاه میکنم و باز هم ادامه میدهم: شب یلدا هم از همان کنشهای قشنگ و خوشیمن این مردم است. سالهای پیش اینطور نبود، ولی امسال شب یلدا چندین جا دعوت شدم. این یعنی دارد این جشن و باهمی مردم هم همگانی میشود. مردم واقعا دنبال لحظات خوشی هستند. هر آنچه آنها را دمی از اندوه جاویدان این سرزمین دور نگه دارد.
میخندم و میگویم میدانید دقیقا این حال و هوا مانند همین شیشههای نوشیدنی دلستر است. یک خوشجویی کمخرج. نه بودجهیی آنچنانی میخواهد و نه دست دونری در آن است و پروپازل میخواهد و نه هم با کمشدن نیروهای خارجی آسیب میبیند. جوشش مردمی است.
کافه هر لحظه شلوغتر میشود. دخترها دست در دست هم وارد میشوند. دختر و پسرهایی هم که عاشقند و به حرمت باهمی کافه را شلوغتر کردهاند هم گوشه و کنار کافه نشستهاند.
میگویم: شاید تفاوت «کپککیک» با اینجا همین است. دختر و پسرها اینجا بلند بلند حرف میزنند و بلند بلند میخندند.
آقای اشراق میگوید: شاید دلیلش این باشد که مشتریهای اینجا گروه سنی کوچکتری هستند، نسلی سرشارتر.
تایید میکنم و میگویم ما در «کپکیک» از سیاست هم میگوییم. همین است که تن صدا و زنگ خندهمان را میگیرد.
به پیشخدمت میگویم میشود با موبایلم چند تا عکس بگیرید. برای روزنامه میخواهم. ابروهایش را با تعجب بالا میبرد و میگوید: اوه، نه. اجازه نمیدهند.
میپرسم: صاحب اینجا؟
میگوید: نه، مشتریها.
میپرسم: چرا؟
در حالی که گیلاسها را از روی میز برمیدارد، لبخندی میزند و میگوید این دختر و پسرهای جوان خیلیهایشان در این روز دزدکی باهمند، شما میخواهید عکسهایشان را در روزنامه چاپ کنید؟
درود با بانو قادری گرامی
واقعأ خوب نوشتین این روز بر خلاف تمام روزهای که در این ویران شده هست متفاوت تر بود کارته سه و کارته چهار که من دیدم فضای مملو از صفا و صمیمیت داشت و صدها جوان به هم لبخند میزدند و خوش بودند.
به هر بهانه ای که باشد شاد بودن و خوش بودن ارزش دارد این روز بهانهای است برای جوانان که در کنار هم لبخند بزنند و خوش باشد چی دزدکی باشد چی نباشد.
ممنون تان که به این موضوع پرداختی.
شرم تان باد با فرهنگ بیگانه مردم این سرزمین بازی بیگانه پرستان نه میخورد این جا افغانستان است بیګانه پرستی بیګانه است