سفری به خوگیانی! از ترس کشتهشدن، پایلُچ فرار کردم
شجاعالحق نوری
در یک روز گرم تابستانی راهی ماموریتی به ننگرهار میشویم. گرمی هوا به ۴۰ تا ۴۵درجه سانتیگراد میرسید. ماموریت تیم، ساختن مستندی از فعالیتها و پروژههای حکومتی در ولسوالی خوگیانی-ننگرهار بود.
وقتی به شهر همیشهبهار جلالآباد رسیدیم مثل همیشه، زیباییهای سبز این شهر انسان را افسون میساخت، لیکن شدت گرمی آزاردهنده بود. وقتی با همکاران دفتر ننگرهار پیرامون سفر گپ میزنیم که به کجا برویم و چه را مستند بسازیم؟ حرفشان این است که سفر به ولسوالی رودات، اچین و خوگیانی تنظیم شدهاست. ولسوالیهایی که بسیاری وقتها نامشان را از جنگ و ناامنی از طریق رسانهها شنیدهایم.
پس از درنگی، به همکاران نگاه کردم. دیدم که پریشانی در چهرهشان هویدا شد. یکی از آنها که شیعهمذهب بود، آهسته به گوشم گفت، «تصمیم خودت بگیر، رد کن و بگو که نمیشه رفته، اگر بلایی آمد، مقصر خودت هستی!» دل ناخواسته گفتیم، «میرویم، پناه ما به خدا». ده غیرت افغانی بند ماندیم، اگر رد میکردیم، میگفتند ترسیدند بیغیرتها!
شب با دلهره و پریشانی سپری شد، از خواب که بیدار شدیم، همکارم را پرسیدم، « حاجی جان، چطور بودی شب؟»، گفت که مگسها آزارش دادهاند. من برعکس جواب دادم که خواب بودم و خیلی راحت. از گپش فهمیدم که از اضطراب و نگرانی رفتن، شب خوابش نبرده است.
ساعت شش صبح بود که با ۲موتر شخصی و ۸نفر، شهر جلالآباد را به مقصد تهیه خبر و فلم از پروژههای زراعتی که در آخرین نقطههای سرحدی ولسوالی خوگیانی راهاندازی شده، ترک کردیم. مناطقی که در چند سال اخیر بین نیروهای حکومتی و شورشیان طالب و داعش دستبهدست شده؛ روستاهایی که چند سال پیش کاملاً در کنترول شورشیان بود.
یادآوری جنگهای خونین منطقه از زبان همراهان سفر ما، نگرانی و تشویش را در ما بیشتر مستولی میسازد. منتها اعتمادبهنفس را از دست ندادهایم. به هر گپ جنگی آنها با خنده پاسخ میدهیم و میپرسیم تا از گپهای نو بگویند. سرنوشت نامعلوم است و سفر ادامه دارد!
آنچه بیشتر آزاردهنده است، گورستانهاییست در مسیر جاده که پیکرهای بیجان نیروهای امنیتی و شورشیان در دل آنها خوابیده است. بر فراز این گورستانها که کنار هم خوابیدهاند، پرچمهای مختلف از نهادها و جریانهای سیاسی دیده میشود. از همین پرچمها فهمیده میشود که جانباختگان مربوط کی هستند و چگونه کشته شدهاند.
پرچمهای حکومت افغانستان، طالبان، داعش و حزب اسلامی قابل دیدن است. منتها پرچم حکومت افغانستان بیش از همه است. از همین پرچمها معلوم میشود که قربانیهای مدافعان افغانستان بیشتر است. یکی از راویان سفر میگوید در یک روز دو برادر را در گورستانی که مربوط ولسوالی خوگیانی میشود دفن کردهاند. یکی طالب بوده و دیگری سرباز نیروهای ارتش ملی که در درگیری یک روزه کشته شدهاند.
به دهکدهیی میرسیم که آخرین پوسته نیروهای نظامی افغانستان در آن موقعیت دارد. همراهان سفر میگویند از این محله به بعد جغرافیای منطقه از حاکمیت حکومت بیرون است و طالبان در آن حکمرانی دارند. یک تن از باشندگان محل که در ساحه است، میگوید که دو روز پیش همین پوسته هدف شلیک چندین راکت قرار گرفت و شورشیان از سمت شمال سرک به پوسته نیروهای پولیس حمله کرده بودند.
او داستان فرارش را قصه میکند و ما هم میشنویم: «وقتی راکت اول فیر شد در همین جا بودم، میخواستم به گرینهوسی بروم و دهقانان را آموزشدهم که چگونه بادنجان رومی را کشت کنند، ناگهان از میان درختان شلیک راکت شد. پس که نگاه کردم، دیدم که از میان انبوهی درختان بهسوی پوسته شلیک میشود، راکت دومی شلیک شد. دویدم، پایم بند شد و افتیدم. مسیر راه را تغییر دادم. به جنگلها فرار کردم. چپلیهایم کنده، پایلچ دویدم و خود را به خانهیی رساندم که مربوط به یکی از دهقانان قریه بود. نفس راحت کشیدم. درگیری برای چندین ساعت ادامه داشت و من هم در خانه دهقان پاییدم. تا شب شد و فردایش به کار ادامه دادیم.»
صحبتهای این مرد نیمهتمام ماند. به قریهیی میرسیم که چندین گلخانه وزارت زراعت از طریق یکی از پروژههایش در آنجا ساخته و مردم منطقه هم برای جلسهیی جمع شدهاند و پیرامون پروژههای حکومتی صحبت میکنند.
پس از چند دقیقه صحبت با ایشان میرویم جهت گرفتن فلم و عکس از سبزخانههای ساخته شده در این منطقه. یکی از باشندگان قریه حکیمآباد زیاد انتقاد دارد. او میگوید: پروژههای حکومت در منطقه آنها کم است و باید زیاد شود. پس از شنیدن شکایتهای او به کلبهیی میرویم و با دوغ، نان وطنی، بادرنگ، انجیر و گوشت مرغ از ما پذیرایی میکنند.
از این مرد خواهش گرفتن مصاحبه میکنیم ولی قبول نمیکند. به هرجا که میرویم همکاران سفر رانندهها را هشدار میدهند که موترها را متوجه باشند، تا مبادا کدام ماین چسپکی کارگذاری شود و کدام بلایی سر راه ما واقع شود.
پس از برگشت، در نیمههای راه صدایی شبیه به انفجار بمب یا ماین کنار جاده شنیده شد. در اول احساس کردیم که شلیک راکت بود یا هم انفجار ماین کنار جاده. راننده موتر از ترس سرعت موتر را بیشتر ساخت. بعد از چند صد متر پیشرَوی، متوجه شدیم که موتر عقب ما معلوم نمیشود. نگران شدیم و شک کردیم که موتر عقبی ما را انفجار داده باشند. با ترس و تشویش زیاد دوباره برگشتیم. وقتی به محل رسیدیم، دیدیم که تایر موتر ترکیده است.
سرانجام این سفر پایان یافت. دو روز بعد که مصروف تهیه مستند از این سفر در کابل بودیم که خبر ناخوشآیند برای ما رسید. همان مردی که انتقاد و شکایت از کمبود پروژههای حکومتی داشت، یک روز بعد از برگشت ما توسط طالبان کشته شده بود. به جرم اینکه چرا از حکومت خواستار راهاندازی پروژه شده است.